واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: روحاني شهيد: جابر شعبان پور آقا ملكي
مجنون را نه جزيره ايست خاكي، بلكه دياري به وسعت نالة فراق و به بي وسعتي عشق و در كهكشان بيانتهاي جنون، صفا و صداقت، پاكي و نجابتي آسماني را در دل خويش جاي داده بود. و اين همه خوبي ارث بچههايي است كه با عشق زندگي كردند و خونشان آبروي خاك مجنون شد. و اين عشق بود كه به آنان حيات بخشيد، آبرو داد و آنان را آواره كرد و از خود بيخود ساخت، اين عشق بود كه در وجودشان شريان پيدا كرد. و من نيز همراه و همصدا با آناني كه تا ناكجا آباد عشق پريدند، پرواز نمودم و در آنجا بود كه يافتم و به خود گفتم: هان، اي دل ببین! عجب عشق تماشايي است. و در حرير سرخفام آلاله ها نگاشتم: ميان سبزهها در طراوت چمنزاران در صبحگاه آفرينش به سال 4/4/41 در شهرستان بهشهر به دنيا آمدم، وقتي مادر مرا در حرير سپيد پيچيد، نازنين آهنگ هستي آواي توحيد بود كه در گوشم به صوت داودي خوانده شد. آن روزها غنچة دلم در ميان باران مهر جوانه ميزد و ديري نپاييد كه شكوفههاي مهر در ماه مهر مرا به دبستان كشاند. عشق همپاي كودك دبستاني دل، در آن زمان كه ظلم رمق از مردمان ميستاند خروش ميكرد و طومار نحس رژيم شاهنشاهي را پاره مينمود. من با عزمي برگرفته از معرفتي ديني در راهپيماييها شركت ميكردم و در آن روزگار، زلال عشق را در چشمان خورشيد جماران تجربه كردم. در كنار مبارزه، مقاطع راهنمايي و دبيرستان را به اتمام رساندم. انقلاب در زمردين روزهاي پيروزي به سر ميبرد كه زخمة تجاوز دشمن بر جان نشست و در سال 59 سوسنگرد در اشغال دشمن دون قرار گرفت. ديگر ماندن براي كسي كه ايران را پارة تن خويش ميداند حرام است. من ميهنم را بيشتر از جانم دوست دارم. اگر چه آنروزها در ميان آتش و دود، پيكرهاي صدچاك برادرانم را ميديدم اما قسمت براي من تركشي بود كه شرافت جانبازي را برايم به ارمغان آورد. در آن لحظات سكوت، كلمات خدا تنها مرهم دردهايم بود. پس از بهبودي دوباره به جبهه رفتم و بار ديگر توفيق رفيق شد و از ناحية پا مجروح شدم. كتيبة سبز رنگ «ياحسين(عليه السلام)» نمادي از عشق بيپايان و سند افتخار بسيجي بود، و زمزمة آفتاب در رؤياي ملكوتي مرا به خانه حضرت دوست كشاند و پس از اخذ مدرك ديپلم وارد حوزة علميه شدم. خدايا! تو ميداني كه من در گيرودار زندگي آن هنگام كه علائق مادي جنگ بر دل ميزد، هيچ گاه تو را فراموش نكردم. انتخاب همسري از تبار فداكاريها زندگي مرا تحول بخشيد و احساس كردم كه با وجود او به خدا نزديكتر هستم. آنگاه كه نگارم به من مژدة وصال داد، من سر از پاي نشناختم و در تاريخ 2/8/65 براي سومين بار به جبهه اعزام شدم. من مجنونتر از مجنون در دير خرابات خلوتنشينان عشق، به پاكي اشك گريستم و آنجا بود كه در شقايق وجودم نوشتند: شور شراب و سوز عشق آن نفسم رود زسر كاين سر پرهوس شود خاك در سراي تو بدنم در شهر بابل روستاي «آقاملك» به خاك سپرده شد. برگی از وصیت نامه شهیدمن به آرزوي ديرينه اي كه مدتها دنبال آن مي گشته ام و همان ملاقات با خدا و بازگشت به سوي اوست رسيده ام و اين را هم بدانيد كه آخر هر كسي يك معبود و معشوقي دارد و من ]به[ معبودم، الله و عشقي كه به او مي ورزيدم رسيدم********برادر و خواهر! نماز به پا داريد تا پيوندتان با خدا مستحكم تر گرديده و دلهايتان آرامش گيرد؛ نماز است كه به انسان هستي مي بخشد و امام بزرگوارمان مي گويد كه :«نماز، كارخانه انسان سازي و رمز صحيح انسان با خدا مي باشد.»برگی از وصیت نامه «مرد توكل » فرزندم قبل از شهادت مجروح شد و مجروحيت وي بسيار شديد بود، فكش به طرز فجيعي زخمي شده بود و تا چند سال غذا خوردن به طريق معمول براي وي امكان نداشت و بوسيله لوله به او غذا ميداديم. با اين حال، حتي براي يك بار هم شكوه و گلايهاي نكرد، در چهرهاش درد نمايان بود، ولي زبان به شكر ولب به لبخند بازميكرد، يادم هست يك بار من كه از اين اوضاع خسته شده بودم وديگر طاقت ديدن وضعيت جابر رانداشتم زبان به شكوه گشودم ولي جابر دركمال تعجب من را دلداري ميداد و با لبخند ميگفت پدر چقدر كم طاقتي ؟! «به نقل از پدر شهيد» نوشته حسن رضایی گروه حوزه علمیهمنبع : برگرفته از پرونده شهید در ستاد کنگره شهدای روحانی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 537]