واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: مجنونامه پنجم : لیلی با پوست!
اهل لیلی نیز مجنون را دمی در قبیله ره ندادندی همی یک روز علی الطلوع بود که قبیله ی لیلی تصمیم گرفتند که دیگر مجنون را به دیدن لیلی اجازت ندهند داشت چوپانی در آن صحرا نشست پوستی بستد ازو مجنون مست مجنون که دید این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست قوایش را جمع کرد و حیلتی اندیشید! پس به نزد چوپانی رفت و از او پوست گوسفندی گرفت . در حالی که مست عشق افتان و خیزان بود. سرنگون شد پوست اندر سر فكند خویشتن را كرد همچون گوسفند چهار دست و پا بر زمین نهاد و پوست بر بدن کشید و گفت : آنک این منم آن گوسفند! آن شبان را گفت بهر كردگار در میان گوسفندانم گذار بعد رو به چوپان گفت : خدا پدر و مادرت را بیامرزد اخوی ! بنده را میان این گله راه بده و انگار کن ما هم گوسفندی هستیم از گوسفندانت... سوی لیلی ران رمه، من در میان تا بیابم بوی لیلی یك زمان مجنون ادامه داد: بعد هم برای رضای خدا این گله را ببر به محله ی لیلا! شاید بوی لیلی به مشامم برسد... تا نهان از دوست زیر پوست من بهره گیرم ساعتی از دوست من ما که مثل جوانک های ایزو دوهزار و خورده ای نیستیم نه انحصار طلبیم و نه اهل مخاصمه . سهم ما از معشوق همان رایحه باشد هم از سرمان زیاد است. گر تو را یك دم چنین دردیستی در بن هر موی تو مردیستی آخ چوپان ! چوپان! اگر یک ثانیه این درد مرا داشتی می دانستی خروار خروار مردانگی میخواهد تا بشود این "درد عشق" های مرد افکن را تحمل کرد. ای دریغا درد مردانت نبود روزی مردان میدانت نبود ای حیف که مثل بز هایت داری مرا نگاه می کنی و این همه که نطق می کنم یک جمله هم ازین درد بی درمانم در نمی یابی!! عاقبت مجنون چو زیر پوست شد در رمه پنهان به كوی دوست شد [خلاصه چوپان دید این آقا از گرگ هم بدتر است اگر رهایش کنی اعصابت را تکه تکه می کند ، با خود گفت : خدا وکیلی ماهم که زخم مهلک عشق نچشیده ایم که به زوزه کشیدن های سوزناک مجانین عادت داشته باشیم ، اینان قومی هستند که درد و درمانشان یکی است ما را به اینها چه کار؟ با گوسفندان هم که تفاهم داریم، مجنون هم یکی! ] و این شد که او را با گله به محله ی لیلی برد. خوش خوشی برخاست اول جوش ازو پس به آخر گشت زایل هوش ازو مجنون صدف پوست را بر تن کشید و بر درگاه لیلی که رسید...چه بگویم؟؟! تلاطم امواج نامرئی نمی دانم کدام دریا به جانش افتاد و کم کم در امواج سهمگینش غرق شد. چون درآمد عشق و آب از سر گذشت برگفتنش آن شبان بردش به دشت آب زد بر روی آن مست خراب تا دمی بنشست آن آتش زآببشنوید از چوپان. او که به بوی این دریا هم نرسیده بود تنها چیزی که دید مجنونی بود که روی خاک خشک و گرم در پوستین کهنه و داغ ، بی حال افتاده. به دشت بردش و خواست این ناخدای غریق را با چند قطره آب دوباره بر سر کشتی بنشاند! شما کار دنیا را ببین که به صورت ماهی از ترس غرق شدن آب می پاشند!! چند روز بعد... بعد از آن روزی مگر مجنون مست كرد با قومی به صحرا درنشست یك تن از قومش به مجنون گفت باز سر برهنه ماندهای ای سرفراز جامهای كان دوستتر داری و بس گر بگویی من بیارم این نفس میان دوستانش نشسته بود [ چه می گویم آدم که مجنون باشد غیر لیلی دوست ندارد! عطار نوشته "کرد با قومی به صحرا در نشست" آن قوم دوستش داشتند اما مجنون یک دوست بیشتر نداشت . همه مجانین همین طورند . دیگران دوستشان دارند اما آنان فقط لیلای خودشان را می طلبند و اگر قرار است هر رگشان دخیل درگاهی باشد از خود می پرسند چرا تمام رگ و ریشه ام را به درگاه لیلی نیاویزم؟ که یکی مثل لیلی از هزار و یکی دیگری ، خیلی خیلی ارزشمند تر است. همه نگران مجانین هستند اما آنان نگران هیچ کس و هیچ چیز نیستند الا لیلی...]یکی پرسید: جوانمرد چرا بی کلاه و دستاری؟ چرا قبا و عبایت در برت نیست؟بگو چه لباسی می پسندی برایت بیاوریم تا بپوشی گفت هر جامه سزای دوست نیست هیچ جامه بهترم از پوست نیست پوستی خواهم از آن گوسفند چشم بد را نیز میسوزم سپند اطلس واكسون مجنون پوستست پوست خواهد هرك لیلی دوستست بردهام در پوست بوی دوست من كی ستانم جامهای جز پوست منمجنون گفت : شأن من اقتضای امثال حریر و ابریشم و پرنیان نمی کند و این البسه در حد من نیستند ! جامه ای که سزاوار من است " پوست " است . آن هم پوست گوسفند. مگر نه اینکه با پوست گوسفند بود که به درگاه خانه ی لیلی رفتم؟ اگر این پوست اینقدر گرانمایه است که با پوشیدنش راه رسیدن هموار می شود ، چرا من نپوشم؟پوست لباس دوست است و هرکس به لباس گرانبهایم حسادت کند دمار از روزگارش در می آورم . دل خبر از پوست یافت از دوستی چون ندارم مغز باری پوستی چون پوست پوشیدم از دوست خبر دار شدم و اکنون که وصال محال است و لیلا بالا ی بالا و دست نیافتنی به همین پوست که بوی دوست برایم آورد راضی هستم. عشق باید كز خرد بستاندت پس صفات تو بدل گرداندت كمترین چیزیت در محو صفات بخشش جانست و ترك ترهات پای درنه گر سرافرازی چنین زانك بازی نیست جان بازی چنین شیخ می گوید : فرزندم ! اگر عشق ،عشق است باید آنچنانت کند که گویی در آینه گوسفندی می بینی که چوپان منیت و تکبر خود شده و نه چون پوچان گرفتار آب و علف. اگر این " پوست" را پوشیدی تازه سزاوار جانبازی برای پادشاه ملکوت خواهی شد و الا ای گوسفند! برو با کت و شلوار Kiton ات خوش باش!!! شیخ عطار با همکاری تبیاد!تبیان +ادبیات - برخی اضافات
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 307]