تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 19 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):توكّل كردن (به خدا) بعد از به كار بردن عقل، خود موعظه است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1814664914




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

چرا هیچ کس در قلعه نیست؟


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان:  چرا هیچ کس در قلعه نیست؟
قلعه
پیرزن نگاهی به زن جوان کرد و گفت: -سابقه نداشته که در این چند سال کسی در این موقع از روز در قلعه را بکوبد. تو فکر می کنی چه کسی است؟ زن جوان که ترسیده بود، گفت: -نکند دزد باشد. اگر در را باز کنیم و متوجه شوند که ما تنها هستیم، خطرناک است. من می گویم تا مطمئن نشده ایم، در قلعه را باز نکنیم. پیرزن سرش را به علامت رضایت تکان داد ولی چند دقیقه بعد دوباره صدای کوبیده شدن محکم تر در قلعه به گوش رسید. پیرزن به زن جوان گفت: -تو و فرزندت همین جا بمانید. من پشت در می روم تا ببینم ناشناسی که در می زند چه خواسته ای دارد. شاید او هم به کمک نیاز داشته باشد.پیرزن پشت در قلعه که رسید، گوش تیز کرد و پرسید:- کیستی که در می زنی؟صدای مردی ازآن طرف به گوش رسید که می گفت:- در را باز کنید. برای کاری آمده ام.پیرزن گفت:- تا ندانم چه کاری داری در را باز نخواهم کرد.مرد گفت:- در بگشای. راه گم کرده و خسته ام و یا اگر حرفم را باور نداری بگو مردی پشت در بیاید.پیرزن با خود فکر کرد اگر مرد درست بگوید، حتماً خسته است و از سرمای هوا به شدت بیمار خواهد شد. از سوی دیگر بیم داشت مرد آسیبی به او یا زن جوان و فرزندش برساند. پیرزن چند لحظه ای با خود فکر کرد و گفت:
مرد خسته
- شوهرم در طویله است، در را به رویت باز خواهم کرد، اما اگر فکر بدی داشته باشی یا قصد دزدی کنی، او تو را خواهد کشت.پیرزن در قلعه را گشود. مرد جوانی خسته روبه روی او بود. او را به قلعه راه داد. در اتاقی دیگر آتش به پا کرد و از او خواست در آنجا استراحت کند. سپس کمی نان و پنیر و یک استکان چای برای او برد.- مرد جوان از پیرزن پرسید: -چرا هیچکس در قلعه نیست؟ پیرزن گفت: -خیلی ها هستند. از کجا می دانی که کسی در قلعه زندگی نمی کند. مرد جوان گفت: - از من نترس. قصد آسیب زدن به شما را ندارم. من به دنبال گمشده ام آمدم.  پیرزن با تعجب گفت:- گمشده؟ آنها چه کسانی هستند؟ مرد جوان گفت:سال ها قبل در گوشه ای از این قلعه زن و مرد مهربانی زندگی می کردند که یک پسر داشتند. پس از مدتی پسرشان گم شد. می خواهم بدانم آن زن و مرد که حالا باید پیر هم شده باشند، کجا هستند؟ادامه دارد....منصوره رضاییگروه کودک و نوجوان سایت تبیانمطالب مرتبطاولین خروس گلک، بهارش کو؟ سارا و دانه ی برف موجودی شبیه دایناسور کوچولو بوی گل قرمزی نامه‏های پروانه محاکمه بچه خرس کهکشانی سنگر چوبی عسل و کیک وانیلیباغ گردو





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 436]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن