واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: آنچه می خوانید حکایت دو دختر دانشجویی است که زیر آسمانی که من و شما زندگی می کنیم روزگارشان را در پس پرده های سیاهی که روی چشمانشان کشیده شده به سختی می گذرانند اما می دانند. به گزارش خبرنگار مهر، گفتگو با دخترانی که به رغم تمام دشواریهای زندگی تاریکی را بر نمی تابند و امید را برای ما به اصطلاح بینایان بازتعریف می کنند کار دشواری است. به سختی توانستم رضایت آنها را برای انجام مصاحبه بگیرم. البته با قول استفاده از نام مستعار! متنی را که می خوانید ماحصل دیدار خبرنگار مهر با آنهاست. " سمانه خ " دانشجوی ارتباطات است و مشکل شبکیه چشم هدیه یک ازدواج فامیلی بود که روزگار برای او و دو برادرش ارزانی داشته است. سمانه البته موسیقی هم کار می کند و نوازنده ای چیره دست است. می گوید: " بچه که بودم همه چیز را خوب می دیدم اما به مرور نابینا و نابیناتر شدم. هر روز که می گذرد یک درصد از بینایی ام را از دست می دهم." چشمان سمانه هر روز بیشتر از نور دنیا فاصله می گیرد. چقدر سخت است بدانی فردای چشمانت سیاه است. چقدر تلخ است بدانی خورشید مهمان امروز توست. اما" سمانه " در پس همه این لحظات تاریک حرفهایی از جنس نور دارد... می گوید: " مهم نیست چطوری هستی. مهم این است که چطور زندگی کنی. خیلی از آدمها چشم دارند اما نمی بینند. بعضیها هم خودشان برای خودشان محدودیت ایجاد می کنند." *از نابینایی چه آموختی؟ -آ قدر که دنیایی از تجربه شده ام.علاوه بر این صبر و تحملم خیلی بالا رفته. * بزرگترین بلا؟ - نفهمیدن؛ البته گاهی فهمیدن هم بلای جان آدم می شود. * از آرزوهایت بگو؟ - احساس می کنم این روزها آرزوها هزینه زیادی دارند. آدم خیلی چیزها را دوست دارد اما به خاطر شرایط مجبور است از آنها بگذرد. * دوست داری چه کسی آرزوهایت را برآورده کند؟ - فقط خدا! * خانواده ات چطور؟ -قادر نیستند! *چرا؟ - پدرم کشاورز است با هشت سرعائله. * دنیا را چطور می بینی؟ -همان طور که هست... * راضی هستی؟ - از چی؟ * از زندگی، از آدمها، از مردم، از مسئولین و... - متاسفانه جو طوری شده که اگر خودت را به عجز و ناتوانی بزنی حقت را می گیری اما من اصلا دوست ندارم خودم را ضعیف نشان بدهم. * بالاخره آرزو داری یا نداری؟ - امیدوارم روزی برسد که شهرستانهای دور افتاده هم امکاناتی مثل تهران داشته باشند تا من دانشجوی معلول مجبور نباشم برای بهره گیری از امکانات راهی غربت شوم. "فرشته" دانشجوی رشته علوم اجتماعی است و تقریباً نابینا. او از آدمها و اجسام فقط تصاویری محو را می بیند. وجود او کنار بچه های نابینا می توانست خیلی لازم باشد. فرشته هرگز با عصای سفید راه نرفته است. می گوید: " اگر نابینایی را بپذیری خیلی هم سخت نیست." از فرشته می پرسم تا به حال ناامید شدی؟ می گوید: گاهی ناامید می شوم اما به سرعت به خودم مسلط شده و اعتماد به نفسم را پیدا می کنم. * برای گذران زندگی چه کارهایی انجام می دهی؟ - فرقی نمی کند. هر کاری که نیاز داشته باشند. * خرج زندگی ات ... - خدا می رساند. هنوز هستند کسانی که غمهای دیگران خواب را از چشمانشان ربوده! * نگفتی چرا نابینا شدی؟ - در کودکی در اثر یک بیماری ساده بینایی ام را از دست دادم. اگر در ایلام امکانات پزشکی بود امروز من نابینا نبودم. * تو کم بینا هستی چرا دنبال کار نمی روی؟ - تا وقتی این همه آدم سالم بیکار هست چه کسی به من کار می دهد. * آخرین باری که ناراحت شدی کی بود؟ - نابیناها خیلی توانایی دارند اگر شناخته شوند.از مسئولین انتظار دارم مشکل کار را برای ما حل کنند. در ادارات ما را از سر خودشان باز می کنند. بارها با گوش خودم شنیده ام که می گویند: "به نابیناها کار یاد ندهید، فردا می آیند و از ما انتظار کمک دارند." * جوانی را تعریف کن؟ - فصلی از زندگی که باید در آن خوب تلاش کرد. * امیدواری؟ - ذاتاً آدم امیدواری هستم. *از چی بیزاری؟ - دلسوزیهای بی جا. *خب حالا شاید یکی تو را دید و دلش سوخت؟ - با سکوت به او می فهمانم که از احساس ترحمش بیزارم. * کنار دوستانت راحتی؟ - بله ما خوب همدیگر را درک می کنیم. وقتی از دست هم ناراحت می شویم چون نگاهمان توی نگاه هم نمی افتد راحت تر با مسئله کنار می آییم. * چطور یک نابینا خودش را باور می کند؟ - وقتی به این نتیجه برسد که نابینایی محدودیت نیست. با چشم که نمی بیند با عصا راه برود. با خودش تمرین کند اگر خوب نمی بینم می توانم خوب حرف بزنم و خوب رفتار کنم. * بزرگترین آرزوی تو؟ - بروم سر کار! * برای انجام کار چه توانایی داری؟ - کامپیوتر بلدم. * آخرین درد و دل تو؟ -وضعیت خیابانها و معابر ما اصلا مناسب تردد نابیناها نیست.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 309]