پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1848106684
مشكلاتمان را بعد از دعوا حل ميكنيم!
واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: همشهری-خانهشان نقلي است و با دقت و ظرافت چيده شده. قبل از مصاحبه ميرويم و با اسباببازيهاي علي بازي ميكنيم. عكاس مجله برايش يك لپلپ خريده كه همگي ميريزيم سرش و قبل از اينكه علي جعبه موسيقي توي لپلپ را ببيند، از كار مياندازيماش. اين اتاق قبلا شكل و شمايل ديگري داشته. ميگفتند يك كتابخانه بزرگ داشتهاند كه ارتفاعاش تا سقف اتاق ميرسيده و همه ديوارها را پر كرده بوده. بعد از تولد علي، كتابخانه را منتقل كرده بودند به خانه پدري مرد خانه. 2 سال اختلاف سني دارند؛ يكيشان 35 ساله است و ديگري 33 ساله. خب، معلوم است كه آقا بزرگتر است! آقا زبان و ادبيات فارسي خوانده و خانم مترجمي زبان انگليسي. آقا قبلا تراشكاري كرده، ويراستار بوده و حالا شعر ميگويد، نويسندگي ميكند، مجري برنامههاي تلويزيوني و برنده جايزه طنز مكتوب جشنواره مطبوعات و جشنواره طنز تهران است (و البته كلي جايزه ديگر!) 2 تا كتاب چاپشده دارد و چندين مقاله در دانشنامه ادب پارسي. خانم هم مترجم است و تا حالا 9 كتاب ترجمه كرده. او هم مجري تلويزيون است.يك خانم قدبلند و يك آقاي عينكي (خانم هم وقتي كار ميكند عينك ميزند)؛ آقا «شهرام شكيبا»ست و خانم هم «مهسا ملكمرزبان». ميوه ميخوريم و مصاحبه ميكنيم. علي با ماسك ترسناكاش ميترساندمان و از سروكولمان بالا ميرود. سنش را از خودش ميپرسيم؛ «دو سال و نيم!». شهرام: قبل از هر چيز بايد بگويم من خيلي آدم خوبي هستم؛ سعي ميكنم ماهي يك بار حمام بروم و عيدها هم مسواك ميزنم! مهسا: راست ميگويد، اين يكي را راست ميگويد. شما چه جوري، كي و كجا با هم آشنا شديد؟ شهرام: يك روز عصر، دقيقا يك روز عصر در جشنواره فيلم فجر، بعد از ديدن فيلم... (فكر ميكند) مهسا: آژانس شيشهاي. البته آنجا براي اولين بار همديگر را نديديم شهرام. شهرام: البته قبلا در دفتر مجله همديگر را ديده بوديم. شما براي من قيافه ميگرفتيد و من هم براي شما! مهسا: ولي من تو را نديده بودم. شهرام: بله، بنده اصلا به چشم نميآمدم! مهسا: ولي خب، در جشنواره فيلم بيشتر همديگر را ديديم. همه با هم بوديم، دور ميز با هم مينشستيم و اين جوري شد كه اين اتفاق شكل گرفت. چه اتفاقي؟ مهسا: بيشتر به چشم هم آمديم، جديتر از بقيه و جديتر فكر كرديم. شهرام: البته من مدتي بود كه به فكر ازدواج بودم و دنبال آدمي ميگشتم كه عقلش هم به اندازه ظاهرش باشد و فكر نكند كه من آدم خيلي مهمي هستم. همان بار اول به مهسا گفتم ببين؛ من بهترين شاعر ايران نيستم و حتي يكصدمين شاعر ايران هم نيستم. مهسا: اما گفتي بايد شعرهاي مرا گوش بدهي! شهرام: بله گفتم. متانت مهسا خيلي برايم مهم بود. اتفاق است ديگر! به نظر من خيلي تصميم نميخواهد، آدم نميتواند بگويد خب، من امروز از در خانه بيرون ميروم و عاشق ميشوم. نه، اينجوري نيست؛ يك بار بالاخره يك آجري، گلداني، چيزي ميخورد به كله آدم! اتفاقي است كه خيلي تعريفپذير نيست. يعني در يك لحظه عاشق شديد؟ شهرام: از همان لحظات اول تصميمام را گرفته بودم. اين ماجرا بيشتر براي من شهودي بود. هميشه فكر ميكردم آدمي كه ميخواهم پيدا ميشود و وقتي مهسا را ديدم گفتم همين است. مهسا: (ميخندد) و من فريب خوردم! تقريبا همين چيزهايي است كه شهرام گفت. توي همان روزهاي جشنواره اين اتفاق افتاد. شهرام انگيزههايي ايجاد كرد كه بعد از جشنواره هم همديگر را ببينيم. من مترجم مجلهاي بودم كه شهرام هم در آن مجله مينوشت. شهرام: اي بابا! بگذاريد اصل ماجرا را بگويم. وقتي مهسا گفت من به سينما و شعر علاقه دارم، من يكدفعه ياد يك مجموعه شعر و نمايشنامه ماياكوفسكي افتادم كه در كتابخانه يكي از دوستانم ديده بودم. بلافاصله گفتم من چنين مجموعهاي دارم، ميخواهيد برايتان بياورم؟ و مهسا هم خوشاش آمد و گفت چه خوب، حتما اين كار را بكنيد. فردا صبح هم رفتم پيش رفيقم، من بميرم و تو بميري بالاخره كتاب را گرفتم و اين شد زمينه ديدار بعدي و اتفاق بعدي. همينطور بهانه ايجاد ميكردم. يك بار ديگر هم مهسا از شاعري گفت كه شعرهايش را خيلي دوست داشت. من هم گفتم اين آقا دوست صميمي من است. واقعا دوست صميميتان بود? شهرام: نه، ما فقط همديگر را در جلسات شعر ميديديم و من سلام ميكردم و خب، ايشان هم جواب سلام مرا ميدادند! اينها باعث شد ديدارهاي بعدي هم به وجود بيايد. قبل از اينكه آقاي شكيبا به شما پيشنهاد ازدواج بدهند درباره او چطوري فكر ميكرديد؟ من ميدانستم شهرام به من پيشنهاد ازدواج ميدهد. همه چيز از ابتدا مشخص بود. انگار داشتم بازي ميكردم و ميدانستم در نهايت به چه پاياني ميرسد. براي من خيلي جالب بود. البته شهرام هم براي من آدم جذابي بود، مثل بعضيها پيچيده نبود. ما خيلي راحت با هم ارتباط برقرار كرديم؛ يعني با يك كلمه يا يك جمله كوچك منظور همديگر را ميفهميديم. شهرام: يعني خيلي زود كدهاي همديگر را پيدا كرديم. چه علايق مشتركي داشتيد؟ مهسا: ادبيات سهم بزرگي در شكلگيري رابطه ما داشت و همچنين سينما. موسيقي البته هيچ سهمي نداشت، البته هنوز هم ندارد چون هنوز در موسيقي به تفاهم نرسيدهايم و بعضي وقتها هم باعث اختلاف شده. چرا؟ مهسا: من موسيقي غرب و موسيقي كلاسيك را دوست دارم. شهرام: اما من خوانندههايي را كه حتي يك دندان هم در دهان داشته باشند، دوست ندارم. خواننده حتما بايد بيدندان باشد و سازش را غير خودش فقط 5 نفر ديگر بلد باشند! اين چه جور موسيقياي است؟ شهرام: موسيقي مقامي و محلي. مهسا: شهرام موسيقيهاي خاصي را دوست دارد. صدايش را هم بلند ميكند و همه هم بايد گوش بدهند! دنياي موسيقي ما خيلي متفاوت است. ولي يك چيزي را تا يادم نرفته بگويم كه خيلي هم مهم است؛ شهرام درهاي جديدي از ادبيات را به روي من باز كرد كه خيلي براي من راهگشا بود و باعث شناخت عميقتر من از ادبيات شد. در مورد ادبيات جهان و ترجمه؟ مهسا: بله. اما در زمينه ترجمه، بيشتر روي سينما تمركز كرده بودم. آن زمان فيلمنامه «خانه الكساندر» را ترجمه ميكردم. شهرام به من ميگفت سعي كن حوزه كاريات را تغيير بدهي ولي براي من كه سينما همه چيز بود، كار سختي به نظر ميآمد. وقتي به پيشنهاد شهرام شعر خواندم، دنياي ادبيات برايم خيلي قشنگتر شد. بعد رفتم سراغ كارهاي ديگر. مثلا خاطرات سيلويا پلات را ترجمه كردم و كمكم در حوزه ادبيات كارم را ادامه دادم. يعني بعد از شروع زندگي مشترك اين كارها را كرديد؟ مهسا: بله. فكر ميكنم سال سوم بود. كتاب «بچههايمان به ما چه ميآموزند» را كي ترجمه كرديد؟ مهسا: سال 82 بود. راستش آن كتاب خيلي در زندگي ما مؤثر بود. چطوري؟ مهسا: اينطوري كه خواندن اين كتاب باعث شد من تصميم به بچهدار شدن بگيرم. خودم خواندن اين كتاب را به همه زوجهايي كه هنوز بچه ندارند توصيه ميكنم. اين كتاب ديدگاه مرا نسبت به زندگي عوض كرد. چند سال است كه ازدواج كردهايد؟ مهسا: من 24 سالم بود، شهرام 26 سالش. البته اگر الان از شهرام بپرسيد، نميداند؛ نه تاريخ، نه روز و نه سال ازدواج را! اصلا تاريخ را ياد نميگيرد، ماه و سال را نميشناسد، اصلا نميداند كي به دنيا آمده! تصوير شما قبل از ازدواج درباره زندگي مشترك چه بود؟ شهرام: تصويرم همين بود، همين كه الان هست و تلاش كردم كه تغيير نكند. من آدم روياپردازي نبودم. قبل از اينكه ازدواج كنم شغلم ويرايش بود. يك پنجم درآمد حالا را داشتم. چون رويا نساخته بودم همه چيز برايم واقعي بود و هيچ مشكلي پيدا نكردم از اول هم همين تصوير را ميديدم. مهسا: ما خيلي تلاش كرديم كه زندگيمان به اينجا برسد؛ يعني خيلي تلاش كرديم زندگيمان به يك ثبات نسبي برسد و حداقل يك شكلي بگيرد. قبل از اينكه علي به دنيا بيايد، زندگي ديگري داشتيم. مگر زندگيتان قبل از به دنيا آمدن علي چه شكلي بود؟ مهسا: خب، 7 سال بدون بچه زندگي كرده بوديم. بعد از آمدن علي، زندگي من زير و رو شد؛ من به زني تبديل شدم كه قبل از آن نبودم. اوايل فكر ميكردم بعد از بچهدار شدن هيچ كاري نميتوانم انجام بدهم. براي همين قبل از زايمانام دو تا كتاب در دست ترجمه داشتم كه هر دو را تحويل دادم. دقيقا يك روز قبل از زايمانام كارم را تحويل دادم و رفتم بيمارستان. همه ميگفتند بچه تو به دنيا بيايد انگليسي صحبت ميكند! كار برايم دغدغه مهمي بود. الان هم دلم نميخواهد توي خانه بنشينم. كارم را خيلي دوست دارم، هرچند معتقدم كار يك زن خوب و مادر خوب بودن ارجح است. الان اگر يك زن خوب و يك مادر خوب باشم، برايم از همه هدفهاي بيرونيام مهمتر است. علي برايم در اولويت اول است؛ يعني وقتي كاري به من پيشنهاد ميشود، اول به علي فكر ميكنم؛ اينكه علي را كجا بگذارم و يك فكري براي خانه بكنم. هيچوقت فكر نكردهايد آمدن علي شما را از هدفهاي كاريتان دور كرده؟ نه، نميخواهم اين ثبات به هم بريزد. من خيلي تلاش كردهام تا به اين ثبات برسم. همين مسئله باعث شده من وقت بيشتري براي كارهايم بگذارم. مثلا ممكن است ساعت 11 صبح آنتن داشته باشم. از 6 صبح بيدار ميشوم تا به كارهاي داخل خانه برسم و كارهاي علي را به طور كامل انجام بدهم. باورتان نميشود اما من نميگذارم آب توي دل علي و البته شهرام تكان بخورد. ميخواهم هم در خانه و هم در بيرون موفق شوم. كسي از اعضاي خانواده كمكتان نميكند؟ چرا، من بايد همينجا از همه كساني كه كمكم ميكنند تشكر كنم؛ مثلا مادر و پدر خودم كه همهجا از من حمايت ميكنند، كارهايم را پيگيري ميكنند و تشويقام ميكنند. خانواده آقاي شكيبا چطور؟ اصلا اگر مادر شهرام نبود، من نميتوانستم توي اين شهر زندگي كنم. من اين حرف را به خودش هم زدهام. الان هر وقت كاري برايم پيش ميآيد زنگ ميزنم به مادرشوهرم. او هم هيچوقت كمكش را دريغ نميكند. سهمتان از زندگي مشترك مساوي است يا اينكه فكر ميكنيد يكيتان بيشتر در زندگي فداكاري ميكند؟ مهسا: فداكاري به نظر من معني ندارد. من بعد از به دنيا آمدن علي به اين موضوع رسيدم؛ چون كسي كه فداكار است، به ازاي هر روزي كه فداكاري ميكند، توقعي در افرادي كه برايشان فداكاري ميكند، ايجاد ميشود كه طي ساليان هيچكس پاسخگوي اين توقع نيست. شهرام: و بعد خودت را به خاطر كارهايي كه كردهاي، تبديل به مشكلات ديگران ميكني و بعد كمكم آدم منزوياي ميشوي. پس معتقديد كارهايي كه الان انجام ميدهيد، فداكاري نيست؟ مهسا: نه، اصلا. به هر حال اين بچهاي كه الان وارد خانواده ما شده و ما واقعا دوستش داريم، خودش همينطوري الكي به وجود نيامده؛ ما تصميم گرفتهايم كه بچهدار شويم، هيچ منتي هم نيست؛ وظيفه ماست كه به علي سرويس بدهيم، وظيفه ماست كه پدر و مادر خوبي باشيم. از اول همين ديدگاه را درباره زندگي داشتيد؟ مهسا: نه، خيلي سخت به اين نكته رسيدم كه بفهمم من فداكاري نميكنم. ولي خب، رسيدن به اين مرحله خيلي خوب بود. الان هر كاري كه انجام ميدهم ـ چه براي خودم، چه براي علي و چه براي همسرم ـ لذتبخش است. اگر ظرف ميشويم، اگر كفش واكس ميزنم و اگر غذا ميپزم خوشحالم، چون براي خودم و خانواده خودم انجام ميدهم، لذت ميبرم. اگر هم كاري را دوست نداشته باشم انجام نميدهم تا انرژي منفياش وارد زندگيام نشود. بعد از به دنيا آمدن علي سهم شما و خانم ملكمرزبان در مسئوليت مساوي بوده؟ شهرام: اگر بگويم مسئوليت به معني نگهداري از علي، خب، اين يك تعريف است. اگر بگويم مسئوليت به معناي تلاش، فكر و دغدغه براي تأمين نيازهاي علي است، آن هم يك تعريف است. ما هر دو كار ميكنيم ولي من به خاطر اينكه ساعت كارم بيشتر است و كارهاي مختلف و عجيب و غريبي هم انجام ميدهم، طبيعتا نميتوانم در خانه مثل مهسا به علي برسم. حضور مهسا اينجا پررنگتر است. من بيرون از خانه كار ميكنم تا مهسا در خانه بتواند به علي برسد. زندگي كردن به نظر شما كار سختي است؟ شهرام: نفس كشيدن وظايف سختي را به دوش آدم ميگذارد. شما هر چيزي به داشتههايت اضافه ميكني، داري زندگيات را سختتر ميكني. به قول عرفا حجاب است. در حقيقت مثل زنجيري است كه دست و پاي آدم را ميبندد. مهسا: من دقيقا برعكس فكر ميكنم. من فكر نميكنم انسان به دنيا آمده تا رنج بكشد؛ آدم براي لذت بردن آفريده شده، براي اينكه فرصتهايي را كه زندگي برايش پيش ميآورد درك و از آن استفاده كند. شهرام: اما اين رنج، رنج مقدسي است. مهسا: خب، من به اين رنج اعتقاد ندارم. زندگي مشترك خودتان چطور بوده؛ سخت يا آسان؟ مهسا: اگر با ديد خودم زندگي كنم، نه، سخت نبوده. شهرام: مگر اين ديد چه تغييري كرده؟ مهسا: ديدگاه ديروزم شبيه ديدگاه تو بوده اما امروز جور ديگري فكر ميكنم و ديگر كمتر رنج ميكشم و انرژيام با تمام پديدهها و موجودات همراه شده. آدمها و اتفاقات را مانعي جلوي خودم نميبينم، همه چيز به نظرم خير است. برنامه مشترك هم اجرا كردهايد؟ زياد. اين تجربه برايتان چطوري بوده؟ مهسا: ورود من به تلويزيون تقصير شهرام بود. البته ما با هم وارد تلويزيون شديم. من اصلا دوست نداشتم وارد تلويزيوم شوم چون من خودم مخاطب تلويزيون نيستم. آن موقع كه روزنامهنگار بودم، مخاطب روزنامه بودم. به نظرم ترجمه و تاليف ماندگار است اما كار تلويزيوني همان موقع تمام ميشود. شهرام: تلويزيون آدامس چشم است ديگر! مهسا: شهرام به من اصرار كرد بروم چون برنامه، يك زن و شوهر مجري ميخواست و من بايد ناچار با او اجرا ميكردم. يادتان هست چه برنامهاي بود؟ مهسا: برنامهاي بود به نام «پنجرهها»، بعد از آن برنامه «آفتاب مهرباني» كه اول گفتند 3 ماه طول ميكشد اما تا 2 سال و نيم تمديد شد. در نهايت هم همه چيز برايم جا افتاد. كمكم موضوع اجرا برايم جديتر شد. بعد از آن برنامه، يكي دو برنامه غيرروتين هم داشتيم. بعدش پيشنهاد برنامه تصوير زندگي را داشتم. 2 سال و نيم، 4 – 3 روز در هفته برنامه داشتم تا اينكه كنار كشيدم. چرا؟ مهسا: چون شخصيتام اهل تكرار نيست، بايد در شغلم تنوع و پيشرفت باشد، بايد بتوانم كارهاي ديگري كه دوست دارم را هم انجام بدهم و الان اين قصد را دارم. الان برنامه تلويزيوني نداريد؟ مهسا: الان يك برنامه مناسبتي هست به نام «پرديس» كه در اعيادي كه گذرانديم، پخش شد. آن اجراها هم مشترك بودند. نقطه ضعفهاي همديگر را هم در اجرا بههم ميگفتيد؟ مهسا: خيلي زياد. مخصوصا در برنامه «آفتاب مهرباني»؛ مرتب اشكالات كاري همديگر را تذكر ميداديم. شهرام: من هم نقطه ضعفها را به مهسا ميگفتم. براي مهسا هم اوايل آزاردهنده بود كه من همهاش ايرادها را ميگويم اما من فكر ميكردم اگر چنين نباشد، كار پيشرفت نميكند. ما اساسا منتقد كارهاي هم هستيم. مهسا شعرهايتان را هم نقد ميكند؟ شهرام: نظر خاصي نميدهد كه مثلا جايي را تغيير بدهم، بيشتر لذت ميبرد و هنوز هم از شعرهايم شگفتزده ميشود. آخرين شعري كه گفتيد كي بود؟ شهرام: همين تازگيها، من مهسا را بيدار كردم و شعر را برايش خواندم. تنها چيزي كه اگر به خاطرش مهسا را از خواب بيدار كني ناراحت نميشود، اول صداي علي است و دوم شنيدن شعرهاي من. مهسا: مهمترين توليد ادبي شهرام كه براي من ارزش دارد، شعر است. من هميشه مخاطب شعرهاي او هستم. براي مهسا شعر هم گفتهايد؟ بله، البته قبل از ازدواجمان اين اتفاق بيشتر ميافتاد! چقدر با دوستانتان رفت و آمد داريد؟ مهسا: خانه ما خيلي پررفت و آمد است. شهرام دوستهاي زيادي دارد و دلش ميخواهد مرتب رفت و آمد داشته باشيم. اوايل ميآمد خانه، ميپرسيد امشب كي قرار است بيايد؟ ميگفتم هيچكس. ميگفت ما كجا قرار است برويم؟ ميگفتم هيچجا. ميگفت يعني چه، خب يك برنامهاي بگذار. به همين خاطر ما دوستان زيادي داريم كه مرتب هم با آنها رفت و آمد ميكنيم. بعد از شروع زندگي مشترك، سرگرمي و تفريح مشتركتان چه بوده؟ شهرام: من به دوستانم خيلي علاقه دارم و مهسا خيلي به اين احساس من احترام ميگذارد. البته اوايل برايش سخت بود اما الان فهميده كه اين روابط براي من يكجور كسب انرژي است. پس انگار مهمترين شكل تفريحتان ارتباط با دوستانتان است؟ مهسا: ارتباط با دوستان مشترك، سعي ميكنيم با آنها خوش بگذرانيم. شهرام: سعي ميكنم هر آدمي وارد اين حلقه نشود. اگر كسي مخل ارتقاي ما باشد، دوست ندارم وارد زندگيمان شود. انرژي بد و منفي بعضي آدمها در زندگي اثر ميگذارد. با اختلافاتتان چه ميكنيد؟ شهرام: بعد از دعوا حلشان ميكنيم! مهسا: من سعي ميكنم بگذرم. البته اوايل شكل برخوردم فرق ميكرد. شهرام: اوايل چكشي برخورد ميكرديم؛ سعي ميكرديم مشكل را گردن ديگري بيندازيم يا بهتر بگويم لجبازي ميكرديم. اما آرام آرام فهميديم كه اين راهش نيست. الان مهسا خيلي سعي ميكند مرا عصباني كند و نميتواند اما در عوض من خيلي راحت ميتوانم عصبانياش كنم! مهسا: الان چون نوع نگاهم تغيير كرده، از خيلي چيزها راحت ميگذرم. الان راههاي ديگري پيدا كردهام كه با آنها مسائلمان را حل كنم. چه تجربهها و ارزشهايي باعث شد برخوردتان را با مشكلات عوض كنيد؟ مهسا: بخش اعظم تغيير روش من به خاطر برنامههاي تلويزيونيام بود. خيلي مطالعه كردم. با روانشناسهايي كه ميآمدند، مسائل را مطرح ميكردم. يك موقع فكر ميكردم راهحل مناسب اين است كه ديگر يك اتفاق تكرار نشود اما الان فهميدهام راهحل اين نيست كه هرگز اتفاق بد تكرار نشود بلكه بايد سعي كنيم اتفاقهاي بد را به حداقل برسانيم. اگر به شما اين فرصت را بدهند كه به خورشيد دست بزنيد، اين كار را ميكنيد يا نه؟ شهرام: دست زدن به خورشيد به چه درد من ميخورد آخر؟ مهسا: من تا جايي بهاش نزديك ميشوم كه دستم نسوزد. اگر يك در جلويتان باشد، دوست داريد آن در به كجا باز شود؟ شهرام: به باغ وحش! نه شوخي كردم، دوست دارم پشت در اتفاق آخر دنيا باشد... مهسا: من دوست دارم خواهرم را ببينم. چرا؟
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
مشكلاتمان را بعد از دعوا حل ميكنيم!-همشهری-خانهشان نقلي است و با دقت و ظرافت چيده شده. قبل از مصاحبه ميرويم و با اسباببازيهاي علي بازي ميكنيم. عكاس مجله برايش ...
مشكلاتمان را بعد از دعوا حل ميكنيم! علي با ماسك ترسناكاش ميترساندمان و از سروكولمان بالا ميرود. .... چون رويا نساخته بودم همه چيز برايم واقعي بود و هيچ مشكلي پيدا ...
در کودکی من، پدر و مادرم مدام با هم دعوا داشتند و من وسط این دوتا میماندم که طرفداری کدام را بکنم. ... که با شما به عنوان پدر یا مادر صحبت کنند و مشکلاتشان را در میان بگذارند. ... متاسفانه ما فکر میکنیم که بچهها، به خصوص کوچکترها، معنای کلمات زشت را ... و چند روز بعد، فرزندتان از همان کلمات هنگام دعوا با شما یا دیگران استفاده کند، چه ...
روانشناسان دلایل متعددی را برای جر و بحث زوجها عنوان میکنند اما معتقدند برخی دلایل، ... حرفی بزنیم یا رفتاری انجام بدهیم که بعد از دعوا اینقدر از همسرمان شرمنده باشیم که ... از مراجعه به روانشناس یا مشاور برای حل مشکلاتمان میترسیم یا از اثرهای مثبت ...
فرض می کنیم یکی از آنها روز بدی را پشت سر گذاشته، احساس خوبی ندارد، تحت فشار ... به قضیه نگاه کند، آنگاه خیلی راحت تر می تواند به حل مشکلاتشان کمک کند. ... ميلاني: نه صددرصد، ولي دختر خوبيهستم گاهي كارهايي انجام ميدهم و بعد ميپرسم چرا؟
آنها سعی میکنند نقش واسطه را ایفا کنند و خواهش کنند با هم دعوا نکنید. ... بعد از اینکه جروبحثهایتان تمام شد، قدم بعدی این است که بچهها را صدا بزنید و بگویید ... میتوانند مشکلاتشان را حل کنند، یاد میگیرد که از زبان و فکرش برای حل و فصل مشکلات ...
حتی دعوا کردن، جر و بحث و گله و شکایت کردن جزء موارد طبیعی ارتباطی هستند و ... سه تکنیک زیر برای حل مشکلاتشان بهره می گیرند: بررسی و تائید: اغلب با اتکا به ... سه زوجی را که در زیر به شما معرفی می کنیم هر یک سه شیوه مختلف ارتباطی را ... با هم دعوا می کنند، اما لحظه ای بعد هیچ چیز به دل نمی گیرند و دعوا را به دست فراموشی ...
... بنشیند و كسی كه هیبت یك پدر را دارد، جای بچه بنشیند، دعوا و بكش بكش به وجود میآورد. ... به همین دلیل نبش قبر میكند و میگوید این مشكلات از سالهای قبل بوده است. ... دلیل است كه آقایان هرچه دوست دارند، میگویند• بهطور قطع از سال 70 به بعد كه سینما نشان داد ... در همین بحبوحه باید مشكلاتمان با مطالعه و عقلانیت و خرد جمعی حل كنیم.
بعد از اینکه معرفیش کردین ماجرای جالبی هم اگه با هم داشتین که دیگه خیلی توپه. ... با تشکر فریبا raminaaa13th September 2009, 06:17 PMبا داداشم همش دعوا بحث کتک ... حالا که فکر میکنم بخودم میگم مامان هم زیاد کار درستی نمیکرد. ... و دارم یقین دارم که اون هم منو خیلی دوست داره الان هم تمام مشکلاتم رو حل میکنه از خورد و خوراک و ...
در برخی از روابط گاهی اوقات مشاهده می شود که تمام دعواها تنها از سوی یکی از ... تحت این شرایط، یکی از شرکا برای حل مشکلات و مسائل، به شیوه یک کودک رفتار میکند. ... معمولاً مشکلات یکسانی دارند و برای حل مشکلاتشان نیز راه حل های یکسانی پیدا می کنند. ... اما بدن دوم به بعد را با چشم ظاهر نمي تواني ببيني بلكه يك حس شهودي .
-