واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: داستانهاي نويسندههاي نوجوان و يادداشت جعفر توزندهجاني، مسئول بخش نوشتههاي نوجوانان دوچرخه، درباره يكي از آنها.ايستگاه آخر هنوز هم صدايش در گوشم است كه ميگفت: «از كلاس من برو بيرون. ديگر هيچوقت اينجا نبينمت. برو و براي خودت شعر بگو.» از اين حرفش خيلي ناراحت شدم. راستش خيلي بهم برخورد. ميان ازدحام خودم را جا ميدهم و از ميانشان رد ميشوم. به خياباني خلوت ميرسم. سردم است. دستانم را درون جيبم ميكنم. زمين خيساست و بوي نم ميآيد. بوي نم را دوست دارم. آرامآرام پلههاي پل هوايي را بالا ميروم. زني از كنارم رد ميشود. چادرش را با دندان گرفته. در يك دستش كيسه پلاستيكي است و با دست ديگر دست دختر كوچكش را گرفته. دخترش گريه ميكند و سعي ميكند تا دستش را از دست مادرش بيرون بكشد و خودش راه برود. هميشه از پلهها خوشم ميآمد. بالا رفتن از آن را خيلي دوست دارم. هميشه با خودم ميگويم كاش درختي بود بلندتر از همه ساختمانها و آپارتمانهاي شهر. درختي كه همه درختها در برابرش درخت كوچكي باشند. درختي كه كبوترها و گنجشكها روي آن لانه داشته باشند. من هم از آن بالا بروم و به شهر و چراغهاي روشن آن در شب نگاه كنم. از روي پل هوايي به آسمان نگاه ميكنم. انگار كه دلش گرفته و ميخواهد دلش را تهي كند از غمهاي بيپايان، از دودها و... به راهم ادامه ميدهم. به خيابان ميرسم. صداي خشخش برگها را زير پايم ميشنوم. دوست دارم آنقدر به آسمان نزديك باشم كه ماه را بو كنم و در آغوش بگيرم و با لحافي از ابر روي آن به خواب بروم. صداي بوق ماشيني مرا به خودم ميآورد. خودم را ميچپانم توي اتوبوس. روي صندلي مينشينم. دستي بر شانهام مينشيند. پيرزني با صدايي آرام ميگويد: «دخترم جايت را به من ميدهي؟» فوراً بلند مي شوم و ميگويم: «بفرماييد مادرجان.» پيرزن برايم دعا ميكند. سرم را به ميله تكيه ميدهم. اتوبوس راه ميافتد. به ياد حرفش ميافتم: «به جاي شعر گفتن و نقاشي كشيدن كه به درد هيچكسي نميخورد، برو درست را بخوان، شايد دكتر و مهندس بشوي.» تصويرگري : سارا مرادي ، خبرنگار افتخاري، اسلام آباد غرب با خودم ميگويم:« اگر همه آدمها دكتر و مهندس بشوند، پس كي شاعر شود، نقاش شود، معلم شود، نانوا شود، رفتگر شود و خيلي شغلهاي ديگر كه اگر نباشند كار خيلي از آدمها، حتي همين دكتر و مهندسها هم ميماند. من كه تصميم خودم را گرفتهام. ميخواهم شاعر بشوم.» كتاب شعر سهراب سپهري را از كيفم بيرون ميآورم. صفحهاي را باز ميكنم: «روزي خواهم آمد و پيامي خواهم آورد در رگها نور خواهم ريخت و صدا در خواهم داد: اي سبدهاتان پرخواب! سيب آوردم، سيب سرخ خورشيد...» سرم را بر ميگردانم. اتوبوس خالي است. راننده ميگويد: «ايستگاه آخر است.» پياده ميشوم. در ذهنم كلمه «ايستگاه آخر» ميچرخد. كتاب شعر را در كيفم ميگذارم. باران نمنم ميبارد. به كوچه باريكي ميپيچم. باران تندتر شده. باخودم ميگويم: «ميآيي به ياد كودكي تا ته كوچه با هم مسابقه بدهيم؟» و شروع ميكنم به دويدن. به در خانه كه ميرسم خيس خيسم. نفس نفسزنان ميگويم: «زندگي توقف كرد در ايستگاه آخر. باز هم يك شعر ديگر!» ليلا عبداللهي، خبرنگار افتخاري از خرمآباد قاصدك ميگويند: زير باران دعا كن. دعايت قبول ميشود! من زير باران ايستادهام، ولي نه براي دعا كردن. ميخواهم با قطرههاي باران دلم را بشويم از هرچه كينه و غصه. مادرم داد ميزند: «اونقدر زير بارون واينسا. سرما ميخوريها!» اما من دوست دارم اينقدر بايستم تا احساس سبكي كنم... *** زير پتو دارم ميلرزم، اما واقعاً سبكم! آنقدر سبك كه دوست دارم مثل قاصدك بروم به سمت آسمان و دعاهايم را به خدا برسانم. سيده زهرا جمالي، خبرنگار جوان از تهران تصويرگري : شادان تقي زاده ، خبرنگار افتخاري، تهران داستان خاص بعضي داستانها، خاص يك جامعه و فرهنگ هستند. اين داستانها اگر در جامعهاي كه فرهنگ ديگري دارد خوانده شوند، شايد بيمعني به نظر برسند. « قاصدك» را هم بايد از اين گونه داستانها دانست. اين داستان در ذهنيتي قابل فهم است كه درك ديگري از باران داشته باشد. باران در بعضي از فرهنگها نشانه رحمت الهي و پيونددهنده زمين و آسمان است. راوي هرچند با شستن خود زير باران، سرما را به جان ميخرد، اما اين كار به او احساس سبكي و پيوند خوردن با آسمان را ميدهد. انتخاب اسم براي داستان هوشمندانه است. اگرچه قاصدكي در داستان وجود ندارد؛ اما يادآور سبكي و رهايي است. در آرزوي رسيدن پسرك مثل هر روز به كانون آمد و به طرف ميزي رفت كه كتاب مورد علاقهاش روي آن بود. مدتي زير و رويش كرد و دست توي جيبهاي خالياش كرد. پسرك هر روز شاهد كم شدن كتاب بود. بايد كاري ميكرد. روز اول، اولين فصل از كتاب را خواند. دومين روز، كشمكش داستان بيشتر شد و بدون اينكه متوجه گذشت زمان بشود، تا فصل چهارم پيش رفت. ادامه را گذاشت براي بعد از استراحتي كوتاه. ديد مربي به او خيره شده است. رفت و ادامه را براي فردا گذاشت. فرداي آن روز، وقتي پسرك دوباره به كانون آمد، از جلو در بيشتر نتوانست برود.مربي و يك نفر ديگر داشتند نمايشگاه را جمع ميكردند. منبع:
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 227]