تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1833566161
گردن فراز
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
گردن فراز نويسنده: فتحالله بینیاز صدای ناله بود كه از خواب بیدارم كرد. نیمخیز كه شدم، بیشتر دقت كردم. نه، اشتباه نكرده بودم. صدا از اتاق خواب او میآمد. سومین یا چهارمین شبی بود كه نالهاش به گوش میرسید. روی پنجه پا به طرف اتاقش رفتم. گوشم را به در چسباندم و بیحركت ایستادم. بینتیجه بود. صدا از چند لحظه پیش قطع شده بود. دیروز گفته بود كه در خواب ناله نكرده است و او هم مثل من صدای نالهای شنیده است كه باید مال آدم پیری بوده باشد؛ مثلاً پیرزنی چاق و چروكیده، با صورتی سفید و گوشتالود و پر از چین و موهای سیاه و سفید بلند و درهم ریخته و چشمهایی كه سفیدیشان جایش را به تركیبی از رنگهای زرد و سرخ داده است: «چشمای خیلی غمگین، از اون چشمایی كه انگار قلب صاحبشون پر از غمه. میدونی چی میخوام بگم.» این چند روز كه شبها خانه با ناله پر میشد، صبحها به مستخدمه میسپردم كه مواظبش باشد و اگر لازم شد به خاطر پاییدن او حتی دست به كارهای خانه نزند. مستخدمه هم كم نگذاشته بود: «جایی نرفته خانم، مثل همیشه رفته سر تپه. بعدشم اومده خونه.»به اتاق خواب كه برگشتم، شوهرم آرام خوابیده بود. دراز كشیدم. هنوز چشمهایم باز بود كه سایهای پشت در دیدم، بعد صدای گریه بلندی شنیده شد كه از دوردست، از طرف كوی كارگری ریلوی میآمد. خستهتر و خوابآلودتر از آن بودم كه بلند شوم. داشتم غلت میزدم كه سایه محو شد.همچنان كنار در ایستادم. فكر كردم اگر پشت در بایستم، مادرم سایهام را از زیر لبه در میبیند؛ همانطور كه من چند دقیقه پیش، بعد از شنیدن صدای ناله یك سایه دیده بودم. گوش خواباندم و نفسم را توی سینه نگه داشتم. نه، خیالاتی نشده بودم. از توی اتاق پدر و مادرم، از پنجره اتاقشان كه به طرف محلّه كولرشاپ باز میشد، صدای هقهق خفهای شنیدم، همان صدایی كه كشدار و شمردهشمرده با این جمله تمام میشد: «ای وای... ای وای.»این را كه شنیدم، آهسته به اتاقم برگشتم. تازه چشمهایم گرم شده بود كه از طرف اتاق پدر و مادرم صدای ناله به گوشم رسید. دلم گرفت، انگار یكی از آنهایی را كه دوست داشتم، مرده بود. حال بلند شدن نداشتم. گریه نكردم، ولی چند قطره اشك صورتم را گرم و خیس كرد.فردا همینكه بیدار شدم و صبحانه خوردم، رفتم طرف در. شرفجان پرسید: «كجا میری لادن؟»ـ میرم روی تپه.ـ جای دور نری، بیبی دلواپس میشه.منظورش از بیبی، مادرم بود؛ عنوانی كه بختیاریها به زنهای خانواده خانها میدادند. گفتم: «بیبی از كجا میفهمه؟ مگه تو بهش بگی.»ـ نه بووم، از عالم غیب میفهمه.ـ چطوری؟ـ چطور نداره، هر آدمی بعضی وقتا چشمش به عالم غیب باز میشه.و بیرون زدم. میدانستم آنجاست و روی قبر دراز كشیده است یا زانوها را در بغل گرفته و منگ و بیحركت به سنگ قبر نگاه میكند. اشتباه نكرده بودم، در گورستان كوچك، در نشیب دره، دیدمش كه تنهاش بیصدا میلرزد. حتماً داشت هقهق میكرد. مرا كه دید، سرش را بلند كرد. چشمهایش مثل دو كاسه خون بود و صورتش پف كرده و خیس بود. تا مرا دید، دست راستش را با حركتی سوگوار و نیممرده چرخاند و به لحنی دردمند و صدایی خشك گفت: «اومدی بووم،1 اومدی پیش ننه روسیاه و بدبختت؟»هنوز به او نزدیك نشده بودم كه زانوها را بالا آورد، سرش را روی زانو گذاشت و زارزار گریه كرد و در همان حال با دست مرا در بغل گرفت. گفتم: «تو رو خدا دیگه گریه نكن!»ـ نمیتونم. اگه گریه نكنم، میتركم.بعد سرش را بلند كرد و گفت: «همش هفده سالش بود بووم... راستی دیشب دعا كردی كه زودتر بمیرم؟»ـ ولی او كه دیگه زنده نمیشه.ـ میدونم، در عوض میخوام اینقدر گریه كنم كه آب تنم خشك بشه. میخوام زودتر از این دنیا برم، به خدا از ته دل میگم لادن!ـ آخه چه فایده داره؟هقهق كرد و بعد سرش را به چپ و راست حركت داد تا سوگواریاش را بیشتر نشان دهد؛ البته آنطور كه پیشتر گفته بود. گفتم: «امروز خیلی حالت بده. سیگار بكش كه بهتر بشی.» با دست لرزان پاكت سیگار اشنو را درآورد. خواست یك نخ سیگار از پاكت دربیاورد، ولی لرزش دست امانش نداد. پاكت را از دستش گرفتم. گفتم: «من خیلی به فكرتم؛ حتّی شبها.»ـ قربونت برم.ـ زیاد برات دعا میكنم.ـ ای دردت به تشنیم.1 چه دعایی؟ـ كه حالت بهتر بشه.ـ ولی دوست ندارم حالم بهتر بشه. دوست دارم همینجور بمونم.ـ كه هی غم و غصّه بخوری و گریه كنی؟ـ هان.سیگار را گرفت و به زحمت روشن كرد. در ریلویل، در خانه تنها دخترش گلعنبر زندگی میكرد. زمانی دختر و نوههایش را خیلی دوست داشت، ولی از آن اتفاق به بعد: «دیگه علقه و علاقهای بهشون ندارم.»اسمش ماهسلطان بود و آنطور كه میگفت وقتی به دنیا آمد یازده سال از قرارداد ویلیام ناكس دارسی و دولت ایران گذشته بود. چند شب پیش درباره همین چیزها از پدرم پرسیدم. گفت: «خُب كسی كه یازده سال بعد از قرارداد به دنیا اومده باشه الان پنجاه و چهار سالشه. حالا برای چی میخواهی بدونی؟ اون كیه؟» كه جواب داده بودم یه آدمی كه توی خیال خودم درستش كردهام. شوهر دخترش وردست یك میوه فروش بود؛ شغلی در حد بقیه مردهای محله ریلویل ـ جایی كه خانههایش خشت و گلی بود و خیابان نداشت و كوچههایش خاكی بود. شرفجان میگفت: «شركت نفت از سر صدقه برای صد و سی خانوار فقط دو تا بمبو3 گذاشته بود. صبحها دو ساعت آب داشتند، پسینها هم دو ساعت. تازه برای همینا هم كلی منت میگذارد.» بقیهاش، آنطور كه شرفجان و پدر و مادرم و ماهسلطان میگفتند، فقر بود و چالهای كه شرفجان میگفت «شركت نفت گاهی از سر صدقه یه تانكر نفت سیاه توش خالی میكنه. بعد دخترها و زنها مثل مور و ملخ میریزند اونجا و تا دلت بخواد توی سر وكله هم میزنن.» ماهسلطان از این چیزها به من نمیگفت، فقط از زنی لاغر و خوشگل حرف میزد كه موهای بلند سیاهی داشت و چشمهایی سبز رنگ. تازه شوهر كرده بود و تازه از بخش سابقاً نفتخیز و رو به انهدام لالی به ریلویل آمده بود.شوهرش توی باربری كار میكرد و خودش كه توی ریلویل قوم و خویش نزدیكی نداشت، هنوز با كسی دوست نشده بود ولی میدانست كه همه زنها، حتی آرامترین و سالمترینشان، از ماهسلطان میترسند و یكجوری به او باج میدهند كه هم پشت سرشان بدگویی نكند و هم برای دعوا رودررویشان نایستد. این دومی بیشتر وحشتناك بود؛ چون وقتی دعوا پیش میآمد، ماهسلطان كاری میكرد كه با حریف گلاویز شود. میگفت: «دو تا زن بختیاری هم كه به جون میافتند، باید یكیشون اون یكی رو كلهپا كنه.» و چون تا آن روز در خُرد كردن حریفها سنگتمام گذاشته بود، اسمش را گذاشته بودند: گردن فراز. اوّلش گردنفراز محلّه «درّه خرسون» بود، بعد محلّه كلگه و حالا ریلویل. امّا اینجا، فرقهایی با آن دو جا پیدا كرده بود: ماه سلطان طی ماههای آخر دیگر در پی عنوان نبود، حتّی كاری به كار دیگران نداشت. از ماهها پیش، صبحها میآمد قبرستان و تا بعدازظهر همانجا میماند؛ گاهی هم تا غروب. بیشتر روزها همانجا میخوابید؛ حتّی زیر برق آفتاب. میگفت: «دلم میخواد خودمو زجر بِدَم.» امّا وقتی هقهقكنان گریه میكرد و گاهی به صورتش چنگ میانداخت، از زجر دادن خودش حرف نمیزد، حتّی به من نگاه نمیكرد و اگر چیزی میگفتم، نگاهم نمیكرد. فقط خود را روی قبر میانداخت، آن را بغل میزد: «ای عزیز دلم! ای گل پَرپَرم!» و چندبار كه بعدازظهرها گلعنبر یا بچههایش آمدند كه او را ببرند، با حالت قهر گفت: «دس از سرم بردارین.» و دیگر نگاهشان نكرد. روزی كه صورتش مثل كهنه پارچه چروكیده و از گرد و خاك و اشك كثیف شده بود، برایش یك بتری آب سرد بردم.آب را كه خورد، آهی كشید و گفت: «جوونِ جوون بود! هفدهساله. زیر سر همین گلعنبر لعنتی بود.» چیزی نگفتم. گفت: «خبر مرگش رفته بود سر بمبو. نازبگم هم اونجا بود. سر نوبت دعواشون شد. شروع كردند به فحش و دشنام. من و چن تا زن كنار دیوار نشسته بودیم و داشتیم چایی میخوردیم و قلیون میكشیدیم. دست خودم نبود. انگار دلم برای دعوا لهله میزد، انگار دلم میخواس زورمو به اون زنهای اطرافم و اصلاً به همه دنیا نشون بدم. خداخدا میكردم كه زودتر دست به كار بشن. همین كه دستشون رفت طرف پَلهای4 هم بلند شدم.» هقهق خفه و بیاشكی سر داد. گفتم: «چرا باید همدیگه رو میزدن؟» گفت: «خدا از ماها برگشت. وقتی دو تا زن بختیاری دعواشون میشه، باید یكیشون شلوار اون یكی را بكنه یا پَلهاشو ببره، بعضی وقتا هم هر دو.» اینبار از ته دل زار زد و با حالتی سوگوار گفت: «میدونسم كه گلعنبر رو سیاه شده منتظر كمك منه. بلند شدم و رفتم جلو. گلعنبر فوری رفت عقب.اونوقت من ایستادم جلوی نازبگم. گفت: «تو اونو شراك5 كردی! اگه راس میگی برو دخترتو نصیحت كن.» نمیدونی چه حالی داشتم، به خداوندی خدا هم از صورت قشنگش خوشم اومده بود، هم لجم گرفته بود. هم زورم میاومد كه قیافه دخترم و نوههام مث اون نیستن، هم اگه بگم...» گریه امانش نداد. چنان ضجّهای زد كه نتوانستم جلو اشكم را بگیرم. بالاخر به صدا درآمد: «اگه بگم دلم میخواس ببوسمش، باورت نمیشه. فقط خدا باور میكنه. ولی او داشت لج منو درمیآورد. تازه، میدونسم كه حاضر نیس زیر بار من بره. بهم سلام نمیكرد، توی چن ماهی كه اونجا بود، بیشتر روزها منو میدید، ولی یهدفه نیومد طرفم برای احوالپرسی. نمیدونم چه شد كه طاقت نیاوردم. پریدم و كمرشو گرفتم. به هم پیچیدیم.» نفسی تازه كرد، كمی آب خورد و نالهكنان گفت: «او زور بزن، من زور بزن. دورمون شلوغ شد، بالاخره زدمش زمین. خیلی به خودش پیچید، ولی دس از سرش برنداشتم. كاش خدا دستمو میشكست! هر جور بود دست بردم زیر پیرهنش. تقلّا كرد، جیغ زد، فحش داد، ولی بالاخره اونچه نباید بشه شد.پیرهنشو بالا زدم و با هر خوندلی بود، شلوارش كندم. زنها كل زدند، گلعنبر شلوار رو برداشت و توش كل زد. ای خدای بزرگ تو شاهدی كه من همونموقع كور و پشیمون بودم و خودمو ظالم میدیدم. خدا باور میكنه، تو هم باور میكنی؟» وقتی سرم را به علامت مثبت تكان دادم، گفت: «هیچ نگفت. بلند شد. بچههای بیمروت داشتند هو میزدند، زنهای بیرحم هم میخندیدند. دوید طرف خونهش. همیشه اینجور مواقع خوشحال بودم، ولی ایندفه انگار من بودم كه زمین خوردم. باورت میشه؟» سیگاری روشن كرد، چند پك زد. دلم به حالش سوخت. گفت: «گلعنبر كثافت داشت میخندید. بچههاش هم همینطور. بیشتر زنها مجیزم را گفتند و خستهنباشی گفتند. ازشون بدم اومد. حالم داشت به هم میخورد. توی همین گیر و دار چن نفر داد زدند: آتیش! دود از طرف خونه او بود. مردم دویدند اونطرف. دلم ریخت. نمیدونم چرا و به چه حكمی، ولی یهمرتبه زانوهام سست شد و نشستم روی زمین. با خودم گفتم: یا هفت شهیدان6 به دادم برس. به خاطر كی دعا میكردم؟ خودم هم نمیدونسم.وقتی خبر آوردند كه او خودشو آتیش زده، تازه فهمیدم كه چرا از اوّل اون دعوا ترس داشتم، كه چرا هی دست به دامن پیر و پیغمبر میشدم.» دستم را گرفت، آه بلندی كشید و سرش را پایین انداخت. اندام تنومندش تكان خورد ولی صدای گریهاش را نشنیدم. زن و مردی آمدند، روی گوری دوزانو نشستند، فاتحه خواندند و رفتند. ماه سلطان گفت: «دلم میخواد وقتی مُردم بغل نازبگم خاكم كنن. دلم نمیخواد دختر بیچارهمو تنها بذارم. من كشتمش، خودم هم باید كنارش باشم، درست نمیگم؟» جواب مثبت دادم. درحالیكه گلعنبر و پسرش به طرفمان میآمدند، صدای شرفجان را شنیدم: «كجایی لادن؟» گفتم: «الان برمیگردم.» و بهسرعت به طرف خانهمان رفتم. گفت: «باز هم رفتی دنبال كرم خاكی؟ دس توی خاك نكن مرض میآره.» گفتم: «نه، فقط میایستم نگاشون میكنم.»ـ بیبی پشت تلفنه. باهات كار داره.همین كه صدای سلامش را شنیدم، قاهقاه خندیدم تا خوشحالش كرده باشم. كمی سر به سرش گذاشتم. دلواپسش بودم. حس میكردم رازی را از من و پدرش پنهان میكند و آن نالههای مرموز شبانه به طریقی به او مربوط میشوند؛ حتی اگر مال خودش نباشند. شوهرم میگفت: «دچار خیالات شدی، صدای ناله كدومه؟ اگه باور نمیكنی، از همسایهها بپرس.» اما دیگر نمیپرسیدم. چهار همسایه داشتیم كه از زنهای هر چهار تا پرسیده بودم و آنها به فارسی یا انگلیسی گفته بودند: «نه، نشنیدم. خیال میكنم زوزه باد پیچیده باشه توی دره.» مستخدمه هم كه صبحها پیش از راه افتادن من و شوهرم میآمد، اینجور حرفی میزد: «نه خانم، باد دره میپیچه بین بنگلهها. بعد كه بیرون میزنه از این صداها میده.» خانه ما و چهار كارمند دیگر روی تپهای بود كه در پروندههای شركت نفت اسمش كوی كارمندی شماره سه بود، ولی مردم مسجدسلیمان آن را «پنج بنگله» میگفتند و بنگله تلّفظ غلط Bungallow بود كه در انگلیسی به خانههای ویلایی گفته میشود ـ از جمله به این پنج خانه كه ساكنان سهتاشان آمریكایی و هلندی بودند. ما روی تپّه بودیم و خیلی آنطرفتر محلّههای كارگرنشین Coolershop و Railway بودند كه این دومی زمانی انتهای راهآهنی پنج شش كیلومتری بود و آن اوّلی نزدیك كارگاهی بود كه كولرهای گازی ادارهها و خانههای كارمندی را تعمیر میكرد. كنار دومی محلّه حاشیهنشین بیبرق و خیابانی بود كه اسمش را به غلط «ریلویل» تلفّظ میكردند. بعید بود كه صدا از تنگه منتهی به این محلّه بیاید.تمام مدّتی كه با مادرم حرف میزدم، فكرم پیش ماهسلطان بود و اینكه به گلعنبر چه میگوید. به مادرم قول دادم شیر و كیك بخورم، به قولم كه عمل كردم، برگشتم طرف گورستان. نه ماهسلطان آنجا بود نه دختر و نوهاش. اما صدای گریه ماهسلطان را از دوردست شنیدم. فردا، پسفردا و تمام هفته بعد، او را ندیدم. هفته بعدش هم نیامد. شرفجان میپرسید: «منتظر كسی هستی كه اینقدر كمطاقتی؟» و خودش را با لبخند جواب داد: «لابد ماهسلطان؟ چن دفه دیدم كه سر قبر نازبگم كنارش ایستادی.» چیزی نگفتم. گفت: «چن روزه كه مریضه. خیلی زجر میكشه، خدا نصیب هیچ بندهای نكنه!» به او زل زدم كه دوباره به صدا درآمد: «پریروز بردنش هفت شهیدان، میخواد تا روزی كه میمیره، همونجا باشه. خیال نكنم تا سر سال بكشه، رفتنیه.» به اتاقم رفتم. تا ظهر همانجا بودم. برای ناهار نرفتم پیش شرفجان. گفتم گرسنه نیستم. غروب به مادرم و پدرم نگفتم كه چقدر گریه كردهام. تا چند ماه بعد كه از مسجدسلیمان رفتیم و شرفجان گفت كه «ماه سلطان هنوز داره بغل مزار هفتشهیدان جون میكنه.» چیزی به كسی نگفتم، به ماهسلطان قول داده بودم ـ فقط سالها بعد به مادرم گفتم كه صداها از ریلویل میآمد.پي نوشت1ـ عزیزم2. گلو.3. شیرآب.4. گیسو، یك دسته مو، مو.5. شرور، شر، كسی كه دنبال دعوا میگردد.6. هفت قبر نزدیك به مسجدسلیمان كه گفته میشود مزار هفت تن از یاران امامهای شیعه بودهاند.برگرفته از : مجله ادبیات داستانی شماره 85منبع : سایت سوره مهر /خ
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 509]
صفحات پیشنهادی
گردن فراز
گردن فراز نويسنده: فتحالله بینیاز صدای ناله بود كه از خواب بیدارم كرد. نیمخیز كه شدم، بیشتر دقت كردم. نه، اشتباه نكرده بودم. صدا از اتاق خواب او میآمد. سومین یا ...
گردن فراز نويسنده: فتحالله بینیاز صدای ناله بود كه از خواب بیدارم كرد. نیمخیز كه شدم، بیشتر دقت كردم. نه، اشتباه نكرده بودم. صدا از اتاق خواب او میآمد. سومین یا ...
پادشاه انگلستان امروز گردن زده شد
یل و گردن فراز ملی عهد باستان و برخاسته از سیستان، «گرشاسپ»، به پایان برد. ... تولد لویی دوازدهم545 سال پیش در چنین روزی در سال 1462 میلادی، "لویی دوازدهم "از ...
یل و گردن فراز ملی عهد باستان و برخاسته از سیستان، «گرشاسپ»، به پایان برد. ... تولد لویی دوازدهم545 سال پیش در چنین روزی در سال 1462 میلادی، "لویی دوازدهم "از ...
شيرين فراز بايد با باخت كنار بيايد
شيرين فراز بايد با باخت كنار بيايد-اصغر شرفي روز جمعه پس از پايان بازي تيم ... به گردن داور بياندازند چرا كه همين داور در نيمه اول بازي يك پنالي ما را ناديده گرفت.
شيرين فراز بايد با باخت كنار بيايد-اصغر شرفي روز جمعه پس از پايان بازي تيم ... به گردن داور بياندازند چرا كه همين داور در نيمه اول بازي يك پنالي ما را ناديده گرفت.
گزارش تصویری و اختصاصی تبیان از فراز تهران در برج میلاد
پارچههای عتیقه را چگونه بشوییم · هشدارپزشكان نسبت به عطر زدن به گردن · گزارش تصویری و اختصاصی تبیان از فراز تهران در برج میلاد ... .com ::: 2 سارق سابقهدار .
پارچههای عتیقه را چگونه بشوییم · هشدارپزشكان نسبت به عطر زدن به گردن · گزارش تصویری و اختصاصی تبیان از فراز تهران در برج میلاد ... .com ::: 2 سارق سابقهدار .
فراز و فرود بقایی
فراز و فرود بقایی-جامعه > چهرهها - پرونده ای برای حمید بقایی که با رای دیوان عدالت ... ترجیع بند این شکایتها، محدود کردن مالکیت مالکان خصوصی بر اماکن و بناهایی ...
فراز و فرود بقایی-جامعه > چهرهها - پرونده ای برای حمید بقایی که با رای دیوان عدالت ... ترجیع بند این شکایتها، محدود کردن مالکیت مالکان خصوصی بر اماکن و بناهایی ...
داوران با تصميمات ناعادلانه شيرين فراز را بازنده كردند
وي تاكيد كرد: تقصير باخت روز جمعه شيرين فراز از ايران جوان بوشهر بيش از همه بر گردن سازمان ليگ يك است و آنها بايد جواب هواداران شيرين فراز كه روز سختي را پشت ...
وي تاكيد كرد: تقصير باخت روز جمعه شيرين فراز از ايران جوان بوشهر بيش از همه بر گردن سازمان ليگ يك است و آنها بايد جواب هواداران شيرين فراز كه روز سختي را پشت ...
ديدارتيمهاي شيرين فراز و صنعت آخر شهريور برگزار مي شود
شيرين فراز كه هم اكنون در حال سپري كردن اردوي آمادگي خود در شهرستان صحنه است تاكنون ديدار هايي با تيمهاي مختلف داشته است كه در اولين ديدار با شهرداري صحنه با ...
شيرين فراز كه هم اكنون در حال سپري كردن اردوي آمادگي خود در شهرستان صحنه است تاكنون ديدار هايي با تيمهاي مختلف داشته است كه در اولين ديدار با شهرداري صحنه با ...
سينما - نگاه ديدهبان مسوول از فراز برج مينو به جويهاي كنار خيابان
سينما - نگاه ديدهبان مسوول از فراز برج مينو به جويهاي كنار خيابان سينما - نگاه ديدهبان ... كه باعث متقاعد كردن تماشاگر ميشود، تا حد قابل قبولي درست از كار درآمده است.
سينما - نگاه ديدهبان مسوول از فراز برج مينو به جويهاي كنار خيابان سينما - نگاه ديدهبان ... كه باعث متقاعد كردن تماشاگر ميشود، تا حد قابل قبولي درست از كار درآمده است.
هشدارپزشكان نسبت به عطر زدن به گردن
پارچههای عتیقه را چگونه بشوییم · هشدارپزشكان نسبت به عطر زدن به گردن · گزارش تصویری و اختصاصی تبیان از فراز تهران در برج میلاد ... .com ::: 2 سارق سابقهدار .
پارچههای عتیقه را چگونه بشوییم · هشدارپزشكان نسبت به عطر زدن به گردن · گزارش تصویری و اختصاصی تبیان از فراز تهران در برج میلاد ... .com ::: 2 سارق سابقهدار .
انديشه - شبح سيگار بر فراز شهر
انديشه - شبح سيگار بر فراز شهر انديشه - شبح سيگار بر فراز شهر امين بزرگيان:1 ... بهراحتي ميتوان تمام تقصير نارساييها و تبهكاريها را به گردن ابژه آشناي در ...
انديشه - شبح سيگار بر فراز شهر انديشه - شبح سيگار بر فراز شهر امين بزرگيان:1 ... بهراحتي ميتوان تمام تقصير نارساييها و تبهكاريها را به گردن ابژه آشناي در ...
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها