تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1833477681
بريده رمان انجمن مخفي
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
بريده رمان انجمن مخفي نويسنده: احمد شاكري بسم الله الرحمن الرحيميكي از شبهاي سه شنبه است. شب سكوت. شب سرد. منبر، کنج حياط است. جاي وعظ و روضه، صداي گنجشكها است كه از ميان شاخه هاي درخت خرمالوي حياط مي آيد. ميرزا روي صندلي نشسته است. آقاجان رو به رويش. من زانو به زانوي آقاجان. خانه ميرزا سوت و كور است. خودش است و دخترهايش. در خانه را بسته اند. خدمه را مرخص كرده اند. طوري در را باز مي كنند كه گويا هر ان منتظر بلواي مشروطه خواهان اند. صداي پاي زنانه اي مي آيد. و صدايي كه مي گويد اقا ميهمان نمي پذيرند. اقاجان اصرار مي كند. عرض كوچه را مي رود و مي ايد. به من نگاه مي كند. روي سكوي كنار در مي نشيند. جايش را عوض مي كند. لنگه چوبي در صدا مي كند. مي گويد؛ گفتند برويد. _ بفرمائيد همايون كمال آمده. از مريدان ميرزا!_ كدام مريد! آقا مريدي ندارند._ همايون هستم. همايون كمال!چشمهايي در تاريكي به من نگاه مي كنند. صداي ان سوي در مي گويد: بله اقازاده تان را به جا اوردم.اقاجان، من را پيش مي اندازد: بنده زاده با اقا انس دارد. هم سن و سال صبيه آقا، قدسي است. مدرسه جديده نام نويسي كرده. روضه ماه قبل با اقا صلاح مشورت شد. خودشان به تحصيلات جديده عنايت داشته اند._ مريد اگر مريد باشد مشورت نمي كند كه بعد به ميل خودش عمل كند._ خلاف اين تا به حال به انجام نرسيده._ انجامش را توي روزنامه...ساكت مي شود. انگار حرفش ته گلويش مي ماند. شايد بغض مي كند. تكيه اش را به در مي دهد. لنگه در به هم مي ايد._ بگوييد همايون عرضي دارد. اصرارشان كنيد.اقاجان دست برده و پنجه اش كلون ساييده زنانه را مي گيرد. لنگه در بسته نشده متوقف مي شود. صدايي از پشت در مي ايد._ کسب اجازه می کنم.در نيم باز است. خش خش پاي آقاجان در كوچه خاكي مي رود و مي آيد. به ديوار تكيه مي دهد. اين پا و آن پا مي كند. جلوي در مي ايستد. از لاي در به حياط نگاه مي كند. متوجه من كه مي شود، روي سكوي كنار در مي نشيند. لنگه در باز مي شود. اقاجان جلوتر مي رود. وسط حياط كه مي رسد رو به من مي گويد: همين جا باش تا برگردم. در بيروني باز است. دختر ميرزا مي آيد: مجلس روضه است. آقا زاده را مي برم.پاي آقاجان روي پله ها خشك مي شود. مي ايد پايين. دست من را مي گيرد. مي گويد: من هستم. برويم! و از پله ها بالا مي رويم.ميرزا رو به من مي گويد: سرباز آقا، بيشتر پيش ما بياييد! پيرتر از آخرين باري كه آمديم نشان مي دهد. در تبسمش اندوه است. در نگاهش اشك. ديوارهاي اتاق بيروني را سياهي كوبيده اند. حاشيه درها كتيبه پوش است. رويش به من است و من نمي فهمم چه شده كه ميرزا ديگر آقاجان را به اسم نمي خواند. فعل جمع هم نمي بندد. با من صحبت مي كند. انگار اقاجان نيست. يا اگر هست قادر به سخن گفتن نيست. چيزي درونش را مي خورد. آقاجان من را نگاه مي كند. من دستهاي ميرزا را كه پوست و استخوان است. مي گويد: من هميشه به دخترهايم كه مثل شما عقل رس شده اند مي گويم خدا به شما محبتي كرده كه به بعض از پيرمردهاي هشتاد نود ساله نكرده است. در اين سن نوجواني چيزهايي را به رويت شما رسانده است كه برخيها تا دم مرگ از آن غافلند. دهانش با هر چند كلمه خشك مي شود. جرعه اي آب مزمزه مي كند. مي گويد: علتش هم يكي اين است كه شما را با مجلس اباعبدالله الحسين، روحي فداه انس داده است. كسي كه از كودكي با اين معنا رفاقت پيدا كند محال است محبت اين خاندان را فراموش كند. اگر چه در بلاد كفر رها شده باشد. بلکه اگر او هم از اين رفاقت غفلت کند، ابی عبدالله عليه السلام او را در بلايا رها نمی کند. اينها خاندان کرمند. در راه رفاقت واقعی مال و جان می دهند. رفاقت واقعي خيلي ارزش دارد. نادر است. ان روز روضه كه شما را ديدم دانستم كه بين شما و هم سن و سالهايتان ان رفاقت واقعي نيست كه از حرف شما دنباله روي كنند. به تان گوش و دل بدهند. بله، شما زماني متوجه مي شويد كه به مار و عقرب امتحانشان كنيد. اما امام حسين به رفاقت يارانش يقين داشت. قبل از اين كه امتحان واقعي برسد!مي گويم: اقا شما هم رفقايتان را امتحان كرده ايد؟!اقاجان سرخ شده، اما صدايش در نمي ايد. انگار تنها بايد تماشا كند. ميرزا سر به تفكر فرو مي برد. دستش را روي صورتش مي گذارد و آرنج را به دسته صندلي تكيه مي دهد._ بله!و تكرار مي كند: بله بله بله ... . انطور با تفكر تكرار مي كند كه گمان مي كنم براي هر كدام يك امتحان گرفته است. دست را از روي صورت بر مي دارد. اشاره مي كند تا نزديكتر بروم. دو زانو تا پايه صندلي اش مي روم. پاهاي لاغرش زيرِ شلواري از كتان سفيد، از ميان قبا بيرون افتاده است. چشم از نگاهش بر نداشته ام. سرش را طوري تكان مي دهد كه مي خواهد باز هم نزديكتر شوم. بر زانو مي ايستم. بعد بر پاها. حالا بلندي قدم به اندازه ميرزاست. سر در برابر سر. چشم در برابر چشم. سرم را ميان دستهايش می گيرد. انگار مي خواهد من را به سينه اش بچسباند. اقاجان سرجايش بهت خورده است. سرش را پايين انداخته. مي گويد: سئوالي كردي كه احدي از من نپرسيده بود.با تامل، طوري كه اقاجان هم بشنود، مي گويد: بله، خدا همه مان را امتحان مي كند. حتي شما را!_ من را؟!_ بله، بچه ايد كه باشيد. ادم كه هستيد! نيستيد؟_ هستم!_ حضرت قاسم، سلام الله عليه هم مثل شما بود. امتحان شد. خودش خواست امتحان شود. از عمويش التماس كرد. اينقدر به قبوليش مشتاق بود! امام ما چيزي باقي گذاشت كه تكليف همه را از كوچك و بزرگ معلوم مي كند. هر كسي در واقعه كربلا شفيعی دارد._ شما هم؟به فكر فرو مي رود. با چشمهاي شيشه اي باز عمق نگاه من را مي بيند. مي گويد: از خدا می خواهم شفيع من را ان غلام سياهی قرار دهد که به دعای امام رو سفيد شد. غلام بود، اما در خاطر خواهی امام، آزاده شد._ اقاجان من پيش شماست؟نگاهي به اقاجان مي اندازد. مي گويد: امام حسين وقتي به ظاهر بی کس ماند كشته شد. تا زمانی که يار و ياور داشت به دشمن اجازه ندادند به جان ايشان صدمه برسانند.مي گويم: شما را هم مي كشند!؟اقاجان بر خود مي لرزد. چشمهايش تنگ و تاريك و خسته است. خودخوري مي كند. گويا با دستهايش دهان من را مي فشارد. ميرزا لحظه اي چشمهايش را مي بندد. بدون وقفه مي گويد: همه ما فداي اسلام مي شويم. ان شاء الله!مي گويم: من هم مي شوم؟سر و گوشم را نوازش می کند. مي گويد: زنده باشي آقازاده! زنده باشي!نگاهش را از من برمي گرداند سوي ديگر اتاق. جايي كه سايه هاي بلندمان پاي ديوار افتاده و با بازي نور نمايش ميدهند. سايه اقاجان كوچك است. سايه ميرزا بزرگتر. و سايه من كه گويا با شبح اقاجان يك تنيم با دو سر. از خودم مي ترسم. از سايه ام كه سايه من نيست. شباهتي به انسان ندارد. سايه ام را كنار مي كشم. مي اندازم پاي صندلي ميرزا. مي گويد: در ان گنجه را كه باز کردی، دنبال ظرف شكر پنير بگرد. تبرکی مشهد است. يك مشت براي خودت بياور.مي گويم: اقا...ميرزا مي گويد: بخور. باشد به حساب شيريني رفاقتمان در اين ايام غربت!لبخند مي زند. كوتاه. آنقدر كه شيريني اش نيامده، از روي صورتش رنگ می برد.در گنجه كه باز مي شود صداي آقاجان مي آيد. در زمزمه و بريده بريده. دارد حرفهای نگفته اش را می گويد. حرفهای گفته اش را تکرار می کند. بعد سكوت است. كاسه ته گنجه است. در طبقه ميانی. بين سيني برنجی و گلاب پاش مسي، آينه مفرغی مدور بي شيشه و چيزهايي كه ديده نمي شوند. زمزمه آقاجان بلند تر مي آيد. خودش را رسانده رو به روی ميرزا. يك نگاهش به من است. يك نگاهش به ميرزا. وقتي ساكت مي شود، صدايي از ميرزا شنيده نمی شود. دستم كنگره هاي كاسه بلورين را لمس مي كند. كنجكاوي، دستم را پيش مي برد. عقب تر. ان سوی تاريکی ها. کشيده مي شوم روي نوك پنجه پا. چيزي ته گنجه است. سرد و سخت و سنگين است. اقاجان گويا از جاي دوري ميرزا را اسم می برد. اسمِ تنها مانده. نه اقايی با او هست. نه ميرزايی. صدايي از ميرزا شنيده نمی شود. حرفهاي آقاجان کند است، تند مي شود. بي وقفه. بريده بريده. جمله هايش كوتاه. صدايش بلند مي آيد. منتظر جواب نمي ماند. دست ديگر را هم پيش مي برم. چشمهايم براي ديدن انتهای گنجه كور است. حدس و گمان مي آيد. سنگيني اش را وزن مي كنم. سرمايش را لمس مي كنم. ميرزا مي گويد: امروز وعده روضه هفتگی ماست. صدای آقاجان تند و بی ترديد می ايد: برای شنيدن روضه خدمت نرسيده ايم! آن سنگيني سرد، پيش چشمهايم است. اما خود را پشت تاريکی پنهان می کند. نمی خواهد خود را نشان دهد. ميرزا می گويد: مصيبت نديده ايد! آقاجان می گويد: خوشی زير دلمان زده آقا، از بلا تکليفی ملت! حواسم بيرون گنجه است. خيالم در ميان آن مانده است. اقاجان می گويد: دول اروپ در مصيبت ما می خندند. هزار سال است مصيبت می خوانيم. اما ملت رنگ ترقی و حريت به خودش نديده است. ميرزا مي گويد: مانع روضه ما مي شويد. مانع توسل ما مي شويد. اقاجان می گوید: اروپا بر قدرت برق و بخار مسلط شده است. اما علم ما هنوز گرفتار غسل و نجاست و ولایت مجانین و اطفال است. نگاه برزخی و علم لدنی به چه کار تمدن می اید؟اقاجان سکوت می کند. میرزا هم. حرارت کلامش تنم را می سوزاند. شاید با نگاهشان با هم حرف می زنند. صدای میرزا نجوا می شود. می گوید: چشمهاتان افتاده است.حالا روي دستهايم بالا امده است. ميان تاريكي بر دستهايم روي كاسه بلوري تاب مي خورد. به چشم نمی اید. میرزا می گوید: چشمهاتان افتاده است.دلم می پيچد. پايم قيقاج می رود. اقاجان حتم دستی به صورتش می برد. پلک می زند. بعد می گوید: کجا؟میرزا می گوید: چشمهاتان ازگناه پر شده. دلتان مرده است. این حرفهایتان هم نقل دلمردگی است.اقاجان می گويد: برای جواب امده ام امشب، نه موعظه.ميرزا می گويد: مصيبت اول و اخر عالم، مصيبت عظمای شهيد کربلاست. سيد بن طاووس قدس سره می فرمود اگر با ما بود، يوم عاشورا را عيد می گرفتيم. چون سعادتی عظيمتر از انچه هست برای امام و يارانش متصور نبود. اما در اقامه عزا تعبد می کنيم. می فهميد؟از در و ديوار صدا در نمی ايد. از من نفس. از اقاجان هر دو.ميرزا می گويد: اميدی به باور شما و رفقاتان در انجمن ندارم، اگر نبود که اين در و ديوار، ان اقازاده، زمانی اين حرفها را شهادت می دهند... نجات اين ملت از طوفانها به دست اين سفينه است.دست راستم پايين مي ايد و دست چپ آونگ مي شود و بالا مي رود. ميرزا می گويد: جناب همايون،اميدی به باورتان ندارم.صداي تيزِ كشيدنِ فلز بر فلز از گنجه بيرون مي ريزد. تيغه براق شمشيري از مقابل چشمهايم مي گذرد و صداي خرد شدن كاسه بلوري، زير سقف بلند اتاق پخش مي شود. آقاجان از جايش مي پرد. هوشيار شده. ميرزا دستش را بلند مي كند. گويا با دستش اقاجان را نيم خيز نگه داشته است. آقاجان مي نشيند. صداهايي از اندروني مي آيد. صداهاي پرشتاب پاها پشت پرده مي رسند. گويا منتظر اتفاقی بوده اند. قدسي جلوتر از همه به اتاق مي آيد. قدسي خودش را در پناه ميرزا مي كشاند. بال عباي ميرزا توی مشتش است. بغض توی گلويش. صداي دخترهاي ديگر پشت پرده است. هيچ كدام داخل نمي آيند. دست ميرزا روي سر قدسي نشسته است. _ دلتان ترك برندارد. عمر كاسه شكرپنير به سرآمد. اما عمر شكر پنيرها به جاست!بعد با همان دست به من اشاره مي كند._ بياييد آقازاده. خواستيد يك مشت شكر پنير برداريد، همه اش قسمتتان شد. ترس از چشمهاي قدسي مي رود. نگاهي به چشمهاي خیس ميرزا مي كند. لبهاي ميرزا كنار گوشش مي جنبد. قدسي مي آيد. از ميان گلهاي قالي مي گذرد. انگار بخواهد گلهاي قالي را در دامنش بریزد روی نوك پا مي نشيند. دامن را جمع مي كند و شكر پنير ها را گوشه دامن بلند و گلدارش مي ريزد. من در بهت و ترس ايستاده ام. قدسي شكر پنيرها را ميان دستمالي كه ميرزا از قبايش بيرون آورده مي ريزد. ميرزا مي گويد: اين شمشير قصه اي دارد. بياوريدش. آلت قتاله است. اما تا به حال كسي با آن زخم نخورده.نگاه ميرزا به قدسي است. نگاه آقاجان به من. و چشم من به شمشير. آقاجان خُرد و خسته است. غلاف، هلالي چرمين است. بي خط و پر نقش و نگار. تن تيغه فولادی اش مثل نقش محراب است. پر از حرف و كلمه وصدا. شمشير در آغوش من سنگيني مي كند. دستهاي ميرزا به استقبال مي آيد. صلوات مي فرستد. غلاف را به پيشاني مي كشد. كلمات تيغ را با لبهايش مي خواند. تسبيح و تکبير مي گويد. چشمهايش بسته است. ايه الكرسي مي خواند. با دقت و فراستِ تمام. الله لا اله الا هوالحی القيوم... . نرم و با جوهره. گويا تلقين مي خواند. در چشمهايش اميد است. نگاهش را از قدسي كه يك سرو گردن از من كوتاهتر است بر من مي نشاند. مي گويد: خوب رويتش كنيد. می خواهيد بدانيد عمر اين شمشير چه وقت تمام مي شود؟قدسي ميرزا را تماشا مي كند و با نرمه انگشتش نقش اسب سوار طلايي روي غلاف را نوازش مي كند. من زير چشمي، آقاجان را مي پايم. كلاه از سر برداشته. انگشتهايش را در هم كلاف كرده است. _ پدرم وقتي سن و سال شما بودم همين سئوال را از من كرد. پدر او هم زماني كه ازنجف به طهران مهاجرت كرد، قبل از مرگش، همين را از پسرش پرسيده بود. جوابش را هم خودش داده بود. من هم مثل انها ارزو دارم روز اين شمشير را ببينم. اگر هم مردم، شما خواهيد ديد. ان شاء الله تعالي!انگشتهاي قدسي از مرد اسب سوار روي دست ميرزا مي نشيند. انگشتهاي ميرزا سست مي شود. دست قدسي بر انگشتهاي بلند و سفيد ميرزا مي پيچد و آن را در ميان مي گيرد. ميرزا سر بلند مي كند. اسم دخترهايش را مي خواند. اقاجان مي رود پاي ديوار. مات و بهت زده است. نمی داند اخر اين قصه چه می شود. امده تا حکايت ميرزا را با مشروطه خواهان تغيير دهد. اما دست تقدير برايش قصه ای ديگر پيش اورده است. قصه ای که می خواهد سرنوشت تمام عالم را حکايت کند. ايا نمايشی است برای رويت او يا پای حکايتگر ديگری در ميان است؟ حکايتگری که قصه او و ميرزا را در ازل نوشته است؟دختر ها از پشت پرده مي آيند. پيچه انداخته. گويا ميرزا از سفر امده. سفر غربت. سفر زيارت. انگار روزهاست او را نديده اند. ميرزا را طواف مي كنند. عبا و صندلی اش را مسح می کنند. گرد صندلي اش حلقه مي زنند. گرمتر و نزديکتر از تمام مريدانش. ميرزا شمشير را روي زانوها گذاشته. گويا قرآن بر زانو دارد. خطبه مي خواند. توي خطبه اش غم است. اسم پيامبر و قران است. امامها هم هستند. هر كدام با لقب و نسب. با سلام و صلوات. براي آوردن اسم هر كدام هم دست بر سينه گذاشته و به فروتنی بر صندلي خم شده است. مي گويد: روضه اين شب، روضه شهداي وادي تف است، روضه اول شهيد محراب است، روضه باب محرقه بيت پيامبر است، بل، روضه خود نبي اكرم صلوات الله است. دخترهاي ميرزا شانه به شانه هم نشسته اند. دو زانو. تنگ هم. يكپارچه چادر. سر كه بر مي گردانم اقاجان از حکايت ميرزا رفته است. من مانده ام و دخترهايش. اخر حکايت از شکر پنير شيرين تر است. از شمشير ميان گنجه مرموز تر. ميرزا زمزمه مي كند: امشب نياز به وعظ نيست. امشب مي خواهيم گله كنيم. مي خواهيم بگوييم زمان فراغ ما طولاني شده. مي خواهيم بگوييم از خودمان نا اميد شده ايم. مي خواهم بگويم عمر محسن رو به اتمام است. مويش سفيد شده. چشمش كم نور است. قوه سامعه اش تحليل رفته. اما هنوز چشم به راه توست. صدايش ناله می شود. ناله اش بالا می رود و با عمامه اش پايين مي آيد. با خودش حرف مي زند. به عربي. به شعر. به قران. به ناله.شانه ها اونگ مي شود به صداي ميرزا. گويا لرزه اي همگي شان را فرا گرفته است. گويا براي غمي بزرگ با هم همنوايي مي كنند. يكي سر بر زانوي ميرزا خمانده. انگار او را تسليت مي دهد. ميرزا خوددار است. صدايش مي لرزد. اما بغضش از گلويش بالاتر نمي آيد. آن دورها را نگاه مي كند. گويا با چشمهايش با كسي در آسمان سخن مي گويد. يكي از دخترها پيشاني بر غلاف شمشير مي سايد. قدسي دست بر صورت برده تا اشكها را از چشم پاك كند. شکر پنیر ها از دامنش به ميان چين چادرها مي غلطد. چشمهاي ميرزا اشك ریز است. افروخته. گشوده. گويا خاري به چشمش نشسته است. شيون دخترها بيشتر مي شود. ميرزا شعر مي خواند. دكلمه مي كند. سكوت مي كند. و سكوتش را سخني نيست. گويا آن خار حالا ميان گلويش نشسته است. سر را پايين مي اندازد. يكباره مي شكند. مي لرزد. دخترها گويا به لباس ميرزا تبرك مي جويند. يكي از دخترها چيزي مي گويد. صداي شيونشان بلندتر مي شود. امام دوازدهم را صدا مي زنند. شمشير را دست به دست مي گردانند. مانند كودكي ان را دست به دست مي كنند و با بال چادرها غبارش را مي گيرند. ياد شکر پنير در يادم نمانده است. کسی شيرينی ای از ان به دهان نبرده است. به خودم که می ايم دستهايم از شکر پنير خالی است. چشمم از اشک پر. اقاجان منتظر است من را تا لواسان دست خرکچی ای بسپارد. سفارشهايش را که می کند می گويد: برويد به سلامت.خرکچی که رخت بازاريها را پوشيده، می گويد: حرف آخر را بايد می زديد. حکم این بود.آقاجان پا به پا می شود. می گويد: چند روز ديگر خودت با همين گاری می بری اش. صدای گاری زير گنبدکهای خالی بازار می پيچد. آقاجان کوچک و کوچک تر می شود. تاريکی بزرگ و بزرگتر. صدای روضه ميرزا دور و دورتر.منبع: http://www.anjomanghalam.irمعرفي سايت مرتبط با اين مقاله تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 533]
صفحات پیشنهادی
تصاوير سر و دست و پا بريده شده ..
تصاوير سر و دست و پا بريده شده چند شيعه پاكستاني تصاوير منتشر شده از سرها ... بريده رمان انجمن مخفي نويسنده: احمد شاكري بسم الله الرحمن الرحيميكي از شبهاي سه ...
تصاوير سر و دست و پا بريده شده چند شيعه پاكستاني تصاوير منتشر شده از سرها ... بريده رمان انجمن مخفي نويسنده: احمد شاكري بسم الله الرحمن الرحيميكي از شبهاي سه ...
جان هواي رفتن دارد نقد رمان انجمن مخفي نوشته احمد شاكري (قسمت ...
17 سپتامبر 2008 – جان هواي رفتن دارد نقد رمان انجمن مخفي نوشته احمد شاكري (قسمت اول )-جان هواي رفتن دارد نقد رمان انجمن مخفي نوشته احمد شاكري (قسمت اول ) فرخنده حق ...
17 سپتامبر 2008 – جان هواي رفتن دارد نقد رمان انجمن مخفي نوشته احمد شاكري (قسمت اول )-جان هواي رفتن دارد نقد رمان انجمن مخفي نوشته احمد شاكري (قسمت اول ) فرخنده حق ...
تصاوير سر و دست و پا بريده شده ..
بريده رمان انجمن مخفي انگار بخواهد گلهاي قالي را در دامنش بریزد روی نوك پا مي نشيند. دامن را جمع ... براي آوردن اسم هر كدام هم دست بر سينه گذاشته و به فروتنی بر صندلي ...
بريده رمان انجمن مخفي انگار بخواهد گلهاي قالي را در دامنش بریزد روی نوك پا مي نشيند. دامن را جمع ... براي آوردن اسم هر كدام هم دست بر سينه گذاشته و به فروتنی بر صندلي ...
برزخيها، نگاهي به مجموعه زير تيغ
در واقع همجواری این مجموعه زنان در این موقعیت تنها منجر به شناسایی شدن شان ... بريده رمان انجمن مخفي - اضافه به علاقمنديها _ مريد اگر مريد باشد مشورت نمي كند كه بعد به ...
در واقع همجواری این مجموعه زنان در این موقعیت تنها منجر به شناسایی شدن شان ... بريده رمان انجمن مخفي - اضافه به علاقمنديها _ مريد اگر مريد باشد مشورت نمي كند كه بعد به ...
وقتی دیوارهای ترس فرو میریزد
بريده رمان انجمن مخفي ميرزا سر به تفكر فرو مي برد. دستش را روي ... مي گويد: امام حسين وقتي به ظاهر بی کس ماند كشته شد. تا زمانی که يار و ... جايي كه سايه هاي بلندمان ...
بريده رمان انجمن مخفي ميرزا سر به تفكر فرو مي برد. دستش را روي ... مي گويد: امام حسين وقتي به ظاهر بی کس ماند كشته شد. تا زمانی که يار و ... جايي كه سايه هاي بلندمان ...
تقدير با دعا تغيير مي كند...!
بريده رمان انجمن مخفي انطور با تفكر تكرار مي كند كه گمان مي كنم براي هر كدام يك امتحان گرفته است. دست را از روي صورت بر مي ... مي گويد: از خدا می خواهم شفيع من را ان ...
بريده رمان انجمن مخفي انطور با تفكر تكرار مي كند كه گمان مي كنم براي هر كدام يك امتحان گرفته است. دست را از روي صورت بر مي ... مي گويد: از خدا می خواهم شفيع من را ان ...
می نویسم چون می ترسم
به نظر منتقدان بلوغ ادبي هرتا مولر در آخرين کارش به نام «نفسهاي بريده» به بهترين وجهي ... پليس مخفي رد پايش را در خانه ام مي گذاشت. ... در اواخر سا ل1990 مولر انجمن نويسندگان آلمان را به عنوان اعتراض عليه اتحاديه نويسندگان ترک کرد. ... در ادامه با آثار و جوايز مولر و هم چنين نگاهي مختصر به رمان ِ سرزمين ِ گوجه هاي نارس مي پردازيم.
به نظر منتقدان بلوغ ادبي هرتا مولر در آخرين کارش به نام «نفسهاي بريده» به بهترين وجهي ... پليس مخفي رد پايش را در خانه ام مي گذاشت. ... در اواخر سا ل1990 مولر انجمن نويسندگان آلمان را به عنوان اعتراض عليه اتحاديه نويسندگان ترک کرد. ... در ادامه با آثار و جوايز مولر و هم چنين نگاهي مختصر به رمان ِ سرزمين ِ گوجه هاي نارس مي پردازيم.
بسته پيشنهادي براي شعر امروزايران!
19 ژوئن 2008 – تشكيل حلقه و انجمن و مثلث و مربع اين كار را تسريع ميكند. ... اگر عارف بيكار از دنيا بريده ديروز در گوشهاي اعتكاف ميكرد و فراغتي و كتابي و ... بچه تهرونيهاي دهه هفتاد در اندك مدتي سراسر ايران را فرا گرفت كه همان زبان مخفي بود كه مقولهاي خودجوش است. ... آيا اعتقاد داريد كه رمان بعد از انقلاب از شعر پيشي گرفته است؟
19 ژوئن 2008 – تشكيل حلقه و انجمن و مثلث و مربع اين كار را تسريع ميكند. ... اگر عارف بيكار از دنيا بريده ديروز در گوشهاي اعتكاف ميكرد و فراغتي و كتابي و ... بچه تهرونيهاي دهه هفتاد در اندك مدتي سراسر ايران را فرا گرفت كه همان زبان مخفي بود كه مقولهاي خودجوش است. ... آيا اعتقاد داريد كه رمان بعد از انقلاب از شعر پيشي گرفته است؟
به بهانه عمليات كربلاي 5* نگاهي به زندگي و فعاليتهاي سرلشكر - واضح
او خيلي اصرار داشت خود را نشان ندهد و اعمالش مخفي بماند. .... متعلقات دنيوي رفاه، آسايش پست و مقامي كه او را بخود مشغول و از خدا دور سازد دل بريده عاشق جهاد و مبارزه در راه خدا و دلباخته حضور در جبهه جنگ و در اين ..... اولين رمان مشترك ايراني منتشر ميشود ... غزه در آتش وخون/ تاسيس انجمن دفاع از اعراب براي تحت پيگرد قرار دادن سران اسراييل ...
او خيلي اصرار داشت خود را نشان ندهد و اعمالش مخفي بماند. .... متعلقات دنيوي رفاه، آسايش پست و مقامي كه او را بخود مشغول و از خدا دور سازد دل بريده عاشق جهاد و مبارزه در راه خدا و دلباخته حضور در جبهه جنگ و در اين ..... اولين رمان مشترك ايراني منتشر ميشود ... غزه در آتش وخون/ تاسيس انجمن دفاع از اعراب براي تحت پيگرد قرار دادن سران اسراييل ...
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها