تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 17 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام سجاد (ع):حق بزرگ‏تر خداوند اين است كه او را بپرستى و چيزى را با او شريك نسازى، كه اگر خال...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805430161




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

طعم شيرين عدالت


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
طعم شيرين عدالت
طعم شيرين عدالت نويسنده: جلال توكلي سالها قبل، در گوشه‌اي از اين دنياي پهناور و در شهري بزرگ، قاضي عالمي بر مسند قضاوت نشسته بود که هميشه در کارش رضاي خدا را در نظر گرفته بود و کوشيده بود تا بيرق قانون را در آن شهر برافراشته نگه دارد و دو کفه ترازوي عدالت را متعادل. صدالبته که در اين کار موفق هم شده بود و در نکته‌سنجي و اجراي عدالت، مشهور و زبانزد خاص و عام شده بود. روزي از روزها نوبت به محاکمه مردي رسيد که در روز روشن و جلوي چشم مردم و بازاريان، وارد حجره جواهرفروش معتبري شده بود و جعبه‌اي را حاوي يکصد انگشتري جواهرنشان دزديده بود و اقدام به فرار کرده بود؛ اما هنوز از بازار خارج نشده توسط مردم و گزمه‌ها به دام افتاده بود.در ظاهر امر آن روز قاضي قضاوت سخت و پيچيده‌اي را در پيش نداشت؛ اين را تمام کساني که براي مشاهده قضاوت قاضي در محکمه حاضر شده بودند، به اتفاق قبول داشتند. جرم محرز بود و شاکي يا همان مرد جواهر‌فروش و چندين شاهد هم حيّ و حاضر. خود مجرم هم در محضر دادگاه به جرمش اعتراف کرد و گفت که آماده است هرچه را قاضي عادل حکم مي‌کند از جان و دل بپذيرد و به سزاي عمل ناشايستش برسد.اما قاضي که هيچگاه در صدور حکم شتاب نمي‌کرد، قدري در حالات و رفتار مجرم دقت کرد و در شيوه ارتکاب جرم او تفکر کرد و گفت: «البته جرم محرز است و حکم مشخص؛ ولي ايمرد، اين‌گونه که من از شواهد امر استنباط مي‌کنم، اين براي اولين بار است که تو پا از صراط مستقيم بيرون گذاشته‌اي و به مال مردم دست دراز کرده‌اي... اگــر درست حدس زده‌ام بگـو تا شايد در مجازاتت تخفيفي منظور کنيم.»مجرم آهي کشيد و سر به زير انداخت و گفت: «به خداوند حاضر و ناظر بر اعمال و گفتار ما سوگند همين‌گونه است که قاضي عادل مي‌فرمايند.»قاضي دوباره به حرف درآمد و گفت: «از آنجا که هيچ دزدي، دزد از مادر متولد نمي‌شود و هر عملي را انگيزه‌اي است، آيا ممکن است بگويي آنچه که تو را واداشت به اين کار زشت دست بزني و دامن تقوا آلوده کني چه بوده؟!... شايد هشداري باشد براي بقيه.»مجرم باز آهي کشيد و گفت: «چه بگويم اي قاضي...من آدم شريف و آبروداري بودم که در زندگي قناعت را پيشه کرده بودم و به آنچه که حق تعالي در سفره روزي‌ام مي‌گذاشت، راضي بودم و او را شاکر... حتي وقتي که ستاره بخت و اقبالم افول کرد و روزگار، آن روي تيره‌اش را نشانم داد، در اوج فقر و عسرت چرخ زندگي‌ام را به هزار مشقت چرخاندم و هرگز نگاه ناروا به مال کسي نينداختم... تا اينکه در آن روز شوم ، براي فرار از ناله‌هاي از زور گرسنگي فرزند و نگاه شماتت‌بار همسر، از خانه بيرون زده بودم و آواره کوچه و خيابان شده بودم که به ميدان شهر رسيدم. آن‌وقت چشمم به اميرزاده افتاد که شانه به زير مجسمه تازه حجاري شده شما داده بود و به کمک افرادش، آن را در وسط آب‌نماي ميدان استوار مي‌کرد. من هم با ديدن اين صحنه ديگر عنان اختيار از کف دادم، به بازار جواهرفروشان رفتم و شد آنچه کــه نبايد مي‌شد.»قاضي فکري کرد و گفت: «از گفته‌هايت مي‌توان اين‌گونه نتيجه گرفت که فقر تنها انگيزه دزدي تو نيست... پس برايمان واضح‌تر بگو که چه رابطه‌اي است ميان مجسمه من، اميرزاده و دزدي از مرد جواهرفروش؛!»مجرم التماس‌کنان گفت:«اي قاضي استدعا مي‌کنم مرا به آنچه که سزاوارش هستم، حکم به مجازات بدهيد ولي اين زخم کهنه را تازه نکنيد که جز اتلاف وقت دادگاه هيچ سودي نخواهد داشت.»قاضي با لحن اطمينان‌بخشي گفت: «بدان اي مرد که اگر زخمي در کار باشد، وظيفه ما مسلمانان التيام بخشيدن آن است... پس با خاطري آسوده بگو چرا با ديدن اميرزاده در کنار مجسمه من، به دزدي دست زدي؟!»مجرم گفت: «آخر چگونه مطلبي را بر زبان بياورم که هيچ‌کس آن را باور نمي‌کند؟»قاضي لبخندي زد و گفت: «مطمئن باش سخن چون از دل برآيد، لاجرم بر دل نشيند.»آنگاه مجرم دستهايش را بالا آورد و زير لب «خدايا به اميد تويي گفت» و به حرف درآمد.ـ حالا که کار به اينجا کشيده شد، ناگزير به بازگفتن ماجرايي هستم کـه مي‌دانم مورد قبول و پسند کسي نمي‌افتد؛ ولـي بااين‌حال چشم اميدم پس از آن يگانه عدالت‌گستر هستي،‌ به بندة خوب او، قاضي عادل، است که در کنار اين محکمه، دادگاه ديگري را نيز برپا کند.با اشارة قاضي، بند از دست و پاي مجرم بازکردند و او را در ميان همهمه حضار، روي کرسي نشاندند؛ اما قبل از اينکه مجرم زبان به سخن باز کند، قاضي به او تذکر داد که چيزي جز حقيقت بر زبان نياورد و خداي ناکرده به شخص يا اشخاصي تهمت نزند که اگر خلاف آن ادعا ثابت شود، خود جرم بزرگي است و مستوجب مجازاتي سنگين. مجرم سوگند خورد که آنچه را برملا خواهد کرد، حقيقت محض است. بعد گفت: «حدود سه سال حسابدار بيت‌المال مسلمين بودم و در اين مدت دريغ از يک سکه که به اشتباه يا خداي ناکرده از روي عمد از چشمم دور بماند و از قلمم بيفتد. تا اينکه پس از جنگ بزرگ و تخليه غنائم در خزانه، مشغول حسابرسي و ثبت و ضبط اموال بودم که اميرزاده با چهره‌اي برافروخته به خزانه وارد شد و در را از پشت بست. من از آشفتگي و ورود بي‌موقع اميرزاده به خزانه سخت جا خورده بودم و همان‌طور هاج‌و‌واج مانده بودم که او به‌زور لبخندي زد و خدا‌قوتي گفت و با ديد خريداري شروع کرد ميان غنائم پرسه زدن و کم‌کم سر صحبت را باز کردن و از خدماتش به شهر و مردم حرف زدن. آن‌قدر گفت و گفت و چشمهايش از برق آن‌همه طلا و جواهر درخشيد، تا اينکه صحبت را کشاند به تقسيم غنائم و اينکه قانون در اين مورد عادلانه نيست و چرا بايد او با يک رعيت ساده به طور مساوي سهم ببرد.من هم قلم و کاغذ را رها کرده بودم و شانه‌به‌شانه‌اش قدم برمي‌داشتم و هرآنچه را که او برمي‌داشت، دوباره از دستش مي‌گرفتم و سر جايش مي‌گذاشتم؛ ولي آتش طمع هر لحظه بيش از پيش در چشمهايش شعله مي‌کشيد و بي‌تاب‌ترش مي‌کرد. بالاخره جلوش را گرفتم و از او پرسيدم که مقصودش از اين حرفها و کارها چيست؟!آن‌وقت او خنده شريرانه‌اي کرد و وسوسه‌کنان گفت: «اگر چند سکه‌اي، چند دانه مرواريدي، يا که انگشتري از قلم بيفتد و وارد سياهه اموال نشود، آيا کسي متوجه خواهد ‌شد؟» من که از همان ابتدا يک چيزهايي حدس وزده بودم، از کوره در‌رفتم و گفتم: «آيا خداوند حي و قيوم، حاضر و ناظر بر اعمال ما نيست؟!» اين بار اميرزاده با سماجت بيشتري گفت:« پس فقط کافي‌ است که يک لحظه چشمهايت را ببندي... من خودم مي‌دانم و خداي خودم.»من براي اينکه هم خيال او را راحت کنم و هم خودم را خلاص، سوگند خوردم که هرگز در امانت خيانت نخواهم کرد. اميرزاده که انتظار چنين برخوردي را از طرف من نداشت، با دستپاچگي گفت که منظوري نداشته و اين حرف را فقط براي امتحان کردن من زده، و حالا خوشحال است که چنين فرد امين و درستکاري را به کار حسابرسي اموال مسلمين گماشته‌اند.اين را گفت و آماده رفتن مي‌شد که دوباره جلويش را گرفتم و به انگشتري که در يک فرصت مناسب به انگشتش کرده بود، اشاره کردم و با طعنه گفتم:« گويا اميرزاده هنوز در حال امتحان کردن من است!»اميرزاده سرخ شد و به کم‌حواسي خودش لعنت فرستاد و خواست انگشتر را پس بدهد؛ اما هر کاري کرد انگشتر از انگشتش بيرون نيامد. من که حوصله‌ام بيش از پيش سر رفته بود، گفتم که او کار بسيار ناپسندي کرده و مجبورم که به جناب حاکم گزارش بدهم و او که حسابي خودش را باخته بود، افتاد به التماس و از من خواست که فقط همان يک شب را به او مهلت بدهم تا انگشتر را از انگشتش بيرون بياورد. من ابتدا زير بار اين مسئوليت گران نمي‌رفتم؛ ولي او دست به قلم برد و تعهدي نوشت و در آن قول داد که تا فردا انگشتر را به خزانة مسلمين برمي‌گرداند. پايش را هم مهر کرد و با اين کار عاقبت مرا متقاعد ساخت.فرداي آن شب با هزار بيم و اميد، به خدمتش رفتم. او تا مرا ديد، انگشتر را در کف دستش به من نشان داد و گفت قبل از آنکه انگشتر را به من بدهد، بايد تعهدنامه‌اش را پس بگيرد. من ساده‌دل هم خام شدم و تعهدنامه را به او دادم و آن‌وقت او قاه‌قاه خنديد و انگشتر را که پس نداد هيچ، تعهدنامه را هم پاره‌پاره کرد و به من پيشنهاد کرد که يا از آن پس با او همدست بشوم، يا هرچه زودتر خودم را از کار حسابرسي بيت‌المال مسلمين کنار بکشم. اين هشدار را هم داد که مبادا از آن ماجرا با کسي حرف بزنم؛ چون هيچ‌کس حرفم را باور نخواهد کرد و آن‌وقت به جرم تهمت زدن به پسر حاکم، به دار مجازات آويخته خواهم شد.آن‌ شب من با دلي شکسته و خاطري آزرده به خانه برگشتم و تا صبح خواب به چشمهايم نيامد. بالاخره خروس خوان صبح به اين نتيجه رسيدم که چاره‌اي جز کناره‌گيري از شغلم ندارم.»در اين‌وقت مجرم آهي کشيد و سر به زير انداخت و گفت:«اين بود حکايت افول ستارة بخت و اقبال من؛ ولي در آن روز شوم، وقتي اميرزاده را در حال کار گذاشتن تنديس کسي ديدم که در اين شهر مظهر عدل و اجراي قانون است، با خودم گفتم؛ زماني که غارتگران بيت‌المال، به اين راحتي حقي را ناحق مي‌کنند و با عوام فريبي و ريا، داعية عدل و عدالت دارند، آيا ديگر درستکاري و پاکدامني مفهومي‌ خواهد داشت؟! پس يک‌دفعه تصميم گرفتم من هم راه ناصواب در پيش بگيرم و شد آنچه که نبايد اتفاق مي‌افتاد.»صحبتهاي مجرم که به انتها رسيد، ميان جمعيت که تا آن لحظه نفس در سينه حبس کرده بودند، ولوله افتاد. هرکس حرفي مي‌زد و اظهار نظري مي‌کرد. در اين ميان صداي مرد جواهرفروش بلندتر از بقيه به گوش مي‌رسيد که مي‌گفت:«مسخره است؛ اميرزاده و کج‌دستي؟!... چطور مي‌شود قصه‌پردازي اين دزد نابکار را که قصدي جز به تعويق انداختن مجازاتش ندارد، باور کرد؟!... شما را به خدا بيشتر از اين آبروي حکومت را نبريد و زود اين دزد دروغگو را به خاطر اين گستاخي در ميدان شهر گردن بزنيد...» قاضي متعجب از داد و قال مرد جواهرفروش، او را به سکوت فراخواند و گفت: «به خدا سوگند قضاوت کار سخت و دشواري است که به دور از هو و جنجال بي‌ثمر و تعصب بيجا، و در نهايت خونسردي و آرامش نتيجه مي‌دهد.»آنگاه دست به قلم برد و روي کاغذ چيزي نوشت و آن را مهر کرد و به سردستة نگهبانها سپرد و گفت: «هم‌اينک به دارالحکومه برو و اين احضاريه را به اميرزاده بده.» سپس ادامه جلسه را به روز بعد موکول کرد.وقتي که مجلس خالي شد و مجرم يا حسابدار سابق بيت‌المال با همسر و فرزندش وداع کرد، قاضي او را به نزد خود فراخواند و پرسيد: «آيا مي‌داني که آن انگشتر چقدر ارزش داشت؟» حسابدار پاسخ داد: «انگشتري جواهر‌نشان و گرانقيمت بود.»قاضي دوباره به حرف درآمد و گفت: «خوب حواست را جمع کن ببين چه مي‌گويم... در روز محاکمه هر بار که از تو پرسيدم آن انگشتر چقدر مي‌ارزيد، تا آنجا که مي‌تواني مبالغه کن و بگو که آن، انگشتري بود منحصر‌به‌فرد که نمي‌شود رويش قيمتي گذاشت.» حسابدار دستي بر چشم گذاشت و گفت: «هرچه جناب قاضي دستور بدهند...»در همان‌ حال قاضي با خود مي‌انديشيد كه اميرزاده جواني تندخو و آتشين‌مزاج است... اگر حدسم درست باشد و در روز محاکمه آتش خشم و طمع، چشم عقلش را کور کند، حقيقت آشکار خواهد شد. خبر کشيده شدن اميرزاده به پاي ميز محاکمه، خيلي زود در سرتاسر شهر پيچيد و در بين مردم بازتاب گسترده‌اي پيدا کرد. بعضي با تعجب پرسيدند: «اميرزاده و محاکمه؟! مگر ممکن است؟!... آخر چطور مي‌شود بزرگان حکومت را بازخواست کرد؟!»برخي ديگر از خشم سرخ شدند و گفتند که اين کار باعث بدبيني مردم به حکومت و نهايتاً تضعيف آن و شادي دشمنان مي‌شود و اين به صلاح مملکت نيست. در مقابل، عده‌اي هم بر اين باور بودند که وقتي‌ که مردم مي‌بينند در پيشگاه قانون همه باهم يکسان‌اند و فرقي بين اميرزاده و يک رعيت ساده نيست، آن‌وقت بيشتر به حکومت اعتماد مي‌کنند و بقاي حکومت در گرو همين اعتماد مردم به آن است. بالاخره در روز موعود، در محکمه جاي سوزن انداختن نبود. مردم از دور و نزديک آمده بودند تا شاهد عاقبت کار باشند. جلسه دادگاه، با ورود اميرزاده که با گردني برافراشته و لبخند بر لب جمعيت را شکافت و يکراست به طرف قاضي رفت آغاز شد. اميرزاده کنار قاضي که قرار گرفت، خيلي خودماني شروع کرد با او حال و احوال کردن و گفت: «جناب قاضي در روز پرده‌برداري از مجسمه‌شان افتخار حضور ندادند...»قاضي با همان لحني که با ديگر متهمان صحبت مي‌کرد پاسخ داد: «بنده اصلاً در جريان ساخت اين مجسمه نبودم؛ که اگر بودم، حتماً از اين خرج‌تراشي بيهوده براي بيت‌المال ممانعت مي‌کردم.» اميرزاده کــه جا خورده بود، به روي خود نياورد و با پُررويي ادامه داد: «بعد از ختــم دادگاه بـه اتفاق هـم، از آن بازديدي خواهيم داشت. داده‌ايم بهترين حجارهاي شهر آن را از سنگ مرمر يکپارچه حجاري کنند تا قاضي عادلي چون شما، هميشه در يادها بمانيد.»قاضي لبخند تلخي زد و گفت: «اصلاً تمايلي براي ديدن آن ندارم... چون معتقدم اگر اجراي قانون و رعايت عدل و انصاف اين حقير به‌درستي به تحقق بپيوندد، ياد مرا هميشه در دلها زنده نگه مي‌دارد.»بعد اميرزاده را به جايگاه متهمان هدايت کرد و مردم را به سکوت فراخواند. اميرزاده که بدجوري توي ذوقش خورده بود، بادي به غبغب انداخت و با سرفه‌اي صدايش را صاف کرد و گفت: «امروز من با پاي خودم در اينجا حاضر شدم تا مراتب احترام و ارادت خودم را به قانون و مرد قانون يعني جناب قاضي، به همگان نشان بدهم. هر‌چند‌که اين کار لزومي‌ نداشت و بي‌گناهي من، بر احدي پوشيده نيست، چه خوب بود که اين موضوع کم‌اهميت، در يک جلسه خودماني‌تر مطرح مي‌شد تا اين‌قدر اسباب بدبيني مردم به حکومت را فراهم نمي‌کرد و اين‌گونه آلت دست دشمنان قرار نمي‌گرفت.»حرف اميرزاده که به اينجا رسيد، قاضي به او تذکر داد که هنوز بي‌گناهي‌اش ثابت نشده و نيز اجراي عدالت هرگز موجب بدبيني کسي به دستگاه حکومت نخواهد شد؛ بلکه باعث دلگرمي مردم مي‌شود و به آنها اين اطمينان را مي‌دهد که در اجراي عدالت همه يکسان هستند. سپس از حسابدار سابق بيت‌المال خواست تا به جايگاه بيايد. حسابدار هم در جايگاه قرار گرفت و بعد از آنکه سوگند ياد کرد حرفي جز حقيقت نگويد، شروع کرد به بازگويي ماجرايش.وقتي که حرفهاي حسابدار به پايان رسيد‌، قاضي رو به اميرزاده پرسيد که آيا او مورد اتهام را قبول دارد يا خير؟ اميرزاده رو به جمعيت پوزخندي زد و گفت: «آيا جناب قاضي توقع دارند که پاسخ مثبت بشنوند؟!»قاضي آن چند نفري را کـه آنها هم قاه‌قاه خنـده را سر داده بودند، ساکت کــرد و دومرتبه پرسيد: «موضوع اتهام را به کــل منکر مي‌شويد؛ يا که نه، آن را تا گرفتن انگشتر قبول داريد، اما مدعي هستيد کـه انگشتر را به بيت‌المال بازگردانده‌ايد؟» اميرزاده خط لبخنـد را از لبهايش گرفت و با خشمي فروخورده گفت: «پناه بر خدا، چه مي‌گويي جناب قاضي؟! چطور انگشتري را که در تمام عمرم هرگـز آن را نديده‌ام به خزانه بيت‌المال بازگردانده باشم؟! اينها همه‌اش دسيسه است از طرف دشمنانـي که بارها از من زخـم خورده‌اند.» قاضي با همان وقار هميشگي‌اش گفت‌: «آيا حاضري سوگنـد بخوري؟»اميرزاده صدا بلند کرد و با قيافه حق‌به‌جانبي گفت: «خدايا پناه بر تو... ببين کار فرزندان و ياوران حکومت به کجا کشيده... ببين چگونه عاملان سازندگي در مقابل مردم خفيف و خوار مي‌شوند... آيا سخن فرزند حاکم، خود حجت نيست؟!»قاضي بردبار و صبور گفت: «محکمه و کار قضاوت، آداب و قوانيني دارد که براي همه لازم‌الاجراست... پس به جاي خشمگين شدن آنچه را که از شما خواسته مي‌شود انجام بده.»اميرزاده به‌زور خودش را کنترل کرد و چارة کار را در آن ديد که قسمي بخورد و خودش را هرچه زودتر از اين مخمصه نجات بدهد. پس همين کار را هم کرد. آن‌وقت قاضي دوباره حسابدار را مورد خطاب قرار داد و از او سؤال کرد که انگشتر مورد نظر چقدر ارزش داشته است؟ حسابدار هم همان‌گونه که قاضي به او گفته بود، جواب داد. اميرزاده تا حرفهاي حسابدار را شنيد، چشمهايش از فرط تعجب گرد شد و خطاب به حسابدار گفت: «چه گفتي مرد؟!... مهمل بافتي يا گوشهاي من بد شنيد... دوباره تکرار کن...»با اشاره قاضي، حسابدار دوباره حرفش را تکرار کرد و وقتي قاضي از او پرسيد که آيا به گفته‌اش اطمينان دارد، براي مرتبه سوم از انگشتر منحصربه‌فردي ياد کرد که نمي‌شود قيمتي رويش گذاشت.در اين بين نگاه خشمگين اميرزاده مدام بين حسابدار و مرد جواهرفروش در رفت و آمد بود و کلماتي جسته و گريخته و نامفهوم از ميان لبهاي برهم‌فشرده‌اش به بيرون درز پيدا مي‌کرد.وقتي قاضي براي بار آخر از حسابدار خواست که باز از آن انگشتر منحصربه‌فرد سخن بگويد، بالاخره عنان اختيار از کف داد. در يک چشم بر هم زدن خودش را به جواهرفروش رساند و شمشيرش را زير گلوي او گذاشت و فرياد زد: «اي روباه نابکار... به چه جرئت آن انگشتر منحصربه‌فرد را به آن مفتي از چنگ من درآوردي؟!... همين حالا حسابت را مي‌رسم...»جواهرفروش که حالا زير شمشير اميرزاده در حال قبض روح شدن بود با بيچارگي گفت: «اميرزاده به سلامت... اين مرد مهمل مي‌بافد... قيمت آن انگشتر همان پنجاه سکة زري بود که به شما تقديم کردم...»با اشاره قاضي، نگهبان ها شمشير از دست اميرزاده گرفتند و او را به جاي خود بازگرداندند. تازه آن‌وقت بود که اميرزاده و مرد جواهرفروش فهميدند که چه دسته گلي به آب داده‌اند. پس هر دو زير نگاه متعجب مردم و چشمهاي موشکاف قاضي سر به زير انداختند.در همين هنگام قاضي صدا بلند كرد. ـ همانا خداوند مکر مکاران را به خودشان باز‌مي‌گرداند. بعد مکثي کرد و ادامه داد: «به‌راستي روي انگشتري که به اين راحتي دست غارتگران بيت‌المال را رو مي‌کند، نمي‌شود قيمتي گذاشت.»مردم که از نکته‌سنجي قاضي شگفت‌زده شده بودند، لب به تحسين او و لعن و نفرين اميرزاده و جواهرفروش بازکردند. در اين ميان چند نفري هم کــه به طرفداري از اميرزاده آمده بودنـد و مدام سنگ او را به سينه مي‌زدند، با لب‌ولوچة آويزان، مجبور به ترک محکمه شدند. اميرزاده که اوضاع را چنين ديد، آخرين تير ترکشش را هم پرتاب کرد و با قيافــة حق‌به‌جانبي گفت: «جناب قاضي، شما که نان حکومت را مي‌خوريد، آيا رواست که تمام همّ و غـم خود را براي بي‌آبرو کردن حکومت و شخص حاکـم به کار بگيريد؟!»قاضي همچنان آرام و با متانت گفت: «هيچ‌کس بار گناه ديگري را بر دوش نمي‌گيرد؛ که در غير اين صورت ديگر نوح نبي به خاطر پسر ناخلفش اجر و قربي نزد خداي متعال نداشت.»اميرزاده با لاقيدي شانه‌هايش را بالا انداخت و گفت: «بسيار خوب، گردن من از مو هم نازک‌تر است... زود حکم را صادر کن که بيش از اين جايز نيست کار مملکت و امور مسلمين بي‌کارگزار بماند.»سپس رو به حسابدار که حالا از خوشحالي در پوست خود نمي‌گنجيد کرد و با تمسخر گفت: «اي مردک بي‌نوا، مي‌بينم که با دمت گردو مي‌شکني... نکند خيال مي‌کني که دزديدن يکصد انگشتر از مجازات من سبک‌تر است؟!»حسابدار لبخند پرمعنايي زد و گفت: «من مرتکب گناهي شده‌ام که حکم و مجازات مشخصي هم دارد؛ ولي اين مجازات هر چقدر هم تلخ و ناگوار باشد، با طعم شيرين عدالتي که امروز در اين دادگاه چشيدم، ديگر برايم قابل تحمل خواهد بود.»پس از اين حرف حسابدار، سکوت سنگيني در مجلس برقرار شد و چشمها به دهان قاضي و به قلم کاتب که پشت سر هم توي جوهردان فرومي‌رفت و روي کاغذ حرکت مي‌کرد، خيره ماند تا اينکه بالاخره کاتب از جا بلنـد شد و شروع کرد به قرائت آنچه کـــه نوشته بود؛ اما در کمال ناباوري همه، مجازات اميرزاده بسيار سنگين‌تر از حسابدار اعلام شد. اميرزاده که مي‌پنداشت کاتب حکمها را به اشتباه خوانده، فرياد زد: «آهاي مردک، حواست کجاست؟! من که دزد يکصد انگشتر نيستم...!»ولي قاضي خاطرنشان کرد که هيچ اشتباهي رخ نداده است و چنين توضيح داد که دزدي از بيت‌المال يعني دزدي از تمام مسلمين، هرچند به اندازة يک انگشتر. بعد قضاوت را به خود مردم واگذار کرد که دزدي از تمام مسلمانها جرمش سنگين‌تر است يا از يک مسلمان؟ بعد هم اضافه کرد که اين حکم نهايي نيست و حکم نهايي اميرزاده پس از دادگاه مرد جواهرفروش و مشخص شدن ديگر کج‌دستيهاي او به بيت‌المال، صادر خواهد شد. باز صداي احسنت‌ ، احسنت حضار بلند شد و هرکس به قضاوت قاضي آفرين گفت.آنگاه قاضي رو به مردم کرد و پس از اينکه خداي را سپاس گفت که اين بار هم او را در انجام قضاوت و کشف حقيقت ياري کرده، با صداي بلند گفت: «به خدا سوگند اگر امروز به اين موضوع رسيدگي نمي‌شد و مصلحت ها و ساده‌انديشي ها، جلوي اجراي قانون را مي‌گرفت، ديري نمي‌پاييد که از عدل و عدالت، چيزي جز مجسمه‌هاي کوچک و بزرگ و بتواره‌هايي در وسط ميادين شهر، باقي نمي‌ماند.»منبع:http://www.iricap.comتصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 434]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن