واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: روحاني شهيد:ولي الله داوودی
خدايا! من عاشقم، عاشق تو هستم و مي خواهم پل رسيدن من به تو، شهادت در راهت باشد؛ صدا كن آينه را تا از پژواك صدايت ناله از دل برخيزد. بر كنج زاويه عشق، عكس رخت موج مي زند. شباهنگ جان در طراوت هستي، آهنگ وجود سر ميدهد و سروش آفرينش در سال 1349 در شهرستان بابل حيات را براي خانواده اي بزرگ منش به ارمغان مي آورد . مهتاب روي پرجوش و خروش داشت و در ميان چمن زاران سبز شمال، ترانة شادي مي خواند. عطر گل شب بو در حياط خانه مي پيچيد. ولي الله -آن كودك تيزپا- در خزان زرد و سرخ به مدرسه رفت و ايام خوش پنج سالة دبستان را سپري كرد، و وارد مدرسه راهنمايي بابل شد. بعد از يكسال آواز مردي از جنس آفتاب از آن سوي ابرها در گوشش ندا داد: در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي و او كه نكته دان عشق بود، ره منزل ليلي در پيش گرفت و وارد حوزة علميه مهدي موعود قم شد . مثل كبوتر، از شامگاه جنون تا صبحگاه سبز انتظار، ياد معشوق را در دفتر دل مشق مي كرد . در حوزه بود كه پرتو نورخدا را در خرابات جماران ديد و از كلام پير ميكدة عشق، به نوش داروي درد هجران رسيد. او كه در عشق ديدار مرادش مي سوخت، سه بار از سر شوق راهي جبههها شد . غواصي بود كه تا اعماق درياي عشق فرو مي رفت. سرانجام، آرام جانش در وصال شيرين يار رقم خورد و پرده حجاب دنيا را كنار زد و بي اختيار مرگ سرخ را به آغوش كشيد .و مرغ جانش به تاريخ 4/10/65 در منطقة ام الرصاص به پرواز درآمد. پيكر مقدسش پس از سالها انتظار، در رجعتي سبكبالانه در روستاي زاهدكلا در كنار ديگر شهيدان، به خاك سپرده شد. «روحش با مولايش اميرمؤمنان محشور باد. «بهترين مداوا» فرزندم در جبهه غواص بود. يادم هست روزي براي مرخصي به منزل آمده بود ديدم پاهايش پر از زخم و جراحت است. گفتم: چي شده؟ گفت: كفش غواصي برايم خيلي تنگ است، اين جراحتها براي آن كفشهاست. سريع پايش را پانسمان كرديم، ماندنش در خانه زياد طول نكشيد و دوباره اعزام شد. در فكر اين بودم كه وقتي بازگشت فكر اساسي براي مداواي پاهايش بكنم، ولي الله برگشت اما او مداوا شده بود و پيكر نازنيش ديگر از هيچ زخمي رنج نميبرد. «به نقل از برادر شهيد»
برگ هایی از وصیت نامه شهیدخدايا! تو را شكر ميكنم كه به من پدر و مادري نيكو عطا فرمودي كه رنجها براي بزرگ شدنم كشيدند و وسيله تحصيلم را فراهم آوردند و اجازهام دادند كه براي سومين بار هم به جبهه بيايم. اما اي خداي من! بعد از اين همه كوشش آنها، من نتوانستم حتي خدمت كوچكي هم براي آنها انجام دهم و آنها حتي آرزو داشتند كه در پيري عصاي دستشان بشوم.خدايا! اين سومين بار است كه به جبهه ميآيم و هميشه آرزو داشتم در سبيل]راه[ تو عاشقانه بسوزم و دست و پا بزنم تا به وصالت برسم. خدايا! من عاشقم، عاشق تو هستم و مي خواهم پل رسيدن من به تو، شهادت در راهت باشد؛ پسخدايا! از تو عاجزانه خواستارم كه تقديرم را طوري قرار دهي كه اين دفعه آخرين باري باشد كه قلم به دست گرفته ومطالبي به نام وصيت نامه مينويسم، آمين يا رب العالميننوشته حسن رضایی گروه حوزه علمیهمنبع برگرفته از پرونده شهید در ستاد کنگره شهدای روحانی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 402]