واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: درختي پر از شاخ و برگچگونه ميتوان به داستان وجوهِ بيشتري داد؟
يك چادر را، بدون تيركها و پايههايش، در نظر بگيريد كه روي زمين افتاده است. تنها شِماي كلي آن ديده ميشود: معلوم است كه يك چادر است، ولي كسي نميتواند وارد آن بشود. چنين چادري به هيچ دردي نميخورد. اولين داستانهايي كه من مينوشتم، مثل همين چادر بودند: يكنواخت و بيمصرف. حتي همان موقع -حدوداً چهارده سالم بود- ميدانستم كه ايرادِ كار كجاست، اما راهحل را نميدانستم.گرهِ كار، شيو? روايتِ داستان بود. من هم مثل بسياري از داستاننويسان، شيو? روايتِ درستِ داستان را نميدانستم، در نتيجه، داستانهايم صرفاً روايتي اجمالي از رويدادهاي مختلف بود: من چادري داشتم كه روي زمين ولو شده بود. داستاني را مثال ميآورم كه در نوجواني نوشتهام؛ داستاني ترسناك كه هيچوقت نتوانستم تا آخرش را بنويسم. شش صفحه از اولين دستنويس آن را هنوز دارم، يك خط در ميان، با جوهر قرمز؛ رنگي مناسب براي داستاني ترسناك. داستان دربار? جواني جامعهگريز بود كه دچار خودگرگبينيِ (لايكنتروپيك: بيمارياي كه در آن فرد تصور ميكند تبديل به گرگ شده است.) حاد شده بود. پايان داستان او ميتوانست فرجامي ضداجتماعي باشد:با صداي زوزه و دندانقروچه از خواب پريدم. غار پرِ گرگ بود! رفقام بودند، آمده بودند دنبالم! بعد، بالاي جناز? آنها، همانهايي كه زخمي ام كرده بودند، يك سور و سات حسابي راه انداختند. لاشهها را پاره كردند و خوردند... من هم همراه شان خوردم. اولين باري بود كه مزة گوشت تن آدم را ميچشيدم. يك لحظ? استثنايي بود، يك لحظ? باشكوه......از شهري به شهر ديگر ميرفتم. اينجا و آنجا آداب و رسوم وحشيانهاي بين مردم ميديدم. بعضي وقتها تو جاهايي كه اسمش باغوحش بود، حيوانهاي زنده (حتي گرگها!) را تو قفس ميانداختند، بعد ميآمدند و زل ميزدند بهشان. من هميشه ميرفتم و قفل قفسها را باز ميكردم و حيوانها را آزاد ميكردم. حيوانها بلافاصله به نگهبانها، به زندانبانهاشان حمله ميكردند و پارهشان ميكردند... چندين سال به اين منوال گذراندم...ميبينيد كه در شيوة روايتِ داستان، ايراد آشكاري وجود دارد:داستان در صحنه اتفاق نميافتد. اين وحشيگريها، در داستان به شكلي روايت نميشود كه خواننده بتواند ببيند و لمس كند. حتي اتفاقات عجيب و غريب توي باغوحش ملي هم، چيزي بيشتر از يك فهرست دمِدستي نيست. تمام داستان تلّي انبوه از چادرهاي پهنشده روي هم است. در چنين داستاني هيچكس دچار كوچكترين هيجان يا ترسي نميشود، و اين كه چند قرباني اينطور بيرحمانه تكهپاره ميشوند، براي خواننده هيچ اهميتي پيدا نخواهد كرد.
روايتِ درست داستان، [چارچوبي است كه] چادر را سرِ پا ميكند: حالا ميتوانيم واردش شويم. داستاني كه تعليق و فضاسازي خوبي دارد، ما را به درون صحنه و عمل داستاني پرتاب ميكند. در نتيجه حوادث را تجربه ميكنيم، با احساساتمان به آنها پاسخ ميدهيم و دستِ آخر با گفتن جملهاي مثل «داستان واقعاً زنده بود»، هم? قدرشناسيمان را تقديم نويسنده ميكنيم.بياييد با بررسي نوشتهاي كوتاه از مورخي نامدار و تبديل آن به روايتي داستاني، بيشتر با اين موضوعِ سرِ پا كردن چادر درگير شويم. تاريخ در مقايسه با داستانانحطاط و سقوط امپراتوري روم اثر ادوارد گيبون داستاني باشكوه از 1500 سال پيش را با نثري فاخر روايت ميكند (نثري كه اگر بخواهيم آن را با معيارهاي امروزي بسنجيم، بايد بگوييم تاحدودي تزئيني است). بسياري از داستاننويسان تاريخي، و حتي بعضي از نويسندگان داستانهاي علمي-خيالي، از جمله ايزاك آسيموف، از آثار گيبون الهام گرفتهاند، و كار درستي هم كردهاند، چرا كه صفحهصفح? آثار او، دربردارند? جوهر داستان كوتاه يا رماني خوب است.حالا بخشي از كتاب انحطاط و سقوط امپراتوري روم را، كه قابل تبديل شدن به داستان كوتاه است، با هم ميخوانيم. موضوع، جذاب است و مواد و مصالح، دهشتانگيز: امپراتور سِپتيميوس سِوِروس در سال 211 پيش از ميلاد از دنيا ميرود، و امپراتوري را براي دو پسرش، كاراكالا و گِتا، باقي ميگذارد. پسران امپراتور، شاهزادگاني فاسد و رذلند و به شدت متنفر از يكديگر. هر يك از دو برادر تلاش ميكند ديگري را به قتل برساند. قصر شاهنشاهي، بهوسيل? سربازان دو برادر دوپاره ميشود. همة تلاشها براي صلح بينتيجه ميماند. ملكة مادر، جوليا دونا، با طرح تقسيم امپراتوري بين دو برادر مخالفت ميكند؛ او معتقد است چنين كاري به اين ميماند كه بدن او را دو شقه كنند. قلمرو امپراتوري، در آستان? جنگ داخلي، از ترس بر خود ميلرزد، تا اينكه:
... در اين مبارزه، كاراكالا برنده شد؛ به آساني و البته به شيو? تبهكاران. او به التماسهاي مادرش گوش داد و نقشهاي مكارانه كشيد: قبول كرد در اتاق مادرش، با گتا ملاقات و براي برقراري صلح مذاكره كند. در ميان? مذاكره، چند سرباز مسلح، كه در گوشهاي مخفي شده بودند، با شمشيرهاي آخته به گتا حمله كردند. ملكه، بيخبر از همهجا، كوشيد گتا را در آغوش خود محافظت كند؛ ولي تلاشش بيفايده بود. دست ملكه مجروح و پيراهنش از خون پسر جوانش پوشيده شد، و همان موقع متوجه شد كه آن جلادها از پسر بزرگترش دستور ميگيرند.اختصار، طبيعتِ زبان مورخان است زيرا عموماً با حوزهاي گسترده از رويدادها سر و كار دارند، نه با تجربههاي شخصي بيواسطه. به همين دليل است كه گيبون تمام نبرد تراژيك دو شاهزاده را در دو صفحه و نيم، و نقطة اوج خونين آن را در كمتر از يك بند، روايت ميكند. حالا، بياييد دوباره همان لحظ? بحراني را روايت كنيم، البته اين بار به شيو? يك داستاننويس:آن دو، براي مدتي كه مثل چندين ساعت به نظر رسيد، منتظر ماندند. قياف? گتا درهم بود و زل زده بود به گيلاس شرابش. جوليا هرازگاهي تلاش ميكرد او را به حرف بكشاند؛ دربارة رويدادي خانوادگي صحبت ميكرد، يا خاطرهاي نوستالژيك از روزهاي شاد زندگيشان تعريف ميكرد، از زماني كه سِوِروس زنده بود. ولي گتا همچنان توي فكر بود.پس از مدتي، كنيز جوليا برايشان غذا آورد. ملكه، عصبي بود و با غذايش بازي ميكرد. گتا به غذايش دست نزد. در اتاقِ مرمر، سايهها قد كشيدند. غلامان آمدند، چراغها را روشن كردند و باعجله بيرون رفتند. بالاي در ورودي، پرد? نقاشي الكساندر بزرگ توي نسيم موج برداشت.صداي قدمهايي از راهروي بيرون اتاق به گوش رسيد. جوليا از روي تختش بلند شد. گتا گيلاسش را گذاشت روي ميز و از جا بلند شد. در باز شد، كاراكالا در آستان? در ايستاده بود. دو برادر در سكوت به يكديگر نگاه كردند، صورت گتا نقابي از بياحساسي داشت و در چهر? كاراكالا با آن لبخند سرخوشانة شومش، دورويي ديده ميشد. كاراكالا براي در آغوش گرفتن گتا، قدمي به جلو برداشت.برادر كوچكتر با دست او را پس زد و قدمي به عقب رفت. جوليا دونا گفت: «برو جلو.»گتا با بيميلي دست كاراكالا را گرفت، كمي بعد، دو برادر مانند دوستاني قديمي، يكديگر را در آغوش گرفتند. گتا لبخند محوي زد. ملكه با آسودگي نفس كشيد. گتا، گفت: «برادر، اميدوارم اين شروع جديدي باشد.»معلوم بود كه به زور اين حرف را زد. كاراكالا راه افتاد. همانطور كه دستش روي شانة گتا بود، او را به طرف در برد، كه هنوز باز بود.
«من هم اميدوارم كه اين ملاقات، پايان همه چيز باشد.»گتا گفت: «پايان؟» و ايستاد، ولي كاراكالا او را مجبور به حركت كرد. «پايان دعواهاي كودكانة ما. اميدوارم بتوانم تمامش كنم، يك بار براي هميشه.»گتا گفت: «آره، فكر خوبي است.»«ساكت.»دو شاهزاده توي درگاه ايستادند. ناگهان يك سرباز مسلح، با شمشيرِِ كشيده، جست زد توي اتاق.گتا به عقب برگشت، با حالتي گيج و گنگ به طرف مادرش رفت و كمي بعد، وقتي كه سرباز زخمي عميق به پشتش زد، فرياد كشيد.چهار سرباز مسلح ديگر وارد شدند. ملكه، فريادزنان دويد و دستهايش را حلقه كرد دور بدن پسر جوانش. تلاش ميكرد جلادها را از او دور كند.مردانِ شمشير به دست، دوباره و دوباره، به گتا زخم زدند. كاراكالا نعره كشيد، نعرهاي لرزاننده، همراهِ ترس و طمع و احساس پيروزي.«بكشيدش، احمقها! زودتر بكشيدش.»كمي بعد همه چيز تمام شد. گتا توي دستهاي جوليا تكاني خورد، آهسته لغزيد روي كف اتاق، براي لحظهاي روي زانوهايش فرود آمد. نگاهي ملتمسانه به مادرش انداخت، و وقتي خواست چيزي بگويد، خون از دهانش بيرون ريخت.كاراكالا پايش را گذاشت روي شان? گتا و فشار آورد. امپراتور جوان مرده بود. وقتي جوليا زانو زد و سر پسر جوانش را روي پاهايش گذاشت، تنها فرمانرواي امپراتوري، لرزان بالاي سرش ايستاد و تكيه كرد به شان? يكي از سربازها. جوليا بهآرامي گريه ميكرد. دستش را گذاشت روي صورتش. وقتي براي اولين بار دستش را از صورتش دور كرد، متوجه شد كه دستش بدجوري زخم برداشته و خونريزي شديدي دارد. كاراكالا گفت: «مادر، يادت باشد كه عزاداري براي يك خائن، خيانت است.»او گفت: «رجاله، ترجيح ميدادم بميرم به جاي اينكه تو را به دنيا بياورم.»كاراكالا، انگار كه بخواهد بزند، دستش را بالا برد. ناگهان به نظر رسيد كه هم? توش و توانش را از دست داد. يكي از سربازان را به طرف در هل داد:«من را از اينجا دور كنيد! زود!»ادامه دارد...دارِل شوايتزر / كاوه فولادينسب تنظيم : بخش ادبيات تبيان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2162]