واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خبر خوب نويسنده:محمود پور وهاب همين که از پيچ يک کوچه رد شدم ، او را ديدم .با عجله به سويم آمد . ـ سلام ابوهاشم . با او دست دادم و حالش را پرسيدم :گفت :«با آقا حرف زدي ؟ » گفتم :«هنوز که نه ، دنبال فرصت مناسبي مي گردم » خيلي ناراحت شد .آهي کشيد و گفت :«تو را به خدا زودتر ». او دوستم بود .کارش شترباني بود ، اما چند وقتي بود که بيکار شده بود .دنبال کار مي گشت .به من گفته بود با امام جواد (ع)صحبت کنم تا برايش کاري پيدا کند . دست به جيب کردم .مقداري پول در آوردم .گفتم :«بيا اين پول را بگير و براي زن و بچه ات غذا تهيه کن ». پول را گرفت و گفت :«آخر اينکه نمي شود ، من که نمي توانم هميشه از تو پول بگيرم .خواهش مي کنم به آقا بگو ». گفتم :«چرا خودت پيش آقا نمي روي ؟ » سرش را پايين انداخت و گفت :حقيقت را بخواهي تا حالا دو بار پيش آقا رفته ام ، هردو بار مهمان داشت .آقا خيلي مهربان است .به او گفتم که با شاگردت ابوهاشم جعفري دوستم .آقا خيلي خوشحال شدم ، ولي خجالت کشيدم بگويم بيکارم .تازه فکر مي کنم اگر تو از آقا تقاضا کني به تو جواب رد نمي دهد » . گفتم :«ببينم چه مي شود .سعي خودم را مي کنم ». همان روز به خانه ي آقا رفتم .آقا مهمان داشت و مشغول خوردن غذا بود . آقا با خوشرويي مرا کنار خود نشاند و بشقاب غذا را جلويم گذاشت و گفت : «بفرما!». دست به سوي بشقاب بردم .مهمان ها بي سر و صدا مشغول خوردن غذا بودند .با خودم گفتم :«الان موقع مناسبي است که به آقا بگويم دوستي دارم که بيکار است ، لطف کنيد ...ولي اگر از وضع بد دوستم حرفي بزنم ، آن هم در اين موقع ، شايد درست نباشد .مي دانم که آقا غصه مي خورد و ناراحت مي شود .نه نه ، خوب نيست که آرامش آقا را به هم بزنم .بعد از غذا به او خواهم گفت ». همان طور که غذا مي خوردم باز به فکر رفتم :«نه ، بگويم بهتر است . شايد ديگر فرصتي پيش نيايد ، ولي آخر چطوري بگويم ؟ از کجا شروع کنم . اصلاً آقا که وقت اين جور کارها را ندارد .بايد فکر ديگري برايش بکنم ، ولي ... ». توي همين فکر بودم که به آقا بگويم يا نه که خدمتکار آقا به اتاق آمد .يک بشقاب پر از غذا را روي سفره گذاشت .آقا يک دفعه رو به خدمتکارش کرد و گفت : «شترباني [که دوست ابوهاشم هست ]پيش ما مي آيد .به او کاري بدهيد تا به آن مشغول شود ». با تعجب چشم دوختم به آقا .با خودم گفتم :«از کجا فهميد دوست شتربانم بيکار است ؟ ». آقا هم به من نگاه کرد .انگار مي دانست در چه فکري هستم .فقط لبخند زد و به خوردن غذا مشغول شد .از خوشحالي مي خواستم بال در بياورم ، فوري از جا بلند شدم تا زودتر اين خبر را به دوستم بدهم . منبع:ماهنامه قرآني ،ادبي و هنري باران(ش 164)/خ
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 529]