محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1827742682
زری سیاهه
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
زری سیاهه نويسنده: نسرین خوش خرام به ندرت، مقابل آينه ميايستادم. جلو آينه، صورت گوشتالود، بيني پلهاي و لبهاي كلفتم را كه ديدم، بياختيار از خدا آرزوي مرگ كردم. با خودم گفتم: «اگر مثل مرجان كمي زيبا بودم با يكي از خواستگارهايم ازدواج ميكردم. برايم طلا و لباس ميخريد و به خانهاش ميبرد. بچهدار و خوشبخت ميشدم. آن وقت من هم براي خودم كسي بودم و همه به من احترام ميگذاشتند. ديگر كسي جرأت نميكرد منو زري سياهه صدا كند.» از ته دل آهي كشيدم و اشك توي چشمم حلقه زد. مادر از راهرو صدايم زد: «زري، زري كجايي مادر؟» با پشت دست زير چشمم را پاك كردم. به راهرو كه رسيدم، مادر گفت: «پدرت، علي رو دنبالم فرستاده كه به مزرعه برم. تا برميگردم، ناهار درست كن و رخت چركها رو بشور» دو سر چادر را پشت گردنش بست و به راه افتاد. نگران شدم. يعني چه اتفاقي افتاده؟ آذر گوشة حياط، قاليچه انداخته بود و خالهبازي ميكرد يك لحظه به حال او حسرت خوردم. اي كاش همسن او بودم. اما فكر كنم تا آخر عمر بايد كلفتي اين خونهرو بكنم. آذر وَرجه ورجهكنان آمد: «آبجي زري، خوراكي ميدي تو خالهبازي بخورم؟» سرش داد زدم: «نه خير، برو گمشو همش به فكر خوردنه، شكمو!» او مأيوس، سرش را روي شانه خم كرد و با ناراحتي رفت. چند دقيقه ديگر، دلم به حالش سوخت. مقداري توت خشك و نخودچي كشمش داخل بشقاب ريختم و پيش آذر رفتم. خم شدم. دستي به سرش كشيدم و ظرف خوراكي را به او دادم. ـ معذرت ميخوام سرت داد كشيدم! او خنديد و بهخاطر خوراكيها تشكر كرد. با دلخوري تشت مسي را وسط حياط گذاشتم و آب و تايد را داخل آن ريختم. تو سايه شروع به شستن رختها كردم. اما تا آنها تمام شود، آفتاب كلهام را حسابي داغ كرده بود. نوك دماغم ميخاريد. با آرنج روي بينيام را ماليدم. رختها را آب كشيدم. موقع پهن كردن آنها، چشمم تو شيشة پنجره، به قد و قوارهام افتاد. زير لب گفتم: «زري، خودمونيم هيكلت هم كه بيقواره است! به نظرم آمد بالاتنهام از پايين تنهام بلندتر است. به آسمون نگاه كردم. خدايا؛ قربون كرمت آخه كدوم آدمي به خواستگاري من ميياد. مگر اينكه يارو كور و كچل و شل باشه. پهن كردن لباسها كه تمام شد به آشپزخانه رفتم. چند تكه گوشت و مقداري نخود كه از قبل مادر خيس كرده بود داخل قابلمه ريختم و روي اجاق گذاشتم. آذر را صدا زدم: «زنگ تفريح تمام شد ياا... بجنب.» هر دو وارد كارگاه كوچك قاليبافي شديم. هفترج بيشتر نبافته بوديم كه مادر برگشت. سبد ميوه را زمين گذاشت و چادر را از پشت گردنش باز كرد خوشحال به نظر ميرسيد از چشمانش ميشد فهميد كه حرفي دارد. از روي چوبي كه موقع فرش بافتن روي آن مينشينم پايين آمدم. رو به مادر پرسيدم: «پدر چه كارت داشت؟» چادرش را به چوبرختي آويزان كرد. دلم ريشريش ميشد اضطراب داشتم. مادر دو عطسه پشت سر هم كرد و گفت: «انشاا... كه خيره» پرسيدم: «مادر، چي خيره؟» ـ پدرت امروز صبح كه مزرعه ميرفت. مش احمد بقال جلوشو ميگيره و ميگه فاميلي تو شهر داريم كه پسرش مريضي كوچكي دارد اما آدمهاي خيلي خوبي هستند. امروز بعدازظهر اگه اجازه بدهي براي خواستگاري دخترت بيايند؛ او هم گفته قدمتان روي چشم» يك لحظه خشكم زد. هاج و واج ماندم. نميدانستم با شنيدن كلمه خواستگار، آن هم از شهر، خوشحال باشم يا براي مريضي پسر ناراحت. يادم افتاد، حتماً اينها هم مثل خواستگارهاي قبلي، من را كه ديدند ميرن و ديگه پشت سرشون را هم نگاه نميكنند. بيچاره مادرم چه ذوقي ميكرد. حق هم داشت. سي و دو سالمه، هنوز تو خونة بابامم. در حاليكه همسن و سالهاي من هر كدام يك دوجين بچه قد و نيمقد دارند. سبد ميوه و آبكش را برداشتم و به حياط رفتم. مادر به دنبالم آمد. پرسيدم: «مادر نفهميدي پسره چه مريضي داره؟» ـ نه مادر، وقتي آمدند معلوم ميشه ميوهها را شستم و داخل آبكش ريختم. آذر داد زد: «كار تعطيله؟» مادر به من نگاه كرد و گفت:«تعطيله» آذر از كارگاه بيرون پريد: ـ آخش خسته شدم! مادر لباسهاي خشك را از روي طناب جمع كرد و بغلم داد: ـ اينها را تا كن و تو بغچه بذار، اينقدر هم فكر نكن. ته دلم خوشحال بودم. با خود گفتم: «چقدر خوب ميشه اگر از من خوششان بياد، پس از عروسي مرا به تهران ميبرند. هروقت به خانه پدرم بيايم. دوستام دورم جمع ميشوند و از من راجع به تهران ميپرسند.من هم بدون هيچ فيس و اِفادهاي با مهرباني زياد، همه چيز را برايشان تعريف ميكنم و زخم زبانهاي آنها را هم فراموش ميكنم.» لباسها را تا كردم و تو بغچه گذاشتم. سفره را انداختم. بوي آبگوشت خونه را برداشته بود. مادر و آذر آبگوشت را با اشتها خوردند. اما من ميل نداشتم.مادر هر چه اصرار كرد نتوانستم چيزي بخورم. سفره را جمع كرديم. او با شوق زياد خانه را گردگيري كرد. من حياط را جارو زدم.دست و صورتم را با آب و صابون شستم موهاي بلندم را شانه كردم و بافتم.پيراهن صورتي رنگم را پوشيدم و روسري سفيدي بر سر كردم. بافتنيام را برداشتم و به پشتي تكيه دادم و شروع به بافتن كردم. دل تو دلم نبود قلبم تاپتاپ ميزد. انگار ميخواست از سينهام بيرون بپرد. مادر ميوهها را توي ديس گردي چيد و روي طاقچه گذاشت. آذر، خوشحال از مادر پرسيد: «چه خبره، مهمون داريم؟» مادر به من نگاه كرد و گفت: «براي آبجي زري ميخواد خواستگار بياد.» آذر كه هشت سال بيشتر نداشت بالا و پايين پريد و گفت: «آخ جان خواستگار!» مادر به آذر سفارش كرد كه وقتي مهمان آمد به اتاق پشتي برود و بيرون نيايد. او زير چشمي من را نگاه كرد و دستش را گرفت جلو دهانش و ريزريز خنديد. چاي را دم كردم. صداي در آمد. چادر نو بر سرم كرده بودم. مادر دم دَر رفت. صداي مش احمد بقال بود. ياا... يا ا... اجازه هست صاحبخونه؟ ـ بفرمائيد، بفرمائيد! با عجله به آشپزخانه رفتم. دلم شور ميزد. مادر مهمانها را به طرف اتاق راهنمايي ميكرد. آرام و قرار نداشتم. هر چه سعي كردم داماد را ببينم موفق نشدم. به خودم دشنام دادم. «خاك بر سرت كنن، بيعُرضه، هر بلائي سرت بياد حقته.» خودم را گم كرده بودم دست و پاهايم ميلرزيد هول كرده بودم. مادر سر خود را از اتاق بيرون آورد و صدايم كرد: «زري جان، چاي بيار!» تو استكانها چاي ميريختم كه دستم لرزيد و كمي از چاي را داخل سيني ريختم. سيني را تميز كردم و به زحمت خودم را جمع و جور كردم تا سيني را برداشتم. دم در كه رسيدم چادر از سرم سُر خورد. به زحمت با يك دست سيني را گرفتم و با دست ديگر چادر را روي سرم كشيدم. وارد اتاق كه شدم سلام كردم. از خجالت گُر گرفته بودم. اول چاي را به مش احمد تعارف كردم. او تسبيح دانهدرشت كهربائي رنگي به دست داشت و با آن بازي ميكرد. به خانم، چاي تعارف كردم. موقع چاي برداشتن سرش را بلند كرد و نگاهم كرد. داماد دستش ميلرزيد و استكان داخل نعلبكي تِلقتِلق ميكرد. زير چشمي او را ورانداز كردم. بين قيافهاش و طرز لباس پوشيدنش تضاد زيادي به چشم ميخورد. گونههاي برجستهاي داشت و عينك ذرهبيني به چشم زده بود. ميگفتند اسمش جعفر است و بيست و شش سال دارد. چاي كه گرفتم سريع از اتاق بيرون آمدم. مادر كمي بعد به راهرو آمد: -«زري، بشقاب و ميوه هم بيار.» نگران از او پرسيدم: «مادر مريضي پسر چيه؟» ـ اعصابش ضعيفه. قرص ميخوره. واي خداي من، كمي ترسيدم. مادر جلو، و من پشت سر او وارد اتاق شديم. بشقاب گذاشتم و ميوه تعارف كردم. اصرار كردند كه بنشينم. پيش مادرم نشستم، وقتي آنها شروع به صحبت كردند، سرم را بلند كردم و به جعفر نگاه كردم. نگاه مادر هم گره خورد. خجالت كشيدم و زود نگاهم را از او گرفتم. به نظرم يك چشم جعفر چپ بود. درِ خانه باز شد. نيمخيز شدم به در نگاه كردم. پدرم بود. چند بار سرفه كرد. سريع از اتاق بيرون آمدم و به آشپزخانه رفتم. از پدرم خجالت ميكشيدم. وارد اتاق شد. صداي مش احمد و بقيه از اتاق به گوش ميرسيد. آفتاب غروب كرد و هوا تاريك شد وآنها برعكس خواستگارهاي قبلي جا خوش كرده بودند و خيال رفتن نداشتند. مادرم بيرون آمد. چاي ريختم تا براي پدرم و بقيه ببرد. به من نگاه كرد و لبخند زد: «آنها از تو خوششان آمده. تو چطور؟» گره روسريم را سفت كردم و سرم را به پايين انداختم مو بر تنم سيخ شد. باور نميكردم آنها از من خوششان بيايد. مادر چادر را زير بغل زد و در حالي كه سيني را برميداشت گفت: «قرار شد تو و جعفر صحبت كوتاهي با هم داشته باشيد.» به اتاق رفت. دلم هري ريخت پايين «پناه بر خدا، من چه حرفي ميتونم با او بزنم». كمي بعد در اتاق باز شد. مادر جلوتر و جعفر پشت سر او به راهرو آمدند. او، من و جعفر را تنها گذاشت و رفت. هر دو ما كمي ساكت مانديم و از خجالت سرمان را بالا نكرديم. تا اينكه جعفر با صداي آرام گفت: «زري خانم من ميخواهم كمي دربارة مريضيام با شما صحبت كنم از وقتي كه به دنيا آمدم با مريضي صرع دست و پنجه نرم ميكنم» با گوشة چشم به او نگاه كردم. لاغراندام بود و قدي متوسط داشت. چشمان درشت و سياهش كه چپ هم بود زير عينكي با شيشهاي ذرهبيني برق ميزد. ـ تا حالا چند دكتر عوض كردهام. البته صرع من كنترل شده است. ولي تا آخر عمر بايد دارو بخورم. لرزشي در دستانش ديدم. ساكت شد. اضطراب داشتم. نميدانستم چه بگويم. آب دهانم را قورت دادم. ـ نميدانم چطور بگويم. اما همانطور كه ميدانيد، من سي و دو سال دارم و شش سال از شما بزرگترم. صدام ميلرزيد. او دستها را به هم قلاب كرد و سرش را تكان داد. ـ اگر قسمت بشود و با هم ازدواج كنيم. دوست ندارم بعداً حرفي يا سخني در اينباره بشنوم. از شما ميخوام خوب فكر كنيد و تصميم بگيريد. جعفر پا به پا شد و گفت: «من آدم بدي نيستم و دوست دارم در زندگي صادق باشم. بايد در زندگي، شما مرا درك كنيد و من شما را. قول ميدهم خوشبختتان كنم» دستي به موهاش كشيد: ـ دوست دارم شما هم نسبت به وضعيت من خوب فكر كنيد چون ميخواهيد يك عمر با من زندگي كنيد. پس بايد سنجيده عمل كنيد. از اينكه صادقانه مريضي خود را گفته بود و پنهان نكرده بود ازش خوشم آمد و به دلم نشست. مادر از اتاق بيرون آمد و پرسيد: «خوب چطور شد، با هم صحبت كرديد؟» هر دو به هم نگاه كرديم و خنديديم. منبع: سوره مهر
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1425]
صفحات پیشنهادی
زری سیاهه
زری سیاهه نويسنده: نسرین خوش خرام به ندرت، مقابل آينه ميايستادم. جلو آينه، صورت گوشتالود، بيني پلهاي و لبهاي كلفتم را كه ديدم، بياختيار از خدا آرزوي مرگ كردم.
زری سیاهه نويسنده: نسرین خوش خرام به ندرت، مقابل آينه ميايستادم. جلو آينه، صورت گوشتالود، بيني پلهاي و لبهاي كلفتم را كه ديدم، بياختيار از خدا آرزوي مرگ كردم.
روزی يك ساعت پياده روی كن
علم و دانش شاتل فضایی جهان سياست راهبرد مهار فرهنگ و انديشه زری سیاهه ترس فصل آخر حکومت دینی ما، جامعه ي مدني و جامعه ي آرماني خانه و خانواده نکته هاي تربيتي به ...
علم و دانش شاتل فضایی جهان سياست راهبرد مهار فرهنگ و انديشه زری سیاهه ترس فصل آخر حکومت دینی ما، جامعه ي مدني و جامعه ي آرماني خانه و خانواده نکته هاي تربيتي به ...
شنيدن صداي مادر، اضطراب را از بين ميبرد
زری سیاهه به راهرو كه رسيدم، مادر گفت: «پدرت، علي رو دنبالم فرستاده كه به مزرعه برم. ... نميدانستم با شنيدن كلمه خواستگار، آن هم از شهر، خوشحال باشم يا براي مريضي ...
زری سیاهه به راهرو كه رسيدم، مادر گفت: «پدرت، علي رو دنبالم فرستاده كه به مزرعه برم. ... نميدانستم با شنيدن كلمه خواستگار، آن هم از شهر، خوشحال باشم يا براي مريضي ...
لذت از قتل نفس
... بعد از زايمان · نکته هاي تربيتي به زبان طنز(بخل) · زمزم دل(سخنان کوتاه اخلاقي - تربيتي) · راهبرد مهار · شاتل فضایی · ما، جامعه ي مدني و جامعه ي آرماني · زری سیاهه ...
... بعد از زايمان · نکته هاي تربيتي به زبان طنز(بخل) · زمزم دل(سخنان کوتاه اخلاقي - تربيتي) · راهبرد مهار · شاتل فضایی · ما، جامعه ي مدني و جامعه ي آرماني · زری سیاهه ...
شب خرگه سيه زد و در وي بيارميد
زری سیاهه. . مطالب پیشین. نخلي که قد افراشت، به پستي نگرايد · بهارا! بهل تا گياهي برآيد · رسيد موکب نوروز و چشم فتنه غنود · هنگام فرودين که رساند ز ما درود؟
زری سیاهه. . مطالب پیشین. نخلي که قد افراشت، به پستي نگرايد · بهارا! بهل تا گياهي برآيد · رسيد موکب نوروز و چشم فتنه غنود · هنگام فرودين که رساند ز ما درود؟
اي خامه! دو تا شو و به خط مگذر
زری سیاهه · ما، جامعه ي مدني و جامعه ي آرماني · شاتل فضایی · راهبرد مهار · زمزم دل(سخنان کوتاه اخلاقي - تربيتي). . مطالب پیشین. سنبل داري به گوشهي چمن اندر ...
زری سیاهه · ما، جامعه ي مدني و جامعه ي آرماني · شاتل فضایی · راهبرد مهار · زمزم دل(سخنان کوتاه اخلاقي - تربيتي). . مطالب پیشین. سنبل داري به گوشهي چمن اندر ...
اسپري مو و هشدار به خانم باردار
نکته هاي تربيتي به زبان طنز(بخل) · زمزم دل(سخنان کوتاه اخلاقي - تربيتي) · راهبرد مهار · شاتل فضایی · ما، جامعه ي مدني و جامعه ي آرماني · زری سیاهه · ترس · فصل آخر ...
نکته هاي تربيتي به زبان طنز(بخل) · زمزم دل(سخنان کوتاه اخلاقي - تربيتي) · راهبرد مهار · شاتل فضایی · ما، جامعه ي مدني و جامعه ي آرماني · زری سیاهه · ترس · فصل آخر ...
سرپناه
گيرم يه نفر هم اين ميون يه زري زده باشه، يه پدر سوختگي يي در آورده باشه. خوب که چي؟! پشت سر تو ... ماهي سياهه هم از اون روز به بعد ديگه هيچ وقت رو آب پيدايش نمي شه.
گيرم يه نفر هم اين ميون يه زري زده باشه، يه پدر سوختگي يي در آورده باشه. خوب که چي؟! پشت سر تو ... ماهي سياهه هم از اون روز به بعد ديگه هيچ وقت رو آب پيدايش نمي شه.
قصه دختران ننه دریا | احمد شاملو | دانلود کتاب
خروس زری پیرهن پری احمد شاملو ( صوتی ) + كتاب-linker08-06-2006, 09:12 ... من الان یه ... کلاغ سیاهه - مامین سیبیریاک (و چند قصه دیگر برای کودکان) خرداد ۱۳۴۸ .
خروس زری پیرهن پری احمد شاملو ( صوتی ) + كتاب-linker08-06-2006, 09:12 ... من الان یه ... کلاغ سیاهه - مامین سیبیریاک (و چند قصه دیگر برای کودکان) خرداد ۱۳۴۸ .
سریالهایی كه دوستشان داریم!
... سیاهه آثار ساخته شده در این بخش نگاه میكنیم با فهرستی بلندبالا مواجه میشویم كه ... محمدعلی كشاورز، حسین گیل، زری خوشكام، شهلا میربختیار، افسر اسدی، جهانگیر ...
... سیاهه آثار ساخته شده در این بخش نگاه میكنیم با فهرستی بلندبالا مواجه میشویم كه ... محمدعلی كشاورز، حسین گیل، زری خوشكام، شهلا میربختیار، افسر اسدی، جهانگیر ...
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها