تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 15 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):عالمان فرمانرواى بر شهرياران هستند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826057160




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

جارو از نوع سوم


واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: روزهاست كه در بين اسباب و اثاثيۀ خانه‌ام چيزي به نام «جارو» پيدا نمي‌شود نه از آن جاروهاي برقي پر سروصدا و غول‌پيكر كه آدم هميشه براي جادادنشان در گوشۀ اتاق مكافات دارد و نه حتي اين جارو دستي‌هاي پلاستيكي چند صدتوماني كه بيشتر مناسب حال تنبل‌هايي مثل من است كه حوصلۀ كشيدن يك جاروي چند كيلويي را به دنبالشان ندارند. به خصوص كه هميشۀ خدا هم سيم جاروبرقي آن وسط است و مي‌پيچد لاي پاي آدم. آخرين خاطرۀ يك جارو از حضور در اتاق من برمي‌گردد به حدود يك سال پيش: «صبح يك روز معمولي، بعد از يك خميازۀ كشدار، همان‌طور نشسته روي تخت [من را مي‌گويد!] ده دقيقه‌اي با چشم‌هاي پف كرده به فرش گم‌شده در آت‌وآشغال نگاه كرد و انگار كه منظرۀ آشفتۀ پيش رو دلش را زده باشد، من را برداشت و افتاد به جان فرش. قرچ قرچ... عقب جلو... قرچ قرچ... چپ راست... هنوز به نصف فرش نرسيده بودم كه دلم پر شد از مو و پرز و خرده‌نان و چوب‌كبريت شكسته و كاغذ پاره و باريكۀ ناخن و... او ولي دست‌بردار نبود و اصلاً به اين قانون پيش‌پا افتاده توجه نمي‌كرد كه هرچيزي حدي دارد! همچنان با غيظ مرا قرچ قرچ مي‌كشيد روي فرش، تا اين كه بالاخره وا رفتم و دل و روده‌ام به همراه مقادير قابل توجهي زباله پخش شد وسط اتاق. اولين چيزي كه شنيدم يك «اَه» كشدار بود. در ادامه، يك نگاه سرزنش‌بار به من، و بعد محتويات درهم روي زمين را با دست جمع كرد و با باز شدن سطل پدالي، مشتش را خالي كرد آن تو. آخرين زباله‌اي كه آن روز ريخته شد توي سطل، من بودم!» و البته او آخرين جاروي زندگي‌ام هم بود و بعد از آن ديگر پاي هيچ جارويي به اين خانه باز نشد. ديگر دست و دلم به تميز كردن اتاق نمي‌رفت. عجيب اين كه بعد از مدتي حس كردم اتاقم ديگر كثيف نمي‌شود. اول فكر كردم خيالاتي شده‌ام و از بس هميشه دور و برم آشغال ريخته، عادت كرده‌ام. ولي نه، واقعيت اين بود كه اتاقم داشت روز به روز تميزتر هم مي‌شد. ديگر خبري از خرده‌هاي نان نبود و ريزه‌هاي قهوه‌اي مربوط به كيك عصرانه هم غيبشان زده بود. مدتي طول كشيد تا بفهمم ماجرا از چه قرار است. يك روز صبح كه با چشم‌هاي نيمه‌باز، يك‌وري دراز كشيده و در حال كلنجار رفتن با خودم براي دل‌كندن از تختخواب بودم، به نظرم آمد كه خرده‌ريزهاي روي فرش جان گرفته‌اند و دارند در يك رديف منظم حركت مي‌كنند. اول فكر كردم اثر خواب‌آلودگي و خطاي ديد است، ولي چشم‌هايم را كه ماليدم و دقيق كه شدم، ديدم همۀ آن پس‌مانده‌هاي ميلي‌متري به خط شده‌اند و پشت سر هم پيش مي‌روند. ملافه را از رويم كنار زدم و دراز شدم روي فرش. حدس بزنيد زير هر كدام از آن اشياي متحرك چه پيدا كردم؟ يك مورچۀ سياه كوچك! خيالم راحت شد كه پاي جن يا يك موجود ماورايي در كار نيست. بعد از آن ديگر بي‌آن كه نگران كثيف شدن فرش باشم، ايستاده وسط اتاق، نان و پنير گاز مي‌زدم و با بي‌خيالي بيسكوئيت نصف مي‌كردم. ديوانه‌وار سيب زميني رنده مي‌كردم و شلخته‌وار آجيل مي‌خوردم. ديگر حتي جلوي ماكاروني‌هايي را كه موقع غذا خوردن از لبۀ بشقابم سر مي‌خوردند نمي‌گرفتم. و حتي بايد اعتراف كنم كه گاهي به عمد لاي انگشت‌هايم را باز مي‌گذاشتم تا پودرها و گردهاي خوراكي بريزند كف اتاق! من و مورچه‌ها به يك زندگي مسالمت‌آميز رسيده بوديم كه مركزش اين جملۀ معروف بود: «زندگي كن و بگذار زندگي كند!» ديگر با مورچه‌ها غريبگي نمي‌كردم. (آن حسي كه هنوز هم نسبت به سوسك‌ها دارم!) شده بوديم مثل همسايه‌هاي بي‌آزار؛ من از آنها راضي بودم و آنها از من. حتي چيزي بيشتر از دو همسايه، مثل دو شريك كه منافع مشتركشان حكم مي‌كند با هم باشند. با چنين همسايه‌هاي خوبي حق بدهيد كه جاي خالي يك جاروي پلاستيكي را حس نكنم. درگوشي بهتان بگويم كه مورچه‌ها براي خوشحال‌كردن من، هر از گاهي همراه خوردني‌ها، چيزهاي به‌درد نخوري مثل مو و ناخن يا حتي پاره‌هاي مشما را هم با خودشان مي‌برند داخل سوراخشان. وگرنه شما بگوييد، اين آت و آشغال‌ها به چه درد يك مورچه مي‌تواند بخورد؟ منبع:




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 130]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن