واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: دل خون از امتياز داشتن يك ايده قوي و جسورانه بهره ميبرد كه دست بر قضا، نخستين مرتبه است بدين شكل در قالب يك فيلم سينمايي داستاني مطرح ميشود اينكه يك قاتل محكوم به اعدام در رويكردي ارزشي و اخلاقي، به جاي تقاضاي تجديدنظر در حكم دادگاهي كه رأي به قصاص داده، درخواست اهداي عضو به نيازمندان عضو پيوندي دارد. گرچه اين طرح اوليه در بسط و گسترش به فيلمنامهاي بلند، در بستر روابط دو خانواده مقتول و قاتل روايت شده و از همين منظر تا حدودي از پرداختن به اصل قضيه – يعني همان پيشنهاد اهداي عضو – دور مانده . ولي از زماني كه عماد(حامد بهداد)اين مسئله را پيش ميكشد، ناخودآگاه بخش مهمي از ذهن تماشاگر درگير اين موضوع است كه اگر چنين ايدهاي در قالب قانون به تصويب برسد چه گام بزرگي در جهت نجات بخش عمدهاي از انسانهايي كه در نوبت قلب و كليه و ريه و چشم و... به سر ميبرند برداشته شده است. در واقع برگ برنده فيلم براي نگهداشتن تماشاگر، نه در چارچوب روابط عاطفي عماد و زنش و دلسوختگي پدر و مادر عماد از اعدام فرزندشان و نه حتي دلِخونِ پدر نسترن از داغ فرزند است كه اتفاقاً اين برگ برنده در سكانسي رو ميشود كه عماد به «دلارام توكلي»وكيل تسخيرياش(الناز شاكردوست) ميگويد قصد دارد اعضاي بدنش را اهدا كند و با مرگ خود، جان چندين انسان ديگر را نجات دهد. جاي تأسف است كه اين سكانس مهم، در پرداخت سينمايي خود به سردترين و بدترين شكل ممكن اجرا شده. چنين پيشنهاد كوبندهاي ميتوانست به تماشاگر و حتي«دلارام» شوكي آني وارد كند ولي نه از موسيقي مهيجي در اين صحنه خبري هست، نه از بازي و كارگردان چشمگيري كه خواسته يك محكوم به اعدام را مهم و پررنگ جلوه دهد. با اين حال، از اين لحظه است كه داستان «دلخون» تعليق و هيجاني ديگر بهخود ميگيرد و از طرح يك ايده خوب به روايت يك داستان درست و سرراست ميرسد. جاي بسي خرسندي است كه نويسندگان فيلمنامه، رحماني و عليرضا محمودي ايرانمهر، از افتادن در تله پيچيده كردن داستان مصون ماندهاند و به جاي بههمريختگي موقعيتهاي مكاني و زماني داستان – كه معمولاً در قصههاي جنايي، رواني و پليسي خوب جواب ميدهند – دلخون را بدون حاشيه و پيچيدگي به خورد مخاطبشان دادهاند. تعليق و كنجكاوي در فيلم دلخون، در واقع از همان نخستين پلان فيلم شروع شده كه مردي غضبكرده، با نگاهي كينهتوزانه در انبوهي از شلوغي يك موسيقي مشوش، به نقطهاي خارج از ديد (تماشاگر)مينگرد و پس از اتفاقي كه خارج از قاب ميافتد، كادر را خالي ميگذارد. غير از حضور كوتاه و نافرجام شخصيت حميد(پوريا پورسرخ)، فيلمنامه دلخون ضعف چنداني ندارد كه برعكس نقاط قوتي هم ميتوان در آن يافت. هرچند وجود كاراكتري چون حميد به ضرورت نياز در فيلمنامه گنجانده شده ولي اشكال كار آنجاست كه تكليف تماشاگري كه همزمان سرنوشت 3خانواده را دنبال ميكند، با اين شخصيت روشن نيست، او را نميفهمد و با حساسيتهاي بيموردش كنار نميآيد. واقعاً پايان كشمكش حميد و همسرش به كجا ختم شد؟ چرا وضعيت اين شخصيت بينتيجه رها ميشود؟ شايد تنها اهميت جر و بحثهاي حميد و دلارام، به لحاظ روايت موازي زندگي آنها با زندگي عماد و نسترن باشد و تشابهاتي كه ميتوان ميانشان يافت كه از اين منظر چنين ترفندي كاركرد مؤثري در فيلم داشته. در چند نوبت از اين پيگيريهاي موازي، اشارات كوچكي هم براي آشنايي و يادآوري مخاطب ميشود؛ نگاه كنيد به پلاني كه حميد و دلارام در خانه با هم جدل ميكنند و حميد چند بار در مخاطب قراردادن دلارام، چاقويي را كه با آن مشغول پوستكندن سيب است به سمت زنش ميگيرد و در يكي از همين دفعات، دلارام خشمگين تذكر ميدهد كه «اون چاقورو بذار كنار»! چرا كه دلارام خوب ميداند عماد و نسترن نيز روزگاري عاشق هم بوده و زندگي خوبي داشتهاند و از سر همين پيلهكردنهاي بيدليل و بگومگوهاي ساده به كتككاري و قتل و جنايت رسيدهاند، يا وقتي دلارام در كتابفروشي خبر باردارياش را به حميد ميدهد، حميد بهجاي اينكه خوشحال شود، از پنهانكاري دهروزه همسرش كفري ميشود و او را به دروغگويي متهم ميكند. درست مثل عماد كه در پاسخ به خواهرزنش نسرين (هنگامه حميدزاده) مبني بر دليل قتل خواهرش، نسترن را به دروغگويي محكوم ميكند، در حاليكه قبلتر پي بردهايم نسترن هم تاوان پنهانكاري سوءظنبرانگيزش را پس داده است. غير از اين اشارات صريح و مستقيم، ميتوان نشانههاي غيرمستقيم و دوپهلويي هم در فيلم يافت كه بخش پنهاني از شخصيت آدمهاي قصه و نشانهشناسيهاي روانشناختي آنها را آشكار ميكند. مانند صحنهاي كه دلارام براي تحقيقات نزد برادر عماد ميرود و در معرفي موقعيت مكاني با تصاوير سنگهاي عظيمالجثه مواجه ميشويم كه انگار كنايهاي است از سنگدلي عماد در حادثه قتل همسرش. از طرفي دلخون پر از بيانيههاي اخلاقي، فرهنگي و اجتماعي است كه فيلم را تا حد يك فيلم آموزش اصول صحيح زندگي انساني ارتقا داده است. بارزترين نمونه چنين هدفي، ترك سيگار توسط يك اعدامي و روآوردنش به ورزش است كه اين تمهيد يادآور آن لطيفه بامزه مشهور است كه شخصي اعدامي در پاسخ به تعارف يك نخ سيگار قبل از اعدام، گفته بود:« نه، سيگار براي قلبم ضرر داره»! و اينجا هم فيلمساز شوخي بامزهاي با يك اعدامي ورزشكار كرده؛ همسلولي عماد از او ميپرسد:«ميخواي بري تيمملي؟!»و ديگري طعنه ميزند: «ميخواي اين تن لامصبو سالم بفرستي زير خاك؟». چرا كه عماد از زمان شروع تصميمش براي اهداي قلب خود، سعي دارد سلامت قلبش را با ورزش تضمين كند.او كه در نخستين برخوردش با وكيل خود، پرسيده بود«سيگار داري؟»، حالا پاكت سيگار و فندكش را يكجا ميبخشد به همسلولياش. اما آيا بهتر نبود در نمايش ترك سيگار، عماد سيگارهايش را به چاه مستراح ميريخت و شخص ديگري را آلوده اين ماده مخدر نميكرد؟ شكل بهتر اجراي چنين تبليغي را عليه سيگار، ميتوان در سري فيلمهاي«اسلحه مرگبار»(ريچارد دانر)ديد كه «دني گلاور»، مدام سيگار را از دست «مل گيبسون» ميگيرد و دور مياندازد. همچنين قابل توجه است دعوت زوجهاي جوان به آرامش در مشاجرههاي مختصر و پرهيز از بدبيني و شك و ترديد كه اغلب اين پرخاشگريهاي كنترل نشده منجر به طلاق زوجين و بعضاً وقوع قتل ميشود. دلخون را به لحاظ طبقهبندي فيلمنامهاي بايد در دسته ملودرامهاي اجتماعي گنجاند كه حالا اينجا و اينبار، ظاهري ايدئولوژيك بهخود گرفته و كمي از شكل كليشهاي فيلمهاي خانوادهپسند تاريخ سينماي ايران، دور شده تا با طرح يك موضوع نو، فقط در حد يك فيلم سينمايي داستانگو باقي نماند و با داعيه توليد فكر به وسيله مهمترين ابزار و رسانه فرهنگي قرن حاضر، روانه پرده سينما شود. تماشاگر خاص و عام نيز از ارائه چنين راهكاري براي پاككردن وجدان جانيان محكوم به اعدام و نجات جان صدها بيمار چشمانتظار، بهوجد ميآيد، به شرط آنكه حركتي كه امروز اين فيلم آغاز كرده تداوم يابد و فرهنگسازي در ابعاد گسترده و موارد گوناگون جامعه را شامل شود. حتي در فيلمهاي كارگردانان ديگر، ايدههاي سازنده و انساني و ارزشمندي از اين دست مطرح شوند و پيگيري جدي و نتيجهبخش نمايندگان و مسئولان فرهنگي و اجتماعي كشور را بهدنبال داشته باشد.كنايهاي كه در دلخون توسط قاضي دادگاه، به ستايش از فكر پسنديده يك قاتل زده ميشود مبني بر اين اطمينان كه مسئله مطروحه به وسيله عماد تا سالها ميتواند ذهن ديگران را مشغول كند، در واقع معطوف بهخود فيلمساز و عوامل توليد است؛ از اين بابت كه آنها آغازگر يك گام بزرگ و ماندگار بودند و آنچه امروز در قالب فيلم پيش كشيدهاند، در آينده ميتواند جدي انگاشته و تبديل به قانون يا دست كم بخشنامه شود. حتي تأكيد چندباره قاضي دادگاه به دريافت رضايت اوليايدم، دعوت جمعي از خانواده قربانيان است به گذشت و مهرباني. ساختار سينمايي دلخون، اگرچه قابلقبول و دلنشين است ولي با رعايت برخي موارد ميتوانست تبديل به اثري در خاطرماندني شود. از جمله فيلمبرداري فيلم كه كمترين سنخيتي با جنس داستاني كه تصوير ميشود، ندارد و اگر بخواهيم ضعف مهمي براي دلخون قائل شويم، چه بسا ضربه اصلي را از همين فيلمبرداري خشك و تخت حسن كريمي ميخورد. وقتي با داستان چند خانواده عصبي و آشوبزده و درگير بحران مواجهايم، طبيعي است كه تماشاگر نيز از خشم و هياهو سهمي ببرد، نه آنكه فقط شنواي ديالوگها و ناظر اشك و آه اعضاي خانوادهها باشد. به راستي اگر تمام فيلمبرداري دلخون، مانند صحنههاي فلاشبك زد و خورد عماد و نسترن، روي دست و پر از لرزه و تكانهاي شديد بود، مخاطب حس و حال دروني آدمهاي قصه و آنچه را بر آنها ميگذشت بهتر درك نميكرد؟ متأسفانه رحماني با استفاده متعدد از كلوزآپهاي بيشمار بازيگران فيلم، زهر و تلخي و بار رواني فيلم را تا حد ممكن فرو نشانده و فقط به روايت صرف يك داستان پرتعليق- به لحاظ شفاهي و نه بصري – بسنده كرده است. همشهری
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 257]