تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 23 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):گويا مؤمنان همان فقيهان (فرزانگان دين فهم) و اهل انديشيدن وپند گرفتن هستند. شنيد...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815305853




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

روایتی تازه از زندگی علامه


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: روايتي تازه از زندگي علامه طباطبايي(رضوان الله تعالي عليه)
علامه طباطبايي
اشاره اين نوشته شايد گاهي و جايي با داستان اشتباه گرفته شود اما داستاني وجود ندارد. آن چه هست يا در واقع آن چه سعي بر آن بوده است؛ روايتي ساده، قابل تعقيب و دسترس از مستنداتي است که در باره زندگي علامه سيد محمد حسين طباطبايي(رضوان الله تعالي عليه) وجود دارد.نه سالش که بودپدر و مادرش زود از دنيا رفتند؛ پدرش کمي ديرتر. او نه سالش بود و توي باغ با تنها برادرش که از او کوچک تر بود، اين طرف و آن طرف مي پريد، که دست آن ها را گرفتند و با ناز و نوازش بردند پاي رختخواب پدر. او هر دو را زير دست و بالش گرفت دست به سرشان کشيد و گفت: «شما ها بايد به فکر هم باشيد». بوسيد شان و کمي بعد تمام کرد.نجف به هر قيمتاين طور صلاح نيست که دو جوان مجرد بلند شويد برويد نجف که چه بشود؟ اول بايد همسر بگيريد. بعد هر جا خواستيد برويد. امام او مي خواست به هر قيمتي که شده برود نجف. ماندن در تبريز ديگر فايده اي نداشت. همه چيز آن جا بود، همه آدم هايي که دوست داشت آن ها را ببيند و همه درس هايي که دوست داشت فقط از آن ها ياد بگيرد.از خداشان هم هست که...دختر، نوه عمه محمد حسين است. الان محمد حسين بيست و دو سالش است، پس قمر سادات، اين نوه عمه بايد هفده هيجده سال را داشته باشد. دده مي گويد: «از خدا شان هم هست که دختر شان را بدهند به تو. سيد اولاد پيغمبر نيستي، که هستي. جمال نداري، که داري، هزار الله اکبر، اين چشم ها مثل دريا. ملک و زمينت هم که شکر خدا محفوظ است دست حاج آقا. از آن ها مي گيري زندگيت را راه مي اندازي». اما محمد حسين ملک و زمينش را نگرفت.خرج راهقمر سادات مي ديد که شوهرش مثل روز هاي اول نيست. خوشحال نيست. حتي چند ماه بعد وقتي پسرشان دنيا آمد، باز هم محمد حسين خوشحال نبود. يعني اين طور نشان مي داد که خوش و خوب است، اما قمر سادات مي فهميد محمد حسين متأثر است. دلش مي خواست برود نجف اما خرج راه نداشتند. قمر سادات گفت: «شما چرا اين قدر خودتان را ناراحت مي کنيد پول نمي دهند، خب ندهند. بالاخره مقداري اثاثيه داريم. مي فروشيم، خرج سفر مان در مي آيد». اثاثيه همان جهاز قمر سادات بود؛ چيني هاي خوشگل لب طلايي، طلاهاي ريز و درشت بيست و چهار عيار و ... حالا چند صد تومان پول داشتند که مي توانستند بدهند خرج کجاوه و کاروان و خورد و خوراک تا برسند به نجف.
علامه طباطبايي
آن خانه، اين اجارهتوي نجف پيدا کردن خانه اي که بتوانند در آن زندگي کنند و اجاره اش هم با پول بخور و نمير آن ها جور در بيايد آسان نبود. بالاخره خانه اي پيدا کردند. مي گفتند تا يک سال پيش، عالمي به اسم سيد ابو الحسن اصفهاني آن جا مي نشسته. خانه بزرگ بود و قمر سادات تعجب مي کرد که چه طور با اين اجاره چنين خانه اي به آن ها داده اند. نجف گرم بود، با بادهاي داغ و خشک، از زمين تا آسمان با تبريز فرق مي کرد. روزهاي اول همه شان دچار غم غربت شده بودند.بچه از دست رفتچند ماه بعد پسرشان محمد، مريض شد. از وقتي که آمده بودند نجف، چند بار مريض شده بود. آب و هواي نجف به او نمي ساخت. بچه را به چند دکتر نشان دادند، اما فرقي نکرد. محمد حسين گفت: «مي رويم بغداد، شايد آن جا بتوانند معالجه اش کنند». اما در بغداد هم کسي نتوانست کاري بکند و بچه از دست رفت.بچه ها نمي ماندندمحمد حسين فکر مي کرد قمر سادات اين جا حوصله اش سر مي رود، دلش مي گيرد. از صبح تا شب او بيرون است يا اگر توي خانه است، مشغول خواندن و نوشتن است. کاش بچه داشتند بعد از محمد علي چند بار بچه دار شدند، اما همه شان همان ماه هاي اول مريض شدند و مردند.اين فرزندت مي ماند! اسمش را بگذاريد عبد الباقيديروز استادش، ميرزا علي قاضي همان که فاميل شان بود اين جا بود. هر وقت يک جور مي فهميد يا مي ديد محمد حسين توي سختي يا ناراحتي است، مي آمد خانه به آن ها سر مي زد و گاهي اتفاق هاي عجيبي مي افتاد. ديروز موقع خداحافظي به قمر سادات گفت: «دختر عمو! اين فرزندت مي ماند. پسر هم هست. اسمش را بگذاريد عبد الباقي». قمر سادات دست و پايش را گم کرد؛ محمد حسين هم همين طور، چون او اصلا نمي دانست قمر سادات حامله است. چند ماه بعد بچه به دنيا آمد. پسر بود. اسمش را گذاشتند عبد الباقي.تا کي مي تواني اين طور سر کني؟کتاب جلويش باز است و او سرش را فرو کرده توي آن و ابرو هايش را کشيده به هم. مطلب، باريک و حساس است، اما نمي داند چرا حواسش يک دفعه مي رود پي جعبه اي که او و قمر سادات پس اندازشان را آن جا مي گذارند، چند روز قبل آن هم تمام شد، چون الان دو سه ماه است که از تبريز پولي برايشان نرسيده. قمر سادات تو دار است. چيزي نمي گويد، چون نمي خواهد تو شرمنده شوي. اما تا کي؟ تا کي مي تواني اين طور بدون پول و بدون اتاق گرم سر کني؟ آن زن و بچه چه گناهي کرده اند؟من شاه حسين ولي هستممرد قد بلندي پشت در بود که موها و ريش حنايي رنگ داشت. محمد حسين او را نمي شناخت. مرد گفت «من شاه حسين ولي هستم. خداي تبارک و تعالي مي فرمايد در اين هجده سال، کي تو را گرسنه گذاشتم که درس و مطالعه را رها کردي و به فکر روزي افتادي؟ خداحافظ شما».
علامه طباطبايي
بهتر است برگردند تبريزچرا گفت در اين هجده سال؟ از کي و چي را حساب مي کرد؟ سن او که الان بالاي سي سال است. از علوم ديني خواندنش هم که بيست و پنج سال، آن قدر ها مي گذرد، نجف هم که ده سال پيش آمده ... عقلش به جايي قد نداد. چند روز بعد، نامه اي از تبريز آمد. نوشته بودند اوضاع طوري است که نمي شود پول فرستاد عتبات. نوشته بودند زمين ها کسي را مي خواهد که بالا سرشان باشد و اين که بهتر است بر گردند و ... چند اسکناس که از لابه لاي نامه افتاد جلو پاي محمد حسين آن قدر بود که بتوانند قرضي را که داشتند بدهند و تهش خرج برگشتشان به تبريز هم بماند.طلبه تازه وارد مجتهدمحمد حسين برگشت تبريز سر آن ملک آبا و اجدادي در روستاي شاد آباد. شاد آبادي ها از کارهاي اين طلبه تازه وارد که بعد فهميدند مجتهد است تعجب و ذوق مي کردند. او به کشاورز هايي که دستشان تنگ بود، پول مي داد و قبض مي گرفت. قرار اين بود که آن ها بعد از دو فصل برداشت محصول، قرض شان را بدهند. اگر مي دادند که چه بهتر؛ اگر نمي دادند محمد حسين قبض را پس مي داد و بدهي را مي بخشيد.در اين هجده سالاو وقتي نجف بود، عادت داشت بعد از نماز صبح برود بيرون شهر قدم بزند. بيشتر مي رفت قبرستان شهر. در تبريز هم همين کار را مي کرد. امروز وقتي داشت بين قبر ها راه مي رفت، يکي از آن ها توجهش را جلب کرد. از ظاهر قبر معلوم بود که مال يک آدم حسابي است و وقتي سنگش را خواند ديد بعد از کلي القاب و احترامات، نوشته «شاه حسين ولي». همان بود که در نجف آمده بود دم در خانه. اما تاريخ فوتش سيصد سال پيش بود محمد حسين نشست و نوک انگشت هايش را کشيد روي سنگ قبر. گفت: «خيلي وقت است فهميده ام چرا گفته بودي در اين هجده سال ... آن موقع هيجده سال بود که اين لباس ها، اين عبا، عمامه تن من بود».بي طاقت براي قمکاش مي توانست به قمر سادات بگويد که ديگر بي طاقت شده و دوست دارد برود قم يا هر جاي ديگري که بشود بيشتر از اين ها درس خواند، درس داد، بحث کرد و نوشت، اما هر بار که صورت قمر سادات را مي ديد که آب زير پوستش دويده و وقتي توي دو تا آشپزخانه بيست و پنج متريش راه مي رود، چشم هايش برق مي زند، سست مي شد. ديگر دلش نمي آمد چيزي بگويد. خانه شان بزرگ بود. اندروني و بيروني داشت. شاه نشين و تالار تنبي داشت...هر جا شما برويد ما هم مي آييمبچه ها دو سال پيش شده بودند چهار تا؛ دو تا پسر، دو تا دختر که يکي در ميان مشکي و چشم آبي بودن، يا آن طور که تبريزي ها مي گفتند: «زاغ». مشکي ها به قمر سادات رفته بودند، زاغ ها به محمد حسين. به نظر مي آمد همه چيز خوب و خوش است، همه راضي اند. اما محمد حسين راضي نيست. قمر سادات اين را مي فهميد. ديشب ديگر طاقت نياورد. بالاخره به حرف آمد و گفت: «هر جا شما برويد ما هم مي آييم»
علامه طباطبايي
يک گليم، يک قابلمه و...براي اين که آدم زن و بچه اش را که آخريشان دو ساله بود، بردارد و برود قم، بدترين وقت بود. وقتي آن ها از تبريز بيرون مي آمدند، يک گليم، يک قابلمه غذا، چند تا قاشق و بشقاب و لباس هاي تنشان را داشتند. هيچ کس حق نداشت جز همين خرت و پرت ها چيزي با خودش ببرد! اين را دموکرات هايي مي گفتند که آذربايجان را اشغال کرده بودند. بدترين وقت بود براي اين که آدم ... اما محمد حسين چاره اي نداشت. استخاره هم کرد. آيه اين بود: «هُنَالِکَ الْوَلايَةُ لِلَّهِ الْحَقِّ هُوَ خَيْرٌ ثَوَابًا وَخَيْرٌ عُقْبًا»(کهف/44).تا عادت کننددر قم يک اتاق دراز بيست متري اجاره کردند که قمر سادات وسطش را پرده زد که بشود يک طرف آشپزي کرد. صاحب خانه هم همان جا زندگي مي کرد؛ ساختمان آن طرف حياط. يکي دو ماه اول خيلي سخت گذشت. آب قم شور بود، ميوه کم و گران و درخت ها از آن هم کم تر و همه خاک گرفته. براي آن ها که از باغ و سبزه تبريز و بريز بپاش آن خانه در ا ندر دشت آمده بودند، کمي طول مي کشيد به اين چيزها عادت کنند.پي نوشت: برگرفته از دوماهنامه آفاق، سال ششم، شماره 29-30، ص 1318.پديدآورنده: حبيبه جعفريانتنظيم براي تبيان حسن رضايي گروه حوزه علميه





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 392]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن