واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: فارس سینما-در این فيلم چیزی که بیش از همه مورد تاکید فیلمساز قرار می گیرد نبود زبان مشترک میان آدم هاست. آن ها که شاید روزگاری با یکدیگر همدل بوده اند اینک آشکارا یکدیگر را درک نمی کنند و مدام در حال دور شدن از هم هستند. نخستین ساخته ی بلند سینمایی محسن عبدالوهاب ، کارگردانی که نامش در دو فیلم گیلانه و خون بازی در ذیل نام كارگردان فيلم کمتر به چشم ها آمد، او را بطور کامل از سایه خارج و اعتباری درخور توجه و قابل اعتنا به وی می بخشد.اعتباری که باز هم می توان بخش قابل ملاحظه ای از آن را مرهون نگاه دقیق و موشکافانه فیلمساز به مسائل و معضلات حاد اجتماعی قلمداد کرد.فیلم خیلی زود با همان تیتراژ ابتدایی می رود سر اصل مطلب. تصاویری از شهری شلوغ و البته آلوده با ساختمانهایی سر به فلک کشیده، حکایت از پرداختن به آدم هایی دارد که هرکدام با دغدغه های خاص خود روز را به شب می رسانند.فیلم از سه داستانک به ظاهر مختلف تشکیل شده که به صورتی ظریف به یکدیگر مربوط گشته اند. داستانک اول که در ساعات ابتدایی صبح می گذرد اختصاص به زن و شوهری دارد که حتی اینسرتی از حلقه گل روی درب منزلشان (که حکایت از تازه بودن زندگی مشترکشان دارد)، نمی تواند فضای تنش آمیز میان آن دو را تلطیف کند. شغل خاص مرد (مجری گری برنامه های تلویزیونی) و دغدغه او مبنی بر پرهیز از زیر پانهادن خط قرمزهایی که ممکن است شغلش را به انحاء مختلف به خطر اندازد، بهانه شکل گیری کشکمکشی خانوادگی می شود. کشمکشی که البته جهان بینی کاملا متفاوت یک زوج را نشان می دهد. یکی بهرام (افشین هاشمی) حاضر است به منظور پیمودن پله های موفقیت ، خود را به هر آب و رنگی درآورد و برای حصول مقصودش از کتک زدن همسرش نیز ابایی ندارد ودیگری روشنک (باران کوثری) آن قدر از دنیا و دلمشغولی های همسرش فاصله گرفته است که تنها به خواسته های زودگذرخویش می اندیشد و عدم موفقیت وی در شغلش کوچکترین اهمیتی برایش ندارد. در طول یک دوره کوتاه زندگی مشترک ، فاصله میان آن دو به قدری شده است که گویی زبان یکدیگر را نیز نمی فهمند. مرد به سبک مجریان تلویزیونی مدام سعی می کند با ارائه آمار و ارقام و تحلیل های به ظاهر کارشناسی شده، عملکردش را توجیه کند و زن که انگار گوشش به هیچ حرفی بدهکار نیست تنها زمانی به خود می آید که سر و کله دو دختر جلف در مغازه لباس فروشی پیدا می شود.در این فيلم چیزی که بیش از همه مورد تاکید فیلمساز قرار می گیرد نبود زبان مشترک میان آدم هاست. آن ها که شاید روزگاری با یکدیگر همدل بوده اند (مثلا در زمانی که مرد به روزنامه نگاری می پرداخته است) اینک آشکارا یکدیگر را درک نمی کنند و مدام در حال دور شدن از هم هستند. این چنین است که نمای پایانی فیلم مبنی بر تسلیم شدن مرد به خواسته زن و ظاهر شدن یکباره ماشین کلانتری، به چیزی جز فروپاشی تدریجی این زندگی دلالت نمی کند. دوربین جستجوگر محمد احمدی (فیلمبردار) بسان ناظری بیرونی ساعاتی چند از زندگی این زوج ناهمگون را به تصویر می کشد و لحظاتی بعد (در ساعات میانی روز) زوج را رها کرده و همراه روحانی شیرین زبان مشهدی (هدایت هاشمی) می شود. او که دزدی نه چندان بی انصاف، کیف پولش را ربوده همچون سایر شخصیت های فیلم دغدغه زندگی دارد، دغدغه پرداخت اجاره دفتر و هزینه های سرسام آورزندگی و البته دغدغه وجدان!در اینجا گرچه مستقیماً زندگی مشترک یک زوج مورد لحاظ قرار نگرفته، اما با حضور بی واسطه در مکانی که آغاز و پایان زندگی های مشترک در آن شکل می گیرد، نمونه هایی چند از ناهنجاری های اجتماعی به تصویر در می آید.زوجی که با وجود داشتن چند فرزند پاشنه در دفترخانه را به جهت جاری شدن حکم طلاق از جا کنده اند و پسر جوان و خانم میانسالی که با وجود ناهمگونی میان سن و سالشان قصد ازدواج دارند، باز هم نشان از وجود تعارضات آشکار میان آدم ها دارد. اولی به وقوع یکسری اشتباهات پی در پی در گذشته اشاره دارد و دومی گرچه به لحاظ شرعی فاقد اشکال است اما از احتمال وقوع فاجعه ای دیگر در آینده ای نزدیک خبر می دهد.در این خلال مکالمه تلفنی مرد روحانی با کیف دزد، از جمله جذاب ترین بخش های فیلم است. دزدی که (با صدای افشین هاشمی) بسان یکی از شخصیت های فیلم هویت پیدا می کند، هویتی که در عرض چند دقیقه از قطب منفی به سمت قطب مثبت سوق پیدا می کند!جالب اینجاست که حضور افشین هاشمی در این بخش مؤثر و جذاب تر از بخش نخست فیلم از آب درآمده است. در بخش نخست تلاش هاشمی برای هرچه درست تر ایفا کردن نقش مجری تلویزیونی، منجر به این شده است که او در نهایت با استفاده از تکیه کلام های کلیشه ای ، تنها موفق به درآوردن ادای مجری های تلویزیونی شود، درست مثل آن دخترکانی که در لباس فروشی سعی می کنند ناشیانه این کار را انجام دهند. اما در اپیزود دوم او تنها با مدد جستن از قدرت صدایش کاری می کند که شخصیت دزد ناخوداگاه در ذهن تماشاگر سر و شکل گرفته و علاوه بر تزریق چاشنی طنز،همراهی بیشتر وی با فیلم را موجب شود.با این همه می توان داستانک سوم را بهترین اپیزود فیلم قلمداد کرد. جایی که حضور دو نابازیگر و یک بازیگر حرفه ای، قصه ای کمابیش کامل و بی نقص را سر و شکل می بخشد. قصه پیرزن و پیرمردی تنها شیرین یزدانبخش (محسن کاظمی) که ورود تعمیرکار تلویزیون "حامد بهداد" به خانه آن ها، مجموعه ای از دغدغه های ایشان را بر ملا می سازد. ترس از ورود جوان غریبه، نه تنها به روحیه محافظه کار دو سالمند اشاره دارد بلکه نشان از خشونت پنهان و افسار گسیخته ای دارد که در بطن جامعه نهفته است و سبب ساز سلب اعتماد آدم ها نسبت به یکدیگر می شود. در عین حال کنایه آمیز است که پیرمردی که انگار دیگر در این دنیا سیر نمی می کند، دوست داشتنی ترین و خوشبخت ترین شخصیت فیلم جلوه می کند!از سویی دیگر زندگی مشترک نابسامان جوان تعمیرکار و بچه معصومی که به امان خدا رها شده است از تداوم موضع فیلم در داستانک های اول و دوم حکایت می کند."لطفاً مزاحم نشوید" با نماهایی از چهره شهری تاریک پایان می گیرد، شهری که همچنان ازدحام و سردرگمی آدم هایش بیش از هر چیز دیگری توی ذوق می زند. تلخی موجود در فیلم، زمانی طعمش بیشتر احساس می شود که این پرسش ذهن تماشاگردنياي امروزي را درگیر می کند که: این است همه سهم ما از زندگی؟!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 514]