واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: روايتي از فرنگ رفتن كافه چي داشتم فکر میکردم بد نمی شود اگر زندگی ام را بفروشم و به فرنگ بروم. شاید پاریس. یک آلونک طبقه دوم یک ساختمان دو طبقه اجاره کنم. از همانها که صاحبخانه اش یک زن چاق سرخ رنگ است که هر ماه برای گرفتن اجاره از طبقه پایین هن هن کنان پشت در خانه سبز می شود و یک شوهر دائم الخمر مُردنی دارد که همیشه ی خدا پشت میز ناهار خوری فکستنی آشپزخانه مشغول نوشیدن مشروبات ارزان قیمت است.شغلی پیدا میکنم و به زندگیه یکه و یالقوزی خودم ادامه میدهم. شبها زیر برج ایفل سیگار دود میکنم و کافه های پاریس را یکی پس از دیگری کشف میکنم. شاید یک بعد از ظهر که از کار به خانه برمیگردم تنه ام به تنه ی یک دختر جوان که چند بسته را حمل میکند بخورد و لاجرم بسته ها روی زمین بریزد و موقع جمع کردن بسته ها از روی زمین، نگاهمان به هم گره بخورد و باقی مزخرفات...شاید اسم دختر "جودی" یا از این سبک اسمهای دم دستی باشد...پدر مادرش هم در یک جهنم دره ایی اطراف بلژیک زندگی می کنند و سالی یک بار برای دیدن تنها دخترشان به پاریس می آیند. احتمالا مادر جودی از آن زنهای مسن بافتنی به دست است که یک سگ بی ریخت زشت دارد و مدام قربان صدقه اش می رود. شک ندارم هر کدام از شیشه های عینکش اندازه یک بشقاب پلو خوری است و مدام می گوید آووو..جودی...آووو خدای من...واووو....از آنها که الکی شلوغش می کنند و برای مسائل بی اهمیت، بی خودی هیجان زده می شوند و جیغ جیغ می کنند. کاتولیک است، می دانم...پدرش هم از آن مردهای با ادب زن ذلیل است که در تمام طول زندگی اش مجبور بوده ژاکتهای یقه هفت کوفتی زنش را بپوشد و دم نزند و همیشه سر کراوات آبی اش از زیر یقه ی هفت ژاکتش، تو ذوق می زند.بی آن نیست که در ملاقات اولمان مادر جودی بپرسد که اهل کجا هستم. هرچند قبلا می دانسته که اهل کجا هستم چون جودی سیر تا پیاز مرا تلفنی برایش تعریف کرده... نمی دانم چه کرمی دارد که می خواهد از زبان خودم بشنود...وقتی میگویم اهل ایران هستم می گوید: آووو...آووو...مای گاد...ترور...جودی برایش توضیح می دهد که ایرانی ها مهمان نوازند و از این مزخرفات کلیشه ایی...بعد پای پسته و فرش و گربه ایرانی را وسط میکشد و چون مادر جودی گربه ها را دوست دارد دلش نرم می شود و به من لبخند می زند. احمق.یکروز که با جودی برای خرید به فروشگاه رفته ایم، به من می گوید منتظر بمانم تا از مغازه ی آنطرف خیابان یک بوگیر مستراح بخرد. به او می گویم من تمام فیلمهای ژانر خیانتی را از اول تاریخ سینما تا به الان مو به مو دیده ام پس بهتر است درمورد خرید بوگیر مستراح راست گفته باشد وگرنه مجبورم به روش کاملا ایرانی سرش را لب باغچه گوش تا گوش ببرم. در حالی که از غیرت شرقی من به هیجان آمده به من اطمینان می دهد پای هیچ حرامزاده ی دیگری وسط نیست و می رود. هنوز به آنطرف خیابان نرسیده صدای ترمز شدید می آید. وقتی به محل می رسم می بینم جودی کف خیابان به یک اثر هنری سبک کوبیسم تبدیل شده ...به پدر و مادرش زنگ می زنم تا از جهنم دره شان که اطراف بلژیک است برای مراسم تدفین تنها دخترشان که البته اکنون به یک پازل تبدیل شده بیایند. مادرش از پشت تلفن می گوید آووو...جودی...آووو...مای گاد جودی ....واو....تلفن را قطع می کنم.با فامیل و دوستان کج و کوله جودی سر قبرش می ایستیم. مادرش از آن تورهای سیاه مسخره از کلاه بی ریختش آویزان کرده و پدرش یک ژاکت مشکی یقه هفت پوشیده که کراوات سیاه خال خال زردش از لای چاک هفتیه یقه، به کائنات ناسزا می گوید. بد سلیقه.تابوت را که حاوی تکه های به هم دوخته شده ی جودی است را با طناب داخل قبر می فرستند و بعد از آنکه کشیش مراسم " اش تو اش ، داست تو داست " را جرا کرد همه مان به نوبت یک قاشق غذا خوری رویش خاک میریزیم و می رویم پی کارمان...موقع برگشت حتما بارانی چیزی هم می بارد و همه در فضایی غمناک چترهایشان را باز می کنند.من که حسابی حالم گرفته است به آلونکم بر می گردم و چمدانهایم را می بندم و بعد کشیدن لپ زن سرخ رنگ صاحبخانه و خداحافظی با مُردنی دائم الخمر راهی ایران می شوم. حوصله ی این همه اتفاق را ندارم. فرسوده ام میکند. نمی روم.منبع: وبلاگ كافه كافكا
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 291]