پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1850071704
پژواک در سواد کوه
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
پژواک در سواد کوه نويسنده: مجتبی حبیبی هيچوقت بدش را نخواسته بودم، پرشر و شور بود سرتق بود، اما خوشصدا. بخصوص صدايش به هنگام خواندن سرود صبحگاهي بر صخره مشرفِ بالاي روستا طنينانداز ميشد. سرود با صداي او و همخواني شاگردان مدرسه اجرا ميشد و مدير، كه بومي نبود و از شمال آمده و ساكن روستا شده بود در ميان صفها ميگشت تا ببيند كي موقع «جاويد شاه» گفتن همآوا و رسا صدايش درنميآيد و بعد از بالا رفتن پرچم رنگ رورفته كه شمشير شيرش از ميان دو نيمه شده بود و تنها از شير بودن، يالش مانده بود، بشناسد. بعد از مراسم، شاگرد از صف بيرون كشيده ميشد و تا تركه چوب مدير خرد بشود، صدا بر گوش ما و ضربه بر دستان او كوبيده ميشد و ما دلمان ميسوخت. بيشتر شاگردان سركش نبودند كه تركه چوب ميخوردند بلكه خجالتيها بودند. خانوردي هم در اين ميان، شيطنت خودش را داشت. واي به حال كسي بود كه خوراكياش را با او شريك نميشد. شاگرد تنبيهشده از مدرسه اخراج ميشد و بايد ميرفت پدرش را ميآورد و مدير بر سر او داد و فرياد ميكشيد كه: «مملكت شاه دارد، انقلاب سفيد شده، سيسال بيشتره كه رضا شاه تأكيد كرده كه آذريها فارسي ياد بگيرن...»و شب، شاگرد بود و كتك زدن و اخم و زهرخند پدر تا بگويد: «درس خوندن تو سرت بخوره! ميخواهي من بدبختِ اقساط عقبافتاده رو، اون آب باريكه و يه سفره زمينو از دستم بگيرن؟ ميخواهي گزارش كنن كه به پاسگاه شوروي خبر ميبره؟ با قم و تهران سَر و سِر داره؟...»و فرداي آن روز بود كه شاگرد به جاي سرود، از همه حنجرهاش، شيره جانش را فرياد ميكشيد و گاه از درماندگي كابوس شب گذشتهاش كه باز هم خانوردي يا مدير حدس زدهاند صدايش نارساست و روز از نو روزي از نو. جاي شكرش باقي بود كه گاهي هم حسودي خانوردي شامل حال من ميشد مدير به خاطر شاگرد اول بودنم و پدرم هم چون نياز داشت شبها راديوهاي مخفي را گوش كنيم و من برايش ترجمه كنم، از كتك و تركه چوب معاف بودم.بعد از امتحانهاي راستي راستي يا تمريني، نمرهها كه معلوم ميشد و خانوردي ميديد از همه سرتر است، خوشصداتر و گردنكشتر و جسورتر است، اما از من كه يك وجب هم بلندتر بود نمرهاش پايينتر است، فردا يا پس فرداي آن روز زهرش را ميريخت.خانوردي از سرود خواندن، شاگرد عاشيق رستم هم شده بود و از دو تابستان پيشتر، سه ماه را به عروسيها و جشنها رفتن و خواندن و رقصيدن، مزه پول درآوردن را هم چشيده بود و هميشه از من خوشلباستر بود. از پدر يتيم بود و زمين آنچناني هم نداشتند و نان پختن مادرش هم توي خانههاي اين و آن نميتوانست به خريد لباسهاي مرتب بينجامد.آن شب كه آپارات آورده بودند و از روي جيپ با استفاده از باطري، فيلم آمريكاييهاي كشاورز را نشان داده بودند كه چطور بر روي زمينهايشان آفتابگردانهاي به اندازه يك سيني بزرگ توليد كرده، خوش و خندان تپهاي از تخم آفتابگردان درست كرده بودند، دلارها را دستهدسته در جيبهايشان ميگذاشتند، آفتابگردان با ماشينهاي بوجاري به تخم آفتابگردان و در كارخانه به روغن نباتي تبديل ميشد و زنها و مردهاي آمريكايي هيكلي و سرزنده از روغن آفتابگردان غذا درست ميكردند و لبهايشان را ميليسيدند.پايان مراسم هم كدخدا، خانوردي را به ميان جمعيت كشيد و در برابر مهمانان «مهندس كشاورزي»، نماينده شركت آمريكايي و بانك كشاورزي رقصيد و ترانه خواند. و سرانجام هم با سماجت كدخدا، خانوردي پايان بندي را به سرود شاه و گفتن «جاويد شاه» از طرف مردم و اثبات شاهدوستي اهالي براي مقامات و هورا هورا كشيدن طبق برنامه به كار خود پايان داد.در هر مراسم يا مشاركت مردم بين كدخدا كريم و استوار چنگيز و از پارسال، منصوري مدير، رقابت درميگرفت، اما همه چيز به سود كدخدا كريم پايان مييافت. خانوردي كمك حال او بود و در خواندنها و رقصيدنهايش قبل و بعد شعار كدخدا را بلندبلند ميگفت و مردمِ شرطيشده هم بلافاصله هورا هورا ميكشيدند و كف ميزدند. از آن نمايش به بعد، كدخدا، خانوردي را همهكاره خود كرده بود و مدير، تنها توي مدرسه ميتوانست از او استفاده ببرد. استوار چنگيز هم كه جاي خود داشت. كدخدا گفته بود: «مگر خانوردي سرباز پاسگاهه كه بخواد دستور بده!»بعد از مراسم، كدخدا نماينده بانك كشاورزي را در بيان خواستههايشان كمك كرد و او ساعتي براي همه حرف زد و گفت كه از فردا بيايند و وام خريد تخم آفتابگردان را هرچهقدر ميخواهند بخرند و بكارند، بگيرند.مردم همينكه وامها را گرفتند و هر كدام بيش از ده گوني تخم آفتابگردان به انباريشان انداختند، ديگر كشت پاييزه گندم و جو را فراموش كردند. تخم آفتابگردان از انبار برداشتند شكستند و در مراسم بعدي ششم بهمن يا شانزده آذر شركت كردند و روزها را رساندند به زمان شخم زدن زمين و كاشتن تخم آفتابگردان. همينكه حاصل آفتابگردان بعد از تعطيلي مدرسه برداشت شد و تخمها از شانها جدا شدند و تلنبار شدند، تازه فهميدند چه كلاه گشادي سرشان رفته و زمين هم تا مگر پاييز بعدي شخم زده بشود تا بهار آينده كشت بهاره بكارند. من و پدرم كه پانزده گوني كاشته بوديم تنها دوازده گوني برداشت كرديم كه نصفش پوچ بود و نصف ديگرش هم ارزش فروش نداشت و شهريور هم از راه رسيده بود.شب و روز كاميونها گندم و جو از بندرعباس ميآوردند ودر انبار اربابي سابق تخليه ميكردند و كدخدا دفتر و خودكار داده بود دست خانوردي كه تحويلگرفتهها را ساعت به ساعت بنويسند.آخرهاي تابستان و اوايل مهر، گروه اكتشافي و جاسوسي آمريكايي ميآمدند و بر روي بلندي روستا چادرهايشان را برپا ميكردند. هر كدام با وسيلهاي به نقشهبرداري مرز و عكس گرفتن از پاسگاه شوروي ميپرداختند و غروبها مست ميكردند و عربده ميكشيدند و مردم در آن روزها، دخترها و زنشان را از خانه بيرون نميفرستادند.آنها شلوارك ميپوشيدند و بالاتنه روغن ماليدهشان لخت بود و هميشه بوي مشروبات الكلي ازشان پراكنده ميشد. خانوردي هم از دو سال پيش، زماني كه آنها ماموريت داشتند، از مدير اجازه ميگرفت و ميرفت پيش آنها و برايشان ميخواند و ميرقصيد و كارهاي خريد و نظافت و لباس شستنشان را انجام ميداد. با آنها مشروب ميخورد و انعام ميگرفت و با فخر فروختن به ما همشاگرديها, گوشت خوك و مشروب به خانهشان ميبرد. همان شده بود كه ديگر بچههاي مدرسه از ته دل او را نجس بدانند و به هر خوراكي كه او دست ميزد دست نزنند. خانوردي هم هيچ ابايي از گوشت خوك خوردن و مشروب خوردن نداشت و تازه افتخار هم ميكرد و بلندبلند ميگفت: «دلتون بسوزه بدبختها، شما كه نخوردين بدونين چه مزهاي داره!» تراكتور كدخدا كريم هم بيشتر دست خانوردي بود كه با سرعت از كوچههاي روستا بالا و پايين برود. كدخدا زمينهاي خودش را با تراكتور شخم زدهبود و كود پاشيده بود و آماده كرده بود كشت پاييزه كند. سر و وضع كدخدا به كلي عوض شده بود. كت و شلوار ميپوشيد و صورتش را هر چند روز يك بار اصلاح ميكرد و از خانهاش بوي ترياك با صداي گرامافون درميآمد و سرسنگين و تودار هم شده بود. مردم از آمدن دورهايِ آخر تابستان و پاييز عاشيق رستم استقبال نكردند و كسي آماده عروسي گرفتن و جشن راه انداختن نبود. نه كسي پول جهيزيه و شيربها داشت، و نه حوصلهاي؛ و همه افكارشان آشفتگي بود كه زمستان را چطور به سر خواهند رساند و كشت بهاره چه خواهند كاشت. هر روز سر و صداي بقاليها با اهالي روستا بود كه يك سال نسيه قند و چاي و سيگار خريده بودند تا از حاصل كشاورزي تابستان حسابهاي يكساله را تسويه كنند. استوار چنگيز صورت اسامي بلندبالايي در دست گرفته بود و توي كوچهها ميچرخيد. نشاني بدهكاران وام خريد تخم آفتابگردان را يك به يك از كدخدا ميپرسيد و سرباز دم درشان ميفرستاد و سبيلهاي بلند و دم موشياش را ميجنباند و با تمسخر ميگفت: «اي كه در بردن نسيه خنداني، چرا در پس دادن آن گرياني؟ اخطار بانك كشاورزي اومده، يك هفته مهلت داده ببر بريز كه بقيهاش رو خوب ميدوني...»استوار چنگيز هم هرگاه كه مراسمي پيش ميآمد يا سربازگيري ميشد و دنبال سرباز فراريها به كوه و بيابان ميزد، زير لبي غرغر ميكرد كه مزاحم مستي عصرگاهي و شبانهاش شدهاند. با كدخدا در ظاهر يار و غار بودند اما چشم ديدن هم را نداشتند. بعد از خداحافظي هر يك پشت سر آن يكي ليچاري ميگفت استوار از بس ميخواري و بدمستي كرده بود و پرونده در گروهان و ناحيه ژاندارمري داشت كه با وجود بيش از پنجاه سال همچنان استوار دوم مانده بود و بازنشسته نشده بود. همينكه سربازان و خانوردي و كدخدا سرگرم تزيين سردر پاسگاه و اداره پست و مغازههاي سر جاده و كوچهها شدند، مدير هم ما را اسير كرد كه بر روي در و ديوارهاي كوچهها و خانهها در رثاي چهارم آبان شعار بنويسيم و بادكنكهاي رنگي با نخ از شاخههاي درختان آويزان كنيم و رشتههاي به هم وصل شده پرچمهاي كوچك را در معرض ديد نصب كنيم و به نمايش بگذاريم. عكسهاي شاه و فرح را در لباسهاي نظامي و استاد دانشگاه و عكسهايشان با شاهان و رئيسجمهوريهاي ديگر كشورها را از بس بر روي ديوارها و درختها زده بوديم كه حوصلهمان سر رفته بود.كدخدا با خانوردي همينكه گندمهاي از بندرعباس حملشده را توي حياط اربابي تخليه كردند، آرامآرام به خانهها رفت. يك شب هم به خانه ما آمد و قول هشت گوني گندم و دو گوني جو داد. عينك هم زده بود و در آن چند ماهه سر و وضع شهريها را پيدا كرده بود. پدرم بيرودروايستي گفت: «كدخدا كريم، من ميدونم اين بذل و بخششها براي چهارم آبانه. منت نذارين.»كدخدا هم گويي رازي را افشاء ميكند گفت: «برنج و گندم مثل ريگ ميريزن توي بازار ايران تا كشاورز جماعت برن كارگري توي تهران.»سر كلاس درس هم كه كلاس پنجم رفته بوديم حضور خانوردي ترس را توي دلها ميريخت. همه ميگفتند هم پادوي مدير هست و هم خبرچين كدخدا و پاسگاه و خانوردي هم كه دوسالي از من بزرگتر بود و دو سالي بود كه وضعش كمكم داشت خوب ميشد هوس كرده بود نامزد كند.مادرش كه ديروز عصر آمده بود به مادرم براي نان پختن كمك كند ميگفت: از خانوردي راضيام. خوب بالاخره انبار رو از گندم و جو پر كرده. يه چيزهايي هم خريده. حالا هاجر رو كه برايش نامزد كنيم تا سال ديگه هفده ساله شده. تا اون موقع هم من از نون پختن توي خونههاي مردم راحت شدهام.»از پريروز كه خانوردي آمده بود ظرفهاي خانه مدير را كه چسبيده به مدرسه قرار دارد از آب چاه پر كرده بود نديده بوديم. من هم از دو روز پيش كه پدرم آمده بود مدرسه و بر سر مدير داد كشيده بود: «من لباس اضافه ندارم بدم بابك بپوشه بياد مدرسه با شعار نوشتن رنگين مالين كنه. يا لباس بهش ميدين يا كه حق ندارين بفرستين با رنگ شعار بنويسه» راحت شده بودم. گفته بودند من فقط عكس بچسبانم و شيخسعيد همه عكسهايي كه به در و ديوار مسجد چسبانده بودم كند و دور ريخت و گفت: «مسجد جاي اين كارها نيست.»بيشتر راه رفتم و دلم خوش بود كه مدرسه تعطيل است. از اول آبان كه جايگاه مراسم را كنار جاده و روبروي پاسگاه ساخته بودند و با پرچمها و عكسهاي شاه و فرح تزيين كرده بودند و همه هم از جيب كدخدا خرج برداشته بود. صندليهاي مرتب چيده بودند و كف را هم با فرشهاي رنگارنگ پوشانده بودند و كدخدا راضي شده بود كه همه چيز به دلخواهش پيش رفته است. شبها فرشها را به پاسگاه ميبردند و از صبح اول وقت چهارم آبان گسترده بودند و دو قوچ پرگوشت هم از پدرم خريده بودند آماده كرده بودند سر ببرند.عاشيق رستم به دعوت كدخدا كه خانوردي به دنبالش رفته بود و از محل پاتوقشان سراغ گرفته بود، نيامده بود. خانوردي هم به عنوان آشنا با عاشيقها دو نفر ديگر با خود آورده بود و با هم توي مدرسه بعدازظهرها تمرين كرده بودند. صبح اول وقت با تار و سهتارشان بر روي صندلي نشسته هر از گاهي كرشمهاي مينواختند و بچههاي مدرسهاي دورشان را گرفته بودند. آن طرفترهم توي حياط پاسگاه سربازان آخرين تمرينشان را انجام ميدادند تا به استقبال مقامات بروند. كدخدا و مدير و چند نفر ديگر از آنهايي كه ميگفتند از توزيع گندم و جو فرستادهشده از آمريكا به نوايي رسيده بودند پروانهوار ميچرخيدند تا چيزي خارج از قاعده جلوه نكند. مردم هم به هواي شيريني و شكلات خوردن و خودي نشان دادن اندكاندك آمده بودند و تا ساعتي از طلوع آفتاب گذشته تجمع كرده بودند. پدرم زير لب غرغر ميكرد و نميتوانست سر جايش بند بشود و هر از گاهي در گوشي به من ميگفت: «اين كريم شيرهاي كارهاش بيخودي نيست. ده سال بيشتره كه كدخداست. هرسال و هربار هم خوشخدمتي ميكنه اما اين بار مثل اينكه خيالات بزرگتري توي سرش داره.تا سربازان از تمرين دست بكشند و بشتابند براي استقبال، چهار دستگاه سيمرغ پشت سر هم از راه رسيدند. دو نفر از ماشين جلويي پيشاپيش و بقيه هم به دنبالشان به طرف جايگاه حركت كردند. مدير و كدخدا كه كت و شلوار مرتب پوشيده بودند و كراوات كدخدا بر روي پيراهنش لنگه به لنگه نشان ميداد به پيشواز شتافتند و خير مقدم گفتند و چنان سر به احترام خم كردند كه يكي از دو مقام پيشقراول با موهاي بور و هيكل تنومند و لپهاي پرگوشت سرخرنگ قاهقاه خنديد و همراه ايرانيش كه معاون فرماندار شهر بود با علامت دست دستور داد كه از سر راه كنار بروند و به سوي جايگاه گام برداشتند. سربازان استوار چنگيز خسته از روزها تمرين و مغموم از غافلگير شدن عجولانه مقابل جايگاه صف بستند و گروه موزيكشان نالان سرود شاهنشاهي خواندند و پاسخ معمول «جاويد شاه» از سوي ديگران داده شد و دو قوچ پرگوشت قرباني سر بريده شدند و كفزدنها با پخش شيريني و شكلات همزمان شد. استوار رنگپريده در مقابل پلكان خبردار نظامي ايستاد و لبخند معاون فرماندار خيال او و كدخدا و مدير را راحت كرد كه زياد هم از استقبال و تداركشان ناراحت نيست. خيليها در گوشي به همديگر از نگاه كجكي استوار به كدخدا گفتند كه حتماً بدجوري تلافي خواهد كرد. معاون فرماندار برگ كاغذي به دست گرفت و متن هرساله را خواند و بر روي «پيش به سوي فتح دروازههاي تمدن» تأكيد كرد كه با جوابهاي هرساله مواجه شد.كدخدا به خانوردي و عاشيقها اشاره كرد كه سنگ تمام بگذارند. عاشيقها شروع كردند و ما كه فكر ميكرديم خانوردي در برابر مقامات خود را خواهد باخت نه تنها كه نباخت بلكه پرروتر از هميشه هم بود. چنان رقصيد و نمايش داد كه اين بار تحسين واقعي تماشاگران را برانگيخت. آهنگ تار و سهتار عوض شد و خانوردي ترانهاي خواند و مهمانان مسرور و مغرور لبخند رضايت زدند. خانوردي كه انتظار نداشت جلب توجه به آن اندازه كسب بكند با صداي بلند و پرطنين و گوشنواز سهگاه و چهارگاه خواند و نرمنرم به ترانه برگشت و خواند: «شاهراهها به هم ميرسند در تهران/ از حصيرآباد عشق برميخيزد در تهران/ سيهزار زن كولي نمكين سرتر از هم در تهران/ از حصيرآباد شور و فغان برميخيزد در تهران...» هنوز نوبت نوازندگان بود و خانوردي با دستمالي حرير عرق از پيشاني برميگرفت كه معاون فرماندار با اشاره يك انگشت استوار را به نزد خود خواند. خانوردي هنوز «يارم... يارم، ها، ها....» را از سر گرفته بود تا دوباره با كرشمهاي به ترانه حصيرآباد برگردد كه صداي فرماندار را شنيدم: «مگر اين ترانه قدغن نيست؟ چطور اينجا اين پسره...»استوار چنگيز مورد احترام و مشاوري قرار گرفته بود گفت: «قربان از همان سي هزار زن كولي حصيرآباد حرف ميزنه كه...» تا استوار دست بر روي سبيل پرپشت و بلندش بكشد و نگاه برگرداند و پيروزي خود را به رخ كدخدا بكشد و بگويد: «كار كدخداست كه همه...» سيلي محكم و ناگهاني معاون فرماندار صورت استوار را پريشان و كلاه او را بر زمين انداخت. كدخدا با زانوهايي كه هر لحظه خمتر ميشدند و مدير مدرسه كه از روي تركي بلد نبودن گيج و گول چشمهايش را به اين سو و آن سو ميگرداند به خود بيايند. خانوردي از اولين مصرع حصيرآباد به مصرع دوم شروع كند صداي معاون فرماندار به همراهانش برخاست: «كدخدا، استوار و اون خواننده و نوازندهها، بگيرين دستهاشونو ببندين و منتقل...»اسلحهها از زير كتها بيرون آمدند. هر پنجنفر در زمان كمتر از پنجدقيقه دستبسته به طرف سيمرغها رانده شدند. نگاه خانوردي اين بار ناباورانه بيگناه بود و بر روي من زل زده بود. ميخواستم فرياد بكشم من از تو كينه به دل ندارم. اما آنها را به داخل سيمرغي انداختند. با گريه من كه با شدت دست براي خانوردي تكان ميدادم همه دانشآموزان دور سيمرغ را گرفتيم. بچهها همه با هم با خانوردي احساس دوستي ناگهاني ميكردند. فرداي آن روز همه از پنجههاي توانيافته و تارهاي سترگشده و صداي طنينانداز عاشيق رستم حرف ميزدند كه ظهر در مراسم شهر مقابل جايگاه و فرماندار ترانه حصيرآباد را سريع اجرا كرده بود تا ماموران به خود بيايند با همهمه مردم فراري داده شده غروب هنگام به قلعه بابك به جمع مبارزان مسلح پيوسته بود و با نواي تار خود تكتيراندازيهاي مبارزان در مقابل رگبارهاي ژاندارمها را همراهي كرده بود. دومين غروب را بالاي كوهها بوديم تا موسيقي تار و رگبار را در سوادكوه و قلعه بابك بشنويم.منبع: سوره مهر – ادبیات داستانی/خ
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
پژواک در سواد کوه نويسنده: مجتبی حبیبی هيچوقت بدش را نخواسته بودم، پرشر و شور بود سرتق بود، اما خوشصدا. بخصوص صدايش به هنگام خواندن سرود صبحگاهي بر ...
با آن که در ایران، هم میزان سواد و مطالعه بیشتر است و هم وضعیت آموزش ادبیات فارسی بهنجارتر. دیگر این که اگر مشکل اصلی ..... پژواک در سواد کوه. . مطالب پیشین ...
مقدار نیاز یک ورزشکار به دریافت مواد مغذی · جلبک بهترین غذای ورزشکاران. . مطالب پیشین. پژواک در سواد کوه · ستاره نامرئي · تضاد علائق در شاهنامه · پاييز گرم ...
ورزش و فعاليت روزانه از تشكيل سنگهاي ادراري پيشگيري ميكند · استخوانهای قویتر داشته باشیم · پیشگیری از آسیب های ژیمناستیک · پژواک در سواد کوه ...
پژواک در سواد کوه - اضافه به علاقمنديها و فرداي آن روز بود كه شاگرد به جاي سرود، از همه حنجرهاش، شيره جانش را فرياد ميكشيد و ... ميكرد و از خانهاش بوي ترياك با صداي ...
ورزش و فعاليت روزانه از تشكيل سنگهاي ادراري پيشگيري ميكند · استخوانهای قویتر داشته باشیم · پیشگیری از آسیب های ژیمناستیک · پژواک در سواد کوه ...
پژواک در سواد کوه من و پدرم كه پانزده گوني كاشته بوديم تنها دوازده گوني برداشت كرديم كه نصفش پوچ بود ... بيشتر راه رفتم و دلم خوش بود كه مدرسه تعطيل است.
ورزش و فعاليت روزانه از تشكيل سنگهاي ادراري پيشگيري ميكند · استخوانهای قویتر داشته باشیم · پیشگیری از آسیب های ژیمناستیک · پژواک در سواد کوه ...
«از سوادکوه تا ژوهانسبورگ» نوشته خسرو معتضد بنابر اعلام سامانه اشتراک ... پرویز شهریاری در گوشهای از ترجمه «باد و باران» که از سوی نشر پژواک کیهان روانه بازار ...
پژواك - اضافه به علاقمنديها 16 جولای 2008 – فعاليتهاي ... در نواحی تالش و سوادکوه نیز در اردوی اسماعیل بودند که در برابر ترکان در اقلیت ... دعوت ائمه جمعه از مردم جهت ...
-