واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: طناب خوشمزهقسمت دوم
بعد یک طناب بزرگ آورد و گفت: ببین آقا شیره من از ترس خوابم نمیبرد. اجازه بده تو را ببندم؛ چون میترسم شب بیایی و مرا بخوری؟شیر خمیازهای کشید و گفت: وای خوابم میآید. هر کاری میخواهی بکن. گوش دراز با طناب شیر را بست و با خیال راحت خوابید. نصف شب یکدفعه از خواب بیدار شد. به دور و بر خودش نگاه کرد. دید شیر نیست. همهجا را گشت و آخر سر رفت توی انبار کاه و یونجه. دید شیر گرسنه افتاده به جان کاه و یونجه و دارد غذا میخورد. گوش دراز داد زد: چه کار میکنی؟ مگر غذا نخوردی؟ چطوری خودت را باز کردی؟شیر گفت: خب طناب خیلی خوشمزه بود. شب خواب دیدم دارم ماکارونی میخورم. وقتی بیدار شدم دیدم طناب توی دهانم است. حالا بگذار غذا بخورم.گوش دراز عصبانی شد و یک لگد محکم به شیر زد. شیر افتاد زمین، ناله کرد و بیهوش شد. گوش دراز ترسید. جلو رفت و گفت: وای ببخشید! حواسم نبود. خب عصبانیام کردی دیگر. پاشو...اما شیر از جا بلند نشد. گوش دراز هرچی سر و صدا میکرد شیر بیدار نمیشد. فهمید که بیهوش شده. دو دستی زد به سرش و گفت: وای دیدی چی شد. زدم شیر را بیهوش کردم. بعد با دندانش کمر شیر را گرفت که او را ببرد اتاق. یکدفعه پوست شیر پاره شد. گوش دراز گفت: وای چرا پوستش بوی لباس آدمها را میدهد!!پوستش پاره شده و خون نمیآید.کمی از پوست شیر را به دندان گرفت و کشید. زیر پوست شیر موهای فرفری بود. همهی پوست را کشید و پاره شد. دید ای دل غافل، بدن یک گوسفند چاق و چله توی پوست است. یال شیر را هم با دندانش بیرون کشید و یک کلهی گوسفند را دید. فهمید که چه کلاهی سرش رفته. حیوانی که او را ترسانده بود شیر نبود. بلکه یک گوسفند بود. گوش دراز هر کاری کرد گوسفند به هوش نیامد. آخر سر او را برداشت و برد انداخت توی حوض آب. گوسفند یکدفعه به هوش آمد و داد زد: وای دارم غرق میشوم. کمک! کمک!گوش دراز میخندید و میگفت: سر من کلاه میگذاری. فکر کردی من خرم.گوسفند بیچاره دست و پا میزد و گریه میکرد. دل الاغ برای گوسفند سوخت. او را از آب بیرون آورد و برد توی اتاق کنار بخاری. گوسفند با ترس و لرز گفت: ببخشید الاغ جان! گرسنهام بود. توی این سرما هم که چیزی برای خوردن نیست. گفتم با این نقشه به خانهی تو بیایم تا شکمم را سیر کنم. بعد دو سه تا ماچ گنده از صورت الاغ گرفت و گفت: بگذار اینجا بمانم. فردا صبح زود میروم. من قدر صاحبم را ندانستم و قهر کردم. فردا میروم پیشش و میگویم که یک الاغ مهربان در یک خانهی تنها زندگی میکند. شاید هم آمد و تو را برد پیش خودش.الاغ گفت: لازم نکرده. فردا صبح برو و از من هیچ چیز نگو؛ چون از آدمها خسته شدم. همین جا تنهایی برای من خوب است. خودم صاحب دارم. بهار که بشود میآید پیشم.گوش دراز همینطور که حرف میزد، گوسفند خوابش برد. با خودش گفت: وای من دارم با کی حرف میزنم. بروم بخوابم که خیلی خوابم میآید. علی بابا جانی***********************************مطالب مرتبطعنکبوت و جاروی دم دراز بُز زنگوله پا معلم جدید بره هاسرماخوردگی کوتوله ناقلا و غول دندان طلا چرخ و فلک سبز منتظر بابا هستیم یک لقمه نان و پنیر آقا موش باهوش
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 563]