واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: سلامت: دکتر بدريسادات بهرامي انگار از قبل با اين دختر و داستان عجيبش آشنا بود. تا وارد شديم گفت: «به حرفهاي چند روز پيش که در حضور مادر بزرگت گفتم، خوب فکر کردي؟ من برايت يک سورپرايز دارم و ميخواهم آينده تو را، يعني فرداي ازدواجت را، نشانت دهم.» ... قصه از کجا شروع شد؟ دختر، دانشجوي سال دوم مهندسي است و يکي از دو دختر يک تاجر معروف فرش. بين همه کساني که به مرکز مشاوره آمدهاند، کاملا متمايز است. ميتواني حدس بزني از سر تا پا چند ميليون تومان پول همين لباسهاي مارکدارش است که ميگويد همهاش را از اروپا خريده. او در دانشکده، يک پسر همکلاسي دارد که پدرش در يکي از روستاهاي کرمان، کشاورز است و 10 برادر و خواهر دارد. از بين اين همه بچه، فقط همين پسر است که درس خوانده و به تهران آمده تا مهندس بشود. آن دختر و اين پسر، عاشق هم شدهاند و ميخواهند با هم ازدواج کنند! پدر دختر براي هر کدام از دخترانش يک ويلاي هزار متري در شمال تهران و يک ماشين آخرين مدل خريده و معتقد است که به پول داماد هيچ نيازي ندارد و فقط کافي است پسر خوبي باشد. الآن هم به اصرار مادربزرگش (مادر مادرش) که او هم کلي ملک و املاک در ايران و سوئد دارد، براي مشاوره قبل از ازدواج آمده است. دختر مي گويد: «من تصميمم رو گرفتم؛ اصلا مهم نيست مردم بگن که مثلا يه پسر چوپان عاشق يه دختر پادشاه شده؛ دوستش دارم و نياز مالي هم ندارم. الآن هم فقط به احترام مادرجون اينجام!» از او خواستم تا به من هم اجازه دهد همراهش شوم و صحبتهاي خانم دکتر بهرامي را در اين رابطه با هم بشنويم. دختر: چهطور ميخواهيد فردايي را که هنوز نيامده به من نشان بدهيد؟ من به صحبتهاي شما فکر کردم. شايد اگر سطح اقتصادي اجتماعي او بالاتر از من بود و جاي ما دو تا عوض ميشد، شما اصلا اين مشکل را نميديديد. صحبت شما براي اين است که يک زن از نظر مالي بسيار بالاتر از شوهرش است. دکتر بهرامي: نه، عزيزم،! معلوم شد که به حرفهاي آن روز خوب فکر نکردي. اتفاقا من قصد دارم داستان يکي از مراجعانم را برايت بگويم که همين حالا در آستانه طلاق هستند و درست برعکس شما، پسر، مديرعامل يکي از شرکتهاي معروف تهران و ميلياردر است و با دختري ازدواج کرده که پدرش فراش مدرسهاي در اطراف شيراز است. آنها کسي را نداشتند که راهنماييشان کند و بگويد قبل از ازدواج با مشاور صحبت کنند. حالا بعد از دو سال، در مراحل دادگاهي طلاقاند. امروزِ آنها، فرداي تو و آن پسري است که عاشق هم شدهايد و اتفاقا درست برعکس شما، اينجا پسر پولدار با دختر فقير ازدواج کرده. بايد يک بار ديگر حرفهاي مرا در ذهنت مرور کني؛ باور کن طبقه اقتصادي ـ اجتماعي هر کسي در شخصيت و نوع نگرش او به زندگي موثر است. براي همين است که ميگويم اگر تناسبي بين طبقات اقتصادي ـ اجتماعي شما دو نفر وجود نداشته باشد، نگاهتان به زندگي آنقدر با هم فاصله خواهد داشت که اين فاصله را با هيچچيزي نميتوان پر کرد. نميگويم اگر پدر تو معلم يا کارگر است با پسري ازدواج کن که پدر او هم چنين باشد؛ حرفم اين است که فاصلههاي فاحش اينچنيني نبايد وجود داشته باشد؛ چون شما دو نفر به دليل سبک مختلف زندگيتان، به دو شيوه مختلف بار آمده و تربيت شدهايد و در کنار هم بودنتان يعني دردسرهاي فراوان. وقتي تو ميخواهي با کسي ازدواج کني بايد او از نظر خانوادگي، فرهنگي، اقتصادي و اجتماعي در تناسب با تو باشد؛ وگرنه با دريايي از مشکلات مواجه ميشويد. دختر (آرام گريه ميکند و ميگويد): ولي ما همديگر را دوست داريم. او پسر خوبي است. مرا به خاطر خودم دوست دارد. او نميداند پدرم چهقدر پولدار است. مگر اين آقاي مدير عامل و همسرش چه مشکلي داشتند که دارند طلاق ميگيرند؟ خانم دکتربهرامي: گريه تو و شايد هزاران نفر مثل تو به خاطر اين است که قبل از هر بررسي منطقي و ارزيابي يکديگر، به سرعت عاطفي ميشوند و به هم دل ميسپارند. متاسفانه اين کوري عشق، به تعبير حضرت علي (ع)، شما را کور و کر ميکند و واقعيتها را نميبينيد. اين همه بدبختي ما در ازدواجهاي مدرن امروزي است که شما جوانترها دل ميسپاريد و پايتان را در يک کفش ميکنيد که حتما او را ميخواهيد و بعد از ازدواج که چشمتان باز شد، ميفهميد هيچ ربطي به هم نداشتهايد و از هيچ لحاظي به دنياي هم تعلق نداريد. اين يکي از علل آمار بالاي طلاق ماست. من قصه آن دو نفر را که مشابه شما بودند، برايت ميگويم. تصميم نهايي با خودت! آقاي «الف» يکي از دو پسر يک آقاي مولتي ميلياردر است که تعداد قابل توجهي از زمينهاي شمال تهران متعلق به اوست. از جلوي باغ ورودي که حياطشان محسوب ميشود تا خانه بايد با ماشين، مسافتي را بروي. انواع ماشينهاي بنز را ميبيني که متعلق به پدر، مادر و خود اوست. پزشکي قبول ميشود و چون استاد نقاشي هم بوده، در يک مدرسه حوالي شيراز، تفنني تدريس نقاشي ميکند و آنجا با خانم «م» که دختر فراش مدرسه بوده، آشنا و دلباخته او ميشود. پدر «م»، او و ديگر اعضاي خانوادهاش (7 نفر) را از روستا به آنجا آورده و در اتاق سريداري مدرسه ساکن بودند. با وجود تلاش مادر و پدر آقاي «الف»، او منصرف نشده و خانم «م»، را به تهران ميآورد. يک خانه و همه لوازم منزل را خريداري ميکند و حتي به دوستان و آشنايان ميگويند اينها همه جهيزيه «م» است. مادر آقاي «الف» بسيار فهميده و از افراد سرشناس تهران قديم بوده و آداب مختلف طبقه اقتصادي اجتماعي را به «م»ميآموزد. او هفته پيش درست روي صندلي تو، رو به روي من، نشسته بود و ميگفت:«من خسته شدم! مال دنياي اينها نيستيم. جاري من براي تفريح آخر سال به منزل مادرش در کانادا ميرود. محبت کردن و صحبت کردن اينها مانند ما نيست. همه تلاشم را ميکنم تا مثل آنها رفتار کنم اما در موقعيتهاي تازه که بلد نيستيم، چه کنم؟!» «الف» ميگفت: «من چهطور به او بفهمانم مهرباني کردن به فرزند برادرم مستلزم اين نيست که اتاقش را تميز کند و با خدمتکار خانه آنها مشغول کار شود؟ اين مايه سرشکستگي است اما در دنياي «م»، خيلي از اين کارها نشانه محبت و علاقه و حتي در مواردي، وظيفه يک زن محسوب ميشود.» بگذاريد خيلي بي پرده بگويم. بحث ما اين نيست که در تعريف مردم، کدام طبقه اجتماعي ـ اقتصادي خوب يا کداميک بد است. ما فقط ميگوييم اين دو در نوع نگاه و شخصيت افراد متعلق به طبقه خود موثرند و کاملا با هم متفاوت هستند. براي رفتارهاي خاص خانم «م» است که عليرغم داشتن خانه آنچناني و لباسهاي آنچناني، همه متوجه او ميشوند و ميگويند تازه به دوران رسيده است؟! او ناخودآگاه به آن چيزي عمل ميکند که از کودکي با آن شکل گرفته است. برعکس اين حالت را هم ديدهايد؛ کساني که بسيار متمول بودهاند و در اثر ورشکستگي، مجبور به زندگي ميان طبقه پايين جامعه شدهاند. آنها رفتار و شخصيتي متفاوت دارند و همه همسايهها متوجه اين تفاوت ميشوند. فصل آخر قصه دختر، امتحانات پايان ترم را ميگذراند و ميخواهد به تفاوتهاي همهجانبه بين پسر و خودش بينديشد. او ميگويد: «هر چه فکر ميکنم، تفاوتمان را فقط در طبقه اقتصاديمان نميبينم و حس ميکنم فرهنگ خانوادگي و حتي نوع نگاه او با من فرق دارد. دختر تصميم گرفته بعد از اين، با چشم باز و حتما پس از مشاوره ازدواج، عاشق شود. حالا که اين مقاله را ميخوانيد در آن داستان دوم، آقاي «الف» و خانم «م» از هم جدا شدهاند و در همان شهر حوالي شيراز، يک خانه خريده و مبلغي برايش گذاشته تا زندگي کند. آقاي «الف»ميگويد هرگز اتفاق نيفتاد که با او بتوانم براي خريد لباس يا وسيلهاي بيرون بروم؛ چون همه چيز از نظرش بسيار گران بود. مادر و پدرم يا برادرم دراين دو سال فقط يک بار به خانهام آمدند چون هر بار که قرار ميشد بيايند؛او از شدت اضطراب، مريض ميشد! من دوستش دارم ولي ما متعلق به دنياي هم نيستيم. حس ميکنم از يک رنج تمامنشدني نجات پيدا کردم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 593]