واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
لیلی نويسنده: فائزه شکیبا امروز، سر خاکت من تو را بعد از9 ماه و 7 روز، دوباره دیدم.همان وقتی که داشتند لحد را روی صورتت میگذاشتند بالای سرت بودم ایستاده نه نشسته نه دست و پا میزدم زیر دست و پای مردم و خودم را با چنگ و دندان میرساندم بالای سرت. عاقبت صورتت را دیدم آن ریش بلند درویشی را هم که حتماً 9 ماه و 7 روز است گذاشتهای، دیدم. رنگت پریده بود مثل من. گونههای من هم از 9 ماه و 7 روز پیش به این طرف دیگر گل نینداخته، حالا یک صورت کشیده مهتابی دارم که چشمهایش را عمه فخری قسم خورده یکروز در میآورد. همان وقتی که آمده بودم خانهتان رویت خلعتی کشیده بودند و دورت پر از لالههای سبز بود، بوی مریم میدادی اما پنجره ها را باز گذاشته بودند. رفتم، رفته بودم، چه میگویم آمده بودم قبل رفتنت ببینمت مادرت گفت: «چشمهایم را درمیآورد.» زیر پلکم هنوز زخمی است، ناخن میکشید بیمحابا به صورتم چنگ میزد. پلکم، لبهایم، اما نه به چشمهایم دلش نمیرفت که دل تو را زخم بزند. میدانم او هم میداند آبی چشمهایم غرقت کرد عاقبت. نگفتم دست و پا بزن، برو بگیر دستی را که دراز شد به سویت، نگرفتی، نگرفتی تا من گرفتم عاقبت دستی را که دراز شده بود به سویم. نامحرم نبود. محرم شدیم. فکر کردم ریشت را می زنی، کراوات میبندی، آن کت و شلوار طوسی تیرهات را میپوشی، میآیی میایستی کنار در تالار و مهمانهایم را تعارف میکنی. فکر میکردم عادت میکنی، عادی میشود برایت مثل دیگران. همه همین را میگفتند. از مادر خودم گرفته تا عمه فخری. آخرین باری که آمده بود خانه ما ن میگفت: «چشمم کف پات شوهر کن، بچهام داره مثل شمع آب میشه.»و آب میشدم من مثل شمع قطره قطره... خبر نداشتم چه میکنی از همان 9 ماه و 7روز پیش که برگه آزمایش را گرفتیم. دکتر آخری، آخرین امیدمان بود وقتی گفت: «ازدواج فامیلی کنین یه نسلو معلول میکنین.»رفتی و گفتی قسمت نبود قسمت هم شویم. دیگر ندیدمت. اوایل خبر میآوردند. با کسی حرف نمیزنی، صبح می روی و شب برمیگردی. بعدها گفتند اصلاً سر کار نمیروی، ریش بلندی گذاشتهای، صبح تا شب توی خانه میمانی و مشق خط میکنی. بعدتر ها گفتند در اتاقت را به روی همه بستهای. پرسیدم غذا میخوری. گفتند روزه داری 9 ماه و 7 روز بود که روزه داشتی. میگفتند عادت میکند، درست میشود بهتر از تو را ندیده، اما درست نشدی، عادت نکردی، بهتر از من را هم نشانت دادند. آخر سر خبرم کردند. به حسابم آوردند. گفتند دکترها گفتند تو شوهر کنی حرف میزند. داد میزند، قرار میگیرد. افتادم به دست و پایشان، التماسشان کردم که ببینمت، که بیبینم. گفتند نه نخواسته، التماسشان کردم که تو را زن بدهند. شاید که من حرف بزنم، داد بزنم، قرار بگیرم. گفتند نه، دکتر ها گفتند تو، اول تو، وگرنه...گفتند داری با خیال من زندگی میکنی، گفتند حتماً توی خیالاتت من را به زنی گرفتهای که اینقدر آرامی. میشنوند صبح و شب با کسی حرف میزنی. با منی لابد.گفتند 9 ماه و 7 روز است با توست. دیگری را نمی پذیرد. باید بروی از خانه دلش. جای خالیت را، عروسیت را باید به چشم ببیند. اگر نروی همین امروز یا فردا دیگر تمام میشود. تو تمام میشوی. با خیالی که توی این 9 ماه و 7 روز برایش زاییدهای یک عمر زندگی میکند. شوهر کن، کارت دعوتش را بفرست برایش. شوهر کردم، زودتر از آنچه میگفتند. کارت دعوتم یک برگه کدر زرد بود که رویش پاپیون قهوهای داشت. میخواستم سیاه باشد، نمیشد. لباس عروسم را همانطور سفارش دادم که با هم خیال کردهبودیم، پرچین، پر از پولک، ملیله، پر تور و طبقه طبقه، دختران خیاط خندیدند و گفتند از مد افتاده، گفتم نه هنوز مد نشده. لباسم را به عکست نشان دادم. کلی برایش گفتم که تور سرم گلهای سفید دارد و دنباله لباسم آنقدر بلند است که باید دختر بچههای فامیل دنبالمان همه جا بیایند. خندیدی توی عکس. گل دستم را مریم سفارش دادم. تاج سرم مریم. ماشین عروسمان را با مریم تزیین کردیم، چهار حلقه ظریف مریم روی دستههای ماشین سیاه سیاه.یادت که هست دلت میخواست توی برف عروسی بگیریم، من بشوم ملکه برفی. حالا عروسیم افتاده به زمستان. ببین خدا چقد با دل ما راه مییاد. کارت را مادرم برایت آورد، گفت صدایت کرده، چند بار به در اتاقت زد. جواب ندادی، کارت را از لای در انداخته بودند توی اتاقت، افطارت را که عمه با زجر و التماس آورد، گفته بودی مبارکش باشه. پرسیده بود میآیی گفته بودی حتماً. بیسحری روزه میگرفتی عمه فخری میگفت فقط صدای وضو گرفتن هایت را میشنود. وقتی آب میزدی به آن ریشای بلند چکه چکه میچکید روی کاشیها و صدایش را پرندهها هم میشنیدند. من هم میشنیدم. صبحها با صدای چک چک آب از خواب میپریدم. تمام خانه را میگشتم تمام شیرها را سفت میکردم چک چک ... تمام نمیشد، تا اذان می گفتند. بعد سکوت میشد. می خوابیدم. مادر فکر می کرد وسواسی شدم. دکترها می گفتند فشار عصبی است. قرص می دادند که بخورم و بخوابم و صدای آب توی سرم نپیچید، اما باز نیمه شب ها بیدار می شدم، درست وقتی که تو آب می زدی به صورتت و قطره های آب چکه چکه از روی آن ریشهای بلند می چکید روی کاشیها بیدار می شدم. قطره های آب بیدارم می کردند. دیروز ظهر هم بیدارم کردی، خوابیده بودم روی تخت. تمام سقف اتاقم را با تور و حریر صورتی تزئین کرده بودند. مادر معتقد بود عقد باید توی خانه باشد، دور از چشم اغیار. سفره عقد را هم نصفه نیمه انداخته بودند. با آن آینه و شمعدان بزرگ مسخره که نصف تور و حریرها را دوباره به رخم می کشید. حس کردم چیزی گلویم را فشار می دهد. فشار می داد گلویت را طناب، نفسم در نمی آید. نفست در نمی آمد. هوا توی ریههایم گیر کرده بود. می خواستم داد بزنم، داد نمی زدی. دستم را می کشیدم روی گلویم. می خواستم برش دارم، نمی توانستم. طناب را محکم بسته بودی مرد. تقلا می کردم. دست و پا می زدم. با پا زدی زیر پایه صندلی... آنقدر ناخن روی گلویم کشیدم که خیسی خون تا سینه ام رسید. مادر بی محابا توی صورتم سیلی می زد. بیدارکه شدم تو خوابیدی. صورتم کبود شده بود. قرار نداشتم. راه می رفتم. راه می رفتم. راه می رفتم. شاید 20 بار رفتم تا سرکوچه و برگشتم. به مادرم گفتم دلم شور میزند. خواب مرگ دیده ام. تا شب که خبرت را آوردند. چادر را کشیدم روی سرم. گلویم پر از زخم بود با صورتی کبود. رسیدم در خانه تان. راهم نمی داد پدرت. با فحش و لگد از در بیرون ام کردند. داد می زدم. شیشه ها می شکست. نمی دانم چه طوری رسیدم بالای سرت. خوابیده بودی وسط اتاق. یک خلعتی سبز کشیده بودند رویت. عمه فخری همانجا قسم خورد...دورت پر از زن و مرد بود. نشسته بودند. قرآن می خواندند و لعنتم می کردند. رویم نشد رویت را کنار بزنم. برای همین آمدم سر خاک. گفتند قبرت 2 طبقه است، مادرت می خواهد در کنارت باشد. اولین نفری بوده که جسدت را پیدا کرده، حلق آویز از سقف اتاق. از مرگت خیلی نگذشته بود. 6 ساعت یا کمتر، اگر زودتر پیدایت می کردند شاید... برای همین می خواهد زودتر از همه بمیرد اما همه می دانند اولین نفری که بمیرد اینجا خاکش می کنند چه مادرت باشد، پدرت یا حتی زنت، اولین نفری که بمیرد. امشب توی این اتاق پر از تور وحریر نشسته ام. پیرهنام را صبح خیاط فرستاده خانهمان. مادرم چشم دیدنش را نداشت. می خواست جرش بدهد، نگذاشتم.به زور آوردمش اینجا. حالا دارم می پوشمش. یک پیرهن پرچین طبقه طبقه است: البته توی تنم خیلی راحت نیست این همه فنر و ژیپون عذابم می دهد. اما لبخند می زنم. موهایم را جمع نمی کنم، می ریزم دورم، آشفته، همانطور که تو بودی پریشان. تور را هم که بگذارم روی سرم تمام می شود. می شوم یک عروس تمام عیار. باید کفشهای سفید پاشنه دارم را بپوشم و آرام آرام مثلا بیایم سمت تو. سه دور دور اتاق دور عکست می گردم. حالا دارم توی سالن به سمت تو می آیم. بعد آرام می نشینم کنارت روی مبلی که مادر گذاشته است و رویش را پارچه سفید کشیده. با حاشیه ی منجوق دوزی، حیف این همه سفیدی. یادت هست وقتی خط می نوشتی من مجذوب صدای قلمت بودم. می گفتی صدای مرموزی است مثل صدای پای خون توی رگها و بعد قلمت را می تراشیدی با آن قلم تراش زنجانی دسته چوبی. قط می زدی روی نوک ظریف قلم، من هم قط می زنم روی رگهای آبی ظریفی که روی بازوی سفیدم بالا رفته. منبع: سایت لوح تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 288]