واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: جنگ ، تعريف و فلسفه آن جام جم آنلاين: شايد بتوان گفت جايگاه فلسفه در زمان ما، دقيقا 180 درجه متفاوت با زمان كانت باشد. كانت در زمان خود، فلسفه را رشتهاي در حال فراموشي و حذف دانست، چرا كه بشر به اين نتيجه رسيده بود كه فلسفه به كاري نميآيد اما در زمان ما، فيلسوفان درخصوص هر پديدهاي تاملي مخصوص به خود ارائه ميكنند و پديده «جنگ» نيز از اين مطلب مستثنا نيست. مطالعات فلسفي درباره جنگ، با تعريف اين اصطلاح در پي اين است كه اقتضائات و مشخصههاي ماهوي آن را معرفي كنند و همچنين به بررسي اين مطلب ميپردازد كه آيا جنگ جزء جداييناپذير زندگي بشر است يا خير. همچنين از جمله مسائل اصلي اين رشته، تحقيق درباره اين مطلب است كه آيا ميتوان به گونهاي آثار تخريبي جنگ را با تغيير در ماهيت آن كاست؛ مطلبي كه هماكنون ميخوانيد معرفي اجمالي است از چگونگي تامل فيلسوفان درباره «جنگ». «جنگ» عبارت است از درگيري نظامي بالفعل، تعمدي و گسترده بين اجتماعات نظامي بنابراين درگيري و تنش بين 2 نفر، همچنين درگيري گروهي و همچنين دشمني و معانده بين دو خاندان، هيچ يك جنگ محسوب نميشوند. جنگ پديدهاي است كه صرفا بين اجتماعهاي سياسي واقع ميشود و مقصود از اجتماعات سياسي در اينجا همان دولتها و حاكمان يا اجتماعاتي است كه خواهان حاكم شدن هستند. (با اضافه كردن قيد اخير[يعني اجتماعاتي كه خواهان حاكم شدن هستند] تعريف ما شامل جنگهاي داخلي (civil war) نيز خواهد شد). جنگ كلاسيك، جنگ بينالمللي (international war) است كه عبارت است از جنگ بين دولتهاي متفاوت، مانند جنگ جهاني دوم. اما هميشه جنگ درون يك حكومت بين گروهها و اجتماعات [سياسي] رقيب وجود داشته است، مثل جنگ داخلي آمريكا. برخي گروههاي فشار، مثل موسسات تروريستي را نيز ميتوان «اجتماعات سياسي» محسوب كرد، به شرطي كه آنها اجتماعي از افرادي باشند كه هدفي سياسي را دنبال ميكنند و البته خواهان حكومت يا تاثيرگذاري بر تحولات حكومت در سرزميني خاص باشند. [اما] حكومت (statehood) چيست؟ بيشتر افراد از تمايزي كه ماكس وبر (Max Weber) بين ملت و دولت حكومت قائل است، پيروي ميكنند. ملت به گروهي اطلاق ميشود كه خود را به سبب اشتراك در بسياري از چيزها مثل نژاد، زبان، فرهنگ، پيشينه تاريخي، مجموعهاي از آرمانها و ارزشها، عادات، نحوه خوراك، رسوم و ديگر موارد، همچون مردمي واحد (a people) ميدانند. از سوي ديگر، دولت حكومت به گونهاي دقيقتر دلالت بر تشكيلات حاكميت (government) دارد؛ حاكميتي كه زندگي را در قلمرويي خاص سازماندهي ميكند بنابراين ما ميتوانيم بين دولت آمريكا و مردم آمريكا و همچنين بين حاكميت فرانسه و ملت فرانسه تمايز قائل شويم. در عين حال، شما احتمالا اصطلاح «دولت ملت (nation-state)» را شنيدهايد. به طور قطع افراد اغلب «ملت» و «دولت» را به عنوان اصطلاحاتي كه قابليت دارند جايگزين يكديگر شوند، به كار ميبرند، ولي به خاطر اهدافي كه مدنظر داريم، ميبايد تمايز مفهومي اين دو اصطلاح را حفظ كنيم. دولت ملت دلالت بر پديده نسبتا متاخري دارد كه در آن يك ملت خواهان دولت متعلق به خود است و براي تشكيل اين دولت اقدام ميكند. اين تلقي از اصطلاح دولت ملت در ابتدا گرايشي اروپايي محسوب ميشد به اين شكل كه مثلا دولت ايتاليايي براي ملت ايتاليايي، دولت آلماني براي ملت آلماني و ... اما اين تلقي اروپايي از مفهوم دولت ملت در كل جهان فراگير شده است. اگر به برخي كشورها مثل آمريكا، استراليا و كانادا توجه كنيد ميبينيد كه دولت، در واقع بر تعداد زيادي از ملتها كه آنها را با اصطلاح «جوامع چند مليتي (multi-national societies)» ميشناسيم، رياست ميكند. بسياري از جوامع به واسطه مهاجرتهاي گسترده، جوامع چندمليتي محسوب ميشوند. كشورهاي چندمليتي گاهي اوقات مستعد و در معرض جنگ داخلي بين گروههاي مختلف هستند. اين بويژه در سالهاي اخير در مورد آفريقاي مركزي به دليل وجود مردم متفاوتي كه عليه سلطه يك دولت مبارزه ميكنند يا براي جدايي خود از نظام موجود در تلاشند، صدق ميكند. (كه خود اين گروه معمولا به واسطه قدرت نظام پادشاهي به آن كشور ملحق شدند و به واسطه تفاوتهاي نژادي نسبت به گروههاي محلي چندان احساس دوستي نميكنند). همه اين تمايزات براي آنچه ما مدنظر داريم به كار گرفته خواهند شد. هم اكنون ما به اين مساله ميپردازيم كه موضوع حكومت چه محوريتي براي ذات جنگ دارد. به طور قطع به نظر ميرسد هر جنگي دقيقا و در نهايت درباره حكمراني (governance) است. جنگ روشي همراه با خشونت براي تعيين اين است كه چه كسي حق دارد بگويد چه خطمشياي در يك قلمرو مفروض در مسائلي چون موارد ذيل بايد پيگيري شود: چه كسي بايد قدرت را به دست گيرد، ثروت و منابع در اختيار چه كسي بايد قرار گيرد، آرمانهاي چه كسي بايد حاكم باشد، چه كسي عضو اين قلمروست و چه كسي از اعضاي قلمرو نيست، چه قوانيني بايد به اجرا درآيد، چه چيز در مدارس آموزش داده شود، مرزهاي قلمرو مفروض تا كجاست، چه مقدار ماليات بايد مقرر شود و الي آخر. در صورتي كه فرآيند و راهحلهاي صلحآميز در تصميمگيري درباره مسائل مذكور مورد توافق قرار نگيرد، جنگ راهحل نهايي خواهد بود. تهديد صرف به جنگ و اعمال تحقير دوجانبه بين اجتماعات سياسي در حد اين نيستند كه «جنگ» ناميده شوند. براي اينكه يك درگيري را جنگ بناميم آن درگيري بايد به شكل نظامي و بالفعل و نه پنهان، باشد. به علاوه درگيري نظامي واقعي ميبايد هم تعمدي و هم فراگير باشد: بنابراين درگيري فردي و قابل تفكيك بين افسران يا مرزبانان متمرد از مصاديق جنگ محسوب نميشوند. آغاز جنگ مقتضي التزام آگاهانه و بسيج اضطراري نظاميان مذكور است. بنابراين ميتوان گفت تا زماني كه جنگجويان عازم جنگ نشدند و تا زماني كه آنها با نيرويي عظيم به جنگ نپرداختند، جنگ واقعي رخ نداده است. جنگ، بيرحم است با اين حال در تاريخ حيات بشر و تغييرات اجتماعي، محوريت دارد و بدون شك در آينده نيز در زندگي ما تاثيرگذار خواهد بود بياييد در اين قسمت، ديدگاههاي تنها كسي را كه به عنوان فيلسوف جنگ شناخته شده؛ يعني كارل ون كلاوزويتز بررسي كنيم. كلاوزويتز اظهار ميكند كه جنگ «دنبالهاي از سياست (policy) با معاني ديگر آن (= سياست) است.» به طور قطع اين تعريفي خوب و محتمل از جنگ است: جنگ مربوط به حكمراني و عبارت است از كاربرد راههاي خشن و غيرصلحآميز در حل مسائل سياسي (كه زندگي را در يك سرزمين ساماندهي ميكند.) اين تعريف با تعريف كلياي كه كلاوزويتز از جنگ ارائه ميكند؛ به عنوان «عملي خشونتآميز كه به اين قصد انجام ميشود كه طرف مقابل تسليم خواسته ما شود» سازگار است. كلاوزويتز ميگويد، جنگ شبيه يك دوئل (مصاف تن به تن) منتها با مقياسي وسيع است، همچنان كه مايكل گلوين پس از او نوشته است، جنگ طبيعتا گسترده، جمعي (يا سياسي) و خشن است. جنگ درگيري نظامي گسترده و با برنامه بين جوامع سياسي است كه منبعث از اختلافي جدي بر سر حكمراني است. در واقع ما ميتوانيم بگوييم تعريف كلاوزويتز صحيح است ولي كاملا عميق نيست: جنگ صرفا ادامه سياست (policy) با معاني ديگر آن (= سياست) نيست، بلكه موضوع جنگ بسياري از چيزهاست كه سياست را ايجاد ميكنند؛ يعني نفس حكمراني. جنگ بهكارگيري نيروي جمعي براي حل مجادله بر سر حكمراني و البته حكمراني به واسطه زور و چماق است و در نهايت جنگ عميقا انسانشناسانه است: زيرا موضوع جنگ چيزي است كه به گروهي از افراد امكان ميدهد تعيين كنند در يك قلمرو مفروض چه خطمشياي بايد پيگيري شود. جنگ بيرحم و اقدام شنيعي است. با اين حال در تاريخ حيات بشر و تغييرات اجتماعي محوريت دارد. اين دو مطلب احتمالا پارادوكسيكال و غيرقابل توضيح به نظر آيد يا شايد نمايانگر دو وجه مشوش شخصيت انسان باشد. بدون شك جنگ و رفتار ناشي از آن، همچنان در زندگي ما تاثيرگذار خواهد بود. با توجه به وقايع اخير اين ادعا ثابت ميشود: حملات 11 سپتامبر، حمله آمريكا به افغانستان، حمله به عراق و شكست و سقوط صدام، بحران دارفور در سودان، بمبگذاري در مادريد و لندن و آنچه [توسط بوش] جنگ عليه تروريسم (war on terror) ناميده شد. ما همگي به هزاره سوم [به عنوان هزاره بدون جنگ] بسيار اميدوار بوديم، ولي افسوس كه قرن بيستو يكم تاكنون به شكل بيرحمانهاي به جنگافروزي تهديد شده است. طبيعت خشن جنگ و آثار ستيزگرانه اجتماعي آن، براي هر انسان انديشمندي پرسشهاي مهم اخلاقي ذيل را مطرح ميكند: آيا جنگ هميشه اشتباه و نادرست است؟ آيا ممكن است وضعيتي وجود داشته باشد كه در آن جنگ به شكلي موجه يا حتي با خشونت كمتر صورت گيرد؟ آيا جنگ همواره قسمتي از زندگي انسان خواهد بود يا اينكه ما ميتوانيم كاري كنيم كه جنگ را به كلي حذف كنيم؟ آيا جنگ نتيجه ماهيت تغيير ناپذير انسان است يا اينكه پيامد روند متغير اجتماعي است؟ آيا طريق عادلانه قابل دسترسي براي ورود به جنگ وجود دارد يا اينكه جنگ همواره كشتاري وحشيانه است؟ هنگامي كه جنگ به پايان ميرسد فرآيند بازسازي پس از جنگ چگونه بايد انجام گيرد و اين فرآيند وظيفه كيست؟ هنگاميكه جامعه ما براي ورود به جنگ برانگيخته ميشود، حقوق و وظايف ما نسبت به اين وضعيت چيست؟ دكتر بريان اورند عضو دپارتمان فلسفه دانشگاه واترلو
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 364]