پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1850179771
درباره مولانا از الهي قمشهاي
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: زیر چاپ - همشهري آنلاين: دكتر حسين الهي قمشهاي به زودي كتاب 365 روز با مولانا را از سوي انتشارات سخن به بازار كتاب عرضه ميكند. متن زير مقدمه ايشان بر كتاب است كه از سوي ناشر دراختيار همشهري آنلاين قرار گرفته است. حكايت ني بشنو از ني چون حكايت ميكند از جداييها شكايت ميكند سخن را از ني بايد شنيد، از آن كس كه نيست؛ آن كس كه هست از هواهاي خود ميگويد و حديث نفس ميكند و حكايت او شكايت از محروميتها و ناكاميهاي خاكي اوست. يا حكايت توفيقات وهمي و خيالي كه او را معجب و مغرور ميكند و به جور و ستم واميدارد. اما آن كس كه بندبند وجودش را از هواهاي خويش خالي كرده و چون ني لب خود بر لب معشوق نهاده و دل به هواي او و نفس او سپرده است، حكايتي ديگر و شكايتي ديگر دارد. گر نبودي با لبش ني را سمر ني جهان را پر نكردي از شر انبيا از جنس ني بودند. چون به هواي دل خويش سخن نميگفتند، چنان كه در قرآن در صفت رسول اكرم آمده است: «و ما ينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي» او از هواي دل خويش سخن نميگويد و اين (قرآن) نيست مگر آنچه به او وحي شده است. بدين بيان، ني مقام انسان كامل يا كمال مرتبه انساني است كه در آن مرتبه شخص هرچه گويد همان است كه معشوق در او دميده و هرچه كند همان است كه فرمانش از معشوق رسيده است. از وجود خود چو ني گشتم تهي/ نيست از غير خدايم آگهي چونكه من من نيستم، اين دم ز هوست/ پيش اين دم هر كه دم زد كافر اوست گرچه قرآن از لب پيغمبر است/ هر كه گويد حق نگفته، كافر است دو دهان داريم گويا، همچو ني/ يك دهان پنهانست در لبهاي وي يك دهان نالان شده سوي شما/هاي و هويي برفكنده در سما ليك داند هر كه او را منظر است/ كاين زبان اين سري هم زان سر است دمدم اين ناي از دمهاي اوست/هاي و هوي روح از هيهاي اوست انبيا و اوليا و قديسان عالم كه اين همه سخنان شكربار از ايشان در بازار عالم پخش شده است همه در اثر پيوند با لبهاي شكرين آن شاهد يكتا به مقام شكرفروشي رسيدهاند. شكر فروش كه عمرش دراز باد چرا تفقدي نكند طوطي شكرخا را (حافظ) و اين تمثيل ني شدن براي رسيدن به درك حقايق اشيا در همه فرهنگهاي باستاني با تصويرهاي گوناگون به چشم ميخورد. چينيان معتقدند كه تا كسي ني نشود نميتواند ني را بكشد. و اين بخصوص در كار هنر همه جا مصداق دارد كه تا كسي از خودبيني و خودرايي و نفسپرستي رها نشده باشد و بوي خوش عشق به مشام جان او نرسيده باشد و خلقش چون نفس صبا لطيف و عطرآگين نشده باشد، در هيچ هنري بخصوص شعر به كمال نميرسد. به عبارت ديگر آفرينش هنري در گرو مستي است كه بيان ديگري از همان ني شده است. عزلم به هوشياري نمكي ندارداي جان/ قدحي دو موهبت كن چون ز من غزل ستاني (ديوان شمس) شر و شور دوران فكنند مستان سر هوشمندان، هنري ندارد (الهي قمشهاي) در اين مستي و رفع حجاب خودپرستي است كه شاهد زيبايي به هنرمند رخ مينمايد و بازتاب آن مشاهده بهصورت هنر ظاهر ميگردد. غزال خويش به من ده غزل ز من بستان نماي چهره شعري و شعر تازه ببين (ديوان شمس) بنابراين، معناي ديگر بشنو از ني اين است كه سخن مست را بشنو كه گفتهاند مستي و راستي: چو رازها طلبي در ميان مستان رو كه راز را سر سرمست بيحيا گويد (ديوان شمس) آن مست قلندر است كه در بيان حقيقت گستاخ و بيپرواست و هيچ وسوسهاي جز معشوق كه عين حقيقت است او را برنميانگيزد. فقيه مدرسه دي مست بود و فتوا داد كه ميحرام ولي به ز مال اوقاف است (حافظ) مولانا جلالالدين بيش از هر صفت ديگري به مستي موصوف است و به شادي كه محصول چنان مستي است. سلام او سلام مست است، سلام روستايي نيست كه دامي و دانهاي باشد براي بهرهمندي از مردمان. آدمي خوارند اغلب مردمان/ از سلام عليكشان كم جو امان يك سلامي نشنوياي مرد دين/ كه نگيرد آخرت آن آستين از دهان آدمي خوش مشام/ من سلام حق شنيدم والسلام زان سلام او سلام حق شده است/ كآتش اندر دودمان خود زده است (مثنوي) در آن سلام مستي است كه مولانا نه تنها دام نمينهد بلكه خود را به دام معشوق مياندازد تا با او چه رفتار كند. اي نيست كرده هست را بشنو سلام مست را مستي كه هر دو دست را پابند دامت ميكند (مولانا) به پاي خويشتن آيند عاشقان به كمندت كه هر كه را تو بگيري ز خويشتن برهاني (سعدي) تمثيل ديگر مولانا در بيان معناي ني شدن اين است كه ديدهايم چگونه يك پري يا جن بناگاه به خانه دل شخص وارد ميشود، او را معزول ميكند و هرچه از او به ظهور ميرسد مردم بدان پري منسوب ميكنند نه به شخص. چون پري غالب شود بر آدمي/ گم شود از مرد وصف مردمي هرچه را گويد پري گفته بود/ زين سري نه زان سري گفته بود اوي او رفته پري خود او شده/ ترك بيالهام نازيگو شده چون به خود آيد نداند يك صفت/ چون پري را هست اين ذات و صفت چون پري را اين دم و قانون بود/ كردگار آن پري را چون بود (مثنوي) در قديم بعضي بيماريها مانند صرع و جنون را منسوب به جن ميكردند و صاحب بيماري را جنزده يا ديوانه ميخواندند و گاه مردم با تعجب ميديدند كه بيمار تركزباني در حالت بحران بيماري الفاظ و عبارات عربي بر زبان ميراند و تفسير مردم از واقعه اين بود كه آن جن يا پري كه بر شخص مستولي شده جن تازي بوده و اين الفاظ از زبان اوست. مولانا بدون توجه به صحت و سقم اين مطالب فقط بهعنوان تمثيل از بيماري استفاده كرده و ميفرمايد وقتي يك پري چنين حاكميتي دارد كه در شخص سخن ميگويد و مردم آن سخن را از شخص نميدانند پس چگونه خواهد بود وقتي كه كردگار عالم و شاه جنيان و انسيان شخص را در قبضه تصرف خود گيرد به طريق اولي سلب گفتار از شخص و منسوب كردن آن به كردگار صدق ميكند. از اينروست كه مولانا ميگويد: گرچه قرآن از لب پيغمر است/ هر كه گويد حق نگفته كافر است مطلق آن آوازها از بشر بود/ گرچه از حلقوم عبدالله بود مشابه اين انتساب سخني است كه اروپاييان درباره سمفوني فوت سحرآميز از موزارات گفتهاند كه اين سمفوني را غير از خدا كسي نميتواند ساخته باشد. مولانا در ديوان شمس مكرر از لفظ پري و پريخوان و شاه پريان ياد كرده و هر كجا به حسب حال كلام مقصودي دارد. گاه مقصود از پري همان شمس تبريزي است كه چون پادشاه بر تخت دل او تكيه ميزند و فرمان ميراند، در عين حال شامل هر پير طريقت و هر انسان كامل مكمل نيز ميشود و گاه نيز مقصود از پري حضرت احديت است. هر روز بامداد درآيد يكي پري/ ما را برون برد كه از من جان كجا بري گر عاشقي نيابي مانند من بتي/ ور تاجري كجاست چون من گرم مشتري گر عارفي حقيقت معروف جان من/ ور كاهلي چنان شوي از من كه بر پري در كتاب ملكه پريان، اثر ادموند اسپنسر انگليسي، قرن 16 نيز هرچند ملكه پريان را بعضي با ملكه اليزابت تطبيق كردهاند اما صفات و فضايل پهلواناني كه در خدمت آن پري كار ميكنند نشان ميدهد كه آن ملكه پريان به حقيقت همان تجلي جمال الهي است كه براي به دست آوردن خاطر او بايد با ديوان و اهريمناني چون حرص و غرور و ريا و سالوس و تعصب بجنگند. اما قصه ني در اساطير يونان نيز قصه شيرين و عبرتآموزي است و ماجراي او با قصه ني مولانا همآهنگ است. داستان ني به روايت يونانيان چنين است كه: ني در آغاز دختر زيبايي بود. در بيشه سبز و خرمي (كه رمزي از بهشت است) زندگي ميكرد و همه جوانان آن ناحيت بر او عاشق بودند. روزي يكي از عاشقان او كه مجنونتر از ديگران بود او را دنبال كرد تا بگيرد و با او معاشقه كند، اما او گريخت و در نيزاري انبوه خود را پنهان كرد و براي آنكه راه را بر آن جوان ببندد خود را بهصورت يك ني درآورد تا در ميان نيها به كلي گم شود اما جوان آن ني خاص را شناخت و چيد و بندهاي آن را تهي كرد و سوراخهايي به آتش در آن پديد آورد و آنگاه آتش عشق خويش را در او دميد. آتش است اين بانگ ناي و نيست باد هر كه اين آتش ندارد نيست باد تفصيل اين داستان بسيار لطيف و سكرآور است: حكايت كنند كه وقتي زئوس، خداي خدايان، يكي از معشوقگان خود را بهصورت گاو جواني درآورده بود تتا همسرش از ماجرا آگاهي نيابد. همسرش كه بويي از ماجرا برده بود غزل هزارچشمي را به نام آرگوس براي محافظت او مامور كرده بود. زئوس،پان را كه از شبانان مراتع آسماني و نينواز روحاني بود مامور كرد تا اين غول را به نوعي در خواب يا غافل كند تا زئوس آن گاو جوان را بهصورت اول باز آورد. پان نزد غول آمد. حكايتها گفت و سخنان شيرين و جذاب به زبان آورد اما همچنان تعدادي از چشمهاي غول بيدار بود اگرچه بعضي به خواب ميرفت، تا آنكه غول از پان پرسيد كه اين نيلبك چيست؟ پان قصه ني را به تفصيل براي او گفت و اين بار هر هزار جفت چشم غول به خواب رفت و مقصود زئوس حاصل شد. عجبا از اين قصه كه هزار چشم بيدار را به خواب ميكند و چنين است حكايت مولانا كه به تفصيل در چندين هزار بيت بيان شده است. اين ني اگرچه سازي بسيار ساده و روستايي است اما مولانا با آن يك سمفوني عظيم ساخته است در چندين بخش (موومان) كه ما در اين پيشگفتار كوتاه به چند قسمت از آن اشاره ميكنيم. البته اين قسمتها از هم جدا نيست و هر لحظه مولانا از بخشي به بخش ديگر ميرود و همه سمفوني لحظه به لحظه با هم مرتبطاند. يك بخش اين سمفوني نيايشهاي لطيف و دعاهاي موثر و حكمتآموز است: اي خدا جان را عطا كن آن مقام/ كاندر او بي حرف ميرويد سلام اي رهيده جان تو از ما و من/اي لطيفه عشق اندر مرد و زن مرد و زن چون شوند، آن يك تويي/ چونكه يكها محو شد، آنك تويي اين من و ما بهر آن برساختي/ تا تو خود نرد خدمت باختي اي حيات عاشقان در مردگي/ دل نيابي جز كه در دلبردگي غرق عشقيام كه غرق است اندر اين/ عشقهاي نخستين و آخرين بخش ديگر اين سمفوني داستانپردازي است، داستان پشت داستان، مانند هزار و يك شب. از داستانهاي يك بيتي و دوبيتي و سه بيتي تا داستانهاي چندين صفحهاي، چون داستان سه شاهزاده شهروز و بهروز و افروز. داستانهايي از فرشتگان و داستانهايي از ديوان و ددان و مكالمه ابليس و انسان و قصه انبيا و اوليا و قصههاي رمزي از زبان فيل و طوطي و طاووس و موش و اشتر و شير و روباه و نخجيران و حكاياتي از زندگي روزمره طبقات گوناگون مردمان از عطار و بقال و كفشدوز و صوفي و شيخ و زاهد و قاضي و پزشك و بيمار و انواع ديگر حكايات كه همه به حقيقت گوشههايي از زندگي انسان و روابط دروني و بيروني او با خدا و ديگر مردمان است. در ميان اين قصهها مولانا همچون طبيب حاذق بيماريهاي گوناگون آدمي را كه همه از نفس اهريمني و شيطان سرچشمه ميگيرد شناسايي ميكند و به معالجه آن ميپردازد، چنان كه در هر قصه اندكي حال خواننده خوشتر ميشود و به درجهاي شفا مييابد تا به كلي بهبود يابد. بيجهت نيست كه مولانا هم در مثنوي و هم در ديوان شمس به اين وجه شفابخشي موسيقي خويش اشاره كرده است. طبيبيم، حكيميم، ز بغداد رسيديم بسي علتيان را ز غم باز خريديم (ديوان شمس) ما طبيبانيم، شاگردان حق/ بحر قلزم ديد ما را، فانفلق آن طبيبان طبيعت ديگرند/ كه به تو از راه نبضي بنگرند داستانهاي هزار و يك شب نيز قصههاي شفابخشي است كه يك بيمار رواني پركينه خطرناك را كه هر شب با زني ازدواج ميكند و بامداد آن زن را به دست جلاد ميسپارد شفا ميبخشد؛ چنان كه پادشاه در پايان داستان ميگويد:اي شهرزاد، طرفه حكايتها گفتي و مرا خوب كردي. ديگر از گوشههاي اين سمفوني ستايش زن است كه از ديدگاه مولانا تجلي رحمت پروردگار و اعلام حضور او در روي زمين است. در نظر مولانا زن در لطافت و تعالي چنان به خداوند نزديك است كه گوئيا مخلوق نيست بلكه خالق است. پرتو حق است آن معشوق نيست خالق است او گوئيا مخلوق نيست و آن آرامش و سكون و مقام امن كه خاص پروردگار است تنها در صحبت زن روي زمين حاصل ميشود. آنكه عالم مست گفتار او بود و سخنش آدميان را عالم امن و آسايش بود باز به حميرا ميفرمود «كلميني يا حميرا» يعني «اي گل سرخ كوچك، با من سخن بگو». از گوشههاي ديگر نواي ني جاودانگي روح است كه در فرهنگ غريبان ركيم يعني سوكنامه خوانده ميشود. مرثيههاي تسليبخش مولانا درباره مرگ و ابديت است. تمثيلات مولانا از واقعه مرگ و كيفيت انتقال از عالم تن به عالم جان بسيار متنوع، بديع و زيباست. گاه از تمثيل رستاخير بهار بهره ميگيرد كه دانههاي مرده در زير زمين به نفس صور اسرافيل كه نيروي حياتبخش در جهان است سر از خاك بيرون ميآورند و اسرار خود را با شكفتن و جوانه زدن و ميوه دادن فاش ميكنند. دانهها اندر زمين پنهان شود/ سر آن سرسبزي بستان شود پس بهاران روز عرض اكبر است/ عرض آن خواهد كه بازيب و فر است و گاه مرگ را به غروب شمس و قمر تشبيه ميكند كه غروبشان عين طلوع در اقليمي ديگر است و گاه تن را به قفسي تشبيه ميكند كه طوطي جان در آن زنداني است و از اشتياق پرواز به جنگلهاي وسيع و سرسبز در باطن پيوسته در تمناست كه سلام او را به طوطيان آزاد هندوستان برسانند و از ايشان بخواهند كه او را چاره خلاص نشان دهند. قصه طوطي جان زينسان بود كو كسي كه محرم مرغان بود اما ملودي و لحن اصلي اين سمفوني كه پيوسته با تنوع و صورتهاي تازه variations در زير همه آهنگها به گوش ميرسد عشق است كه متاع اصلي دكان مولاناست. هر دكاني است بازاري دگر/ مثنوي دكان عشق استاي پسر عشق بحري آسمان در وي كفي/ چون زليخايي اسير يوسفي دور گردون را ز جذب عشق دان/ گر نبودي عشق كي گشتي جهان جسم خاك از عشق بر افلاك شد/ كوه در رقص آمد و چالاك شد عشق را صد ناز و استكبار هست/ عشق با صد ناز ميآيد به دست تو به يك خاري گريزاني ز عشق/ خود به جز نامي چه ميداني ز عشق با محمد بود عشق پاك جفت/ بهر عشق او خدا لولاك گفت منتهي در عشق چون او بود فرد/ پس هم او را ز انبيا تخصيص كرد عشق آن شعله ست كو چون برفروخت/ هرچه جز معشوق باقي جمله سوخت در نيايد عشق در گفت و شنيد/ عشق دريايي، كرانه ناپديد هرچه گويم عشق را شرح و بيان/ چون به عشق آيم خجل گردم از آن شرح عشق ار من بگويم بر دوام/ صد قيامت بگذرد، و آن ناتمام عشق در مثنوي مجموعه تضادهاست، همان درياي بينهايتي است كه رودخانههاي گوناگون با آبهاي روشن و گلآلود از شرق و غرب بدان ميرسند و در آن گم ميشوند. آنجاست كه همه آبها با هم ميآميزند و ناصافيها صاف ميشود و آبهاي گلآلود در مييابند كه آن آلودگيها از آنها نبوده است و ذات آنها همان آب صاف و شفاف و حياتبخش است. مولانا عشق را به مناسبتهاي گوناگون به انواع تضادها و تناقضها منسوب كرده است اما همه تناقضات از نظر منطقي با اختلاف در انتساب يا معني يا فقدان شرايط ديگر تناقض از مصداق تناقض خارج ميشوند. اول تناقض ميان وجود و عدم است كه عشق هر دو آنهاست. از يكسو عشق نام وجود است از آنكه چون وجود در ذرات آفرينش ساري و جاري است و هر كجا وجود هست عشق و مستي و فهم و شور و شعور نيز هست و حكما عشق را با وجود مساوق دانستهاند يعني اگرچه در تعريف و در تصور و مفهوم متفاوتند اما مصداق هر دو در خارج يكي است چنان كه ميبينيم هر كجا عشق بيشتر باشد، اوصاف وجود نيز گستردهتر است. چنان كه غير عاشق را گويي وجود نيست زيرا آثار وجودي او بسيار محدود است. پس چه باشد عشق، درياي عدم در شكسته عقل مر آنجا قدم مقصود از عدم در مقام عشق نفي محدوديتها و ديوارها است، چون عشق به هيچ ديواري محدود نميشود و تا بينهايت پيش ميرود، پس هرچه وجود متعين و محدود است از آن نفي ميشود و عاشق نيز براي رسيدن به عشق حقيقي بايد از وجود محدود خود عدم شود و اين عدم است كه موجب افزايش وجود است. چنان كه نفي ديوارها ميان چندين باغ بر وسعت باغ ميافزايد. به هر كجا عدم آيد وجود كم گردد زهي عدم كه چو آمد وجود از او افزود (ديوان شمس) و آن سوال معماگونه كه از شيخ محمد شبستري كرده بودند كه: چه جزو است آنكه او از كل فزون است طريق جستن آن جزو چون است پاسخش همين است كه چون هر شيء مركب از وجود و ماهيت است و ماهيت جهت محدوديت و حد وجود است پس آن جزء از شيء كه وجود است بر كل آن فزوني دارد زيرا آن جزء وجود مايه اصالت و تحقق و منشا آثار شيء است و اگر ماهيت را از شيء كم كنند و تنها وجود ماند وجود بدون محدوديت خواهد بود كه از كل شيء كه وجود با محدوديت است بيشتر است. در مثنوي اشاره به عدم در معني وجود مطلق بسيار مشاهده ميشود. تنگتر آمد خيالات از عدم زان سبب باشد خيال اسباب غم در اينجا مولانا عدم را كه همان وجود مطلق است گشادهترين عوالم معرفي ميكند و از عدم تنگتر عالم خيال است كه تعيني است بر وجود، كه از عالم عدم محدودتر است زيرا مقيد بهصورت است اگرچه نياز به ماده ندارد، و از آن محدودتر هستي جهان آب و رنگ است كه باز آن عدم را مقيدتر ميكند زيرا هم در بند صورت است و هم در بند ماده. همچنين، در داستان ظهور جبرئيل بر مريم، از جبرئيل ميشنويم كه با مريم ميگويد خانه ما در عدمآباد است و اين صورت بديع كه پيش روي ميبيني تنها يكي از نقشهاي بيانتهاي من است و تو از اين نقش كه به نظرت وجود من ميآيد به عدم يعني فقدان همه نقشها و صورتها كه خداست پناه ميبري، در حالي كه من همان پناهگاهم و همان عدمم. از وجودم ميگريزي در عدم / در عدم من شاهم و صاحب علم خود بنه و بنگاه من در نيستي است/ يك سواره نقش من پيش دستي است و نيز مولانا همه جار شرط كمال عاشقي را عدم شدن معرفي ميكند و آن معادل فناست كه منزل هفتم از هفت شهر عشق عطار است. در اين مقام، سالك وجود خود را به كلي محو ميكند تا در وجود مطلق حق به اثبات رسد و بقاي بعد از فنا يابد. چنانكه در داستان آن عاشق كه خدمات خود را يكيك براي معشوق بيان ميكرد آمده است: در وفاي تو چنين كردم چنان/ تيغها خوردم از اين زخم و سنان مال رفت و نام رفت و كام رفت/ بر من از دستت بسي فرجام رفت معشوق پاسخ ميدهد كه اين همه كردي ولي آنچه اصل عشق و دوستي است نكردي. گفت آن عاشق بگو كان اصل چيست گفت اصلش مردن است و نيستي است از تضادهاي ديگر اين است كه از طرفي حافظ گفته است: الا يا ايها الساقي ادر كاسا و ناولها كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها و از طرف ديگر مولانا در مثنوي گويد: عشق از اول سركش و خوني بود تا گريزد هر كه بيروني بود و اين تضاد بعضي را به شبهه انداخته كه يا عشق اقسام دارد كه بعضي چنين و بعضي چنان است يا يكي از اينها درست ميگويد و ديگري اشتباه كرده است و اصحاب شبهه در نيافتهاند كه اين تضادها حقيقتا وجود ندارد بلكه چون عشق اطوار گوناگون دارد هر طرف تضاد در يكي از آن اطوار صدق ميكند و همه اطوار در جاي خود درست است. حل شبهه در اين است كه گاه سخن از عشق ميرود ولي هنوز پاي عمل در كار نيست. آنجا عشق آسان است و همان است كه «آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها» زيرا در آغاز به سبب نقش دلپسند عشق همه كس را شوق رفتن به راه عشق ايجاد ميشود و او را كار آسان مينمايد الا آنكه وقتي پاي در راه نهاد اندك اندك مشكلات راه بر او ظاهر ميشوند. مولانا در قصه آن پهلوان قزويني كه پيش دلاكي آمده بود تا نقش شير بر پشت او زند به اين نگاه اشاره كرده است كه پهلوان از مطلوببودن نقش (كه همان عشق است) باخبر است اما نميداند كه اين نقش نقطه به نقطه به فروكردن سوزن در بدن شكل ميگيرد و لذا به محض شروع سوزن زدن فرياد و فغان ميكند و شير بيدم و سر و اشكم را طلب ميكند كه همان نفي عشق است. دلاك به ملامت به او ميگويد: چون نداري طاقت سوزن زدن از چنين شير ژيان رو دم نزن بنابراين، اختلافي كه بعضي معاصران ميان عشق حافظ و مولانا تصور كردهاند محصول عدم توجه بدينگونه نكتههاست. و باز ميبينيم در آثار مولانا و ديگر عارفان كه عشق را به وصف بهشت و دوزخ هر دو ياد كردهاند. ندانستم كه اين سودا مرا اينسان كند مجنون دلم را دوزخي سازد دو چشمم را كند پرخون (مولانا) اينجا اشاره به سختيها و رنجهايي است كه عشق با خود به همراه ميآورد و آدمي را از بهشت امن و آسايش كه همان غفلت و بيخبرياست به دوزخ آگاهي و احساس سنگيني بار رسالت آدم بودن هدايت ميكند چنانكه حافظ نيز فرمايد: چو عاشق ميشدم گفتم كه بردم گوهر مقصود ندانستم كه اين دريا چه موج خونفشان دارد اما در عين حال، عارفان گفتهاند كه اين دوزخ بر عاشق سرد ميشود زيرا سوز عشق و اشتياق وصال معشوق بر آتش همه حرمانها و رنجهاي ديگر غلبه ميكند غم عشق آمد و غمهاي دگر پاك ببرد سوزني بايد كز پاي برآرد خاري (سعدي) در بيابان گر به شوق كعبه خواهي زد قدم سرزنشها گر كند خار مغيلان غم مخور (حافظ) اي برادر، غم عشق آتش نمرود انگار بر من اين شعله چنان است كه بر ابراهيم (سعدي) از سوي چرخ تا زمين، سلسلهاي است آتشين سلسله را بگير اگر در ره خود محققي (مولانا) زان سوي بحر آتش اگر خوانيم به لطف رفتن به روي آتشم از آب خوشتر است سنايي نيز نشان عاشق را آن دانسته است كه از هفت درياتر نشود و آتش دوزخ بر وي سرد نمايد. گواه رهرو آن باشد كه سردش بيني از دوزخ نشان عاشق آن باشد كه خشكش بيني از دريا و بدينسان عشق تمام صبر است اما در راه رسيدن به معشوق و تمام بيصبري است در فراق معشوق و ناشكيبايي بر ناديدن او. در جايي عاشق ميگويد: بنشينم و صبر پيش گيرم و در جاي ديگر گويد: من بيتو گمان مبر كه يك دم بنشينم و صبر پيش گيرم چنانكه مولانا مكرر اشاره كرده است: گفتاي ياران من صبرم نماند مر مرا اين صبر بر آتشنشاند مر زجان سير آمدم اندر فراق زنده بودن در فراق آمد نفاق (مثنوي) و باز در مقام صبر، از معشوق گويد: صبر چو ابري است خوش حكمت با رد از او زانكه چنين ماه صبر بود كه قرآن رسيد صبر آرد عاشقان را كام دل بيدلان را صبر شد آرام دل و نيز عشق كور است زيرا جزو معشوق نميبيند و عشق تمام بصيرت و بينايي است كه نور ديده عاشق زقاف تا قاف است و عشق زندان است و بند است و كمند است و اسارت است و عشق باغ است و بوستان است و آزادي است. و عشق تمام دانش و معرفت و هوش و درايت است از آنكه تنها خردمندان حقيقي و اصحاب انس و معرفتاند كه راه عشق را ميشناسند و بر همه راهها مرجح ميدارند و از نگاهي ديگر عشق تمام بيخبري و جنون و بيهوشي و مدهوشي و حيرت است در جمال معشوق و استغراق در عظمت و جلال و معزول شدن عقل و دانش. عشق آمد، عقل او آواره شد صبح آمد، شمع او بيچاره شد (مثنوي) و عشق تمام ادب و رعايت است از آنكه عاشق لحظه به لحظه پاس خاطر معشوق ميدارد و رضايت او ميطلبد و آنجا كه با وي ميگويد چرا نافرماني كردي و از آن ميوه خوردي در كمال ادب گناه را به خود منسوب ميكند زيرا به معرفت عشق ميداند كه وجه انتساب عمل به اوست كه نامش گناه است و چون شيطان گستاخي نميكند كه تو خودت مرا اغوا كردي و البته آدم نيك ميدانست كه كارها همه به دست اوست اما وقتي كاري به او منسوب ميشود تمام خير و رحمت است و آن عصيان كه آدم كرد خال سياهي بود كه نقاش ازل بر چهره آدم نهاد تا به جمال او بيفزايد زيرا كمال آدميت او در داشتن اختيار و توانايي بر عصيان و طاعت است. بعد از آنش گفتاي آدم نه من / آفريدم در تو آن جرم و محن گفت دانستم ادب بگذاشتم/ گفت من هم پاس آنت داشتم (مثنوي) گناه اگر چه نبود اختيار ما حافظ تو در طريق ادب كوش اگر گناه من است (حافظ) اين ادب عين عشق و درويشي است. گفتوگو آيين درويشي نبود ور نه با تو ماجراها داشتم اما از نگاهي ديگر ادب عشق جمله بيادبي است امه العشق عشقها آداب (حافظ) هزار علم و ادب داشتم مناي خواجه كنون كه مست و خرابم صلاي بيادبي است (مولانا) و مقصود از اين بيادبي ترك آداب بيگانگي و دوگانگي است كه منافات با آن ادب نخستين ندارد. اطوار عشق بيپايان است و درياي مواجه مثنوي و سماع ديوان شمس و حكمت فيه ما فيه آكنده از شرح اين اطوارهاست. اما عارفان كه غوغاي عشق را در جهان به راه انداختهاند، غير از بيان احوال دروني، در سوداي آن بودهاند كه مستعدان دريافت فيض عشق و تشنگان اين آب حيات و اين شراب بيخمار را هدايت و سقايت كنند چنانكه مولانا در بيان ارشاد شمس گفت: ز زندان خلق را آزاد كردم/ روان عاشقان را شاد كردم دهان اژدها را بردريدم/ طريق عشق را آباد كردم آبادكردن راه عشق و رفع موانع آن و شرح خطرات و چگونگي عبور از آنها كار و مولانا و همه عاشقان راستين الهي است و فهميدن و درك سخن مولانا در تصديق تعاليم او و رفتن به راه عشق است الا آنكه در اين ميان عدهاي نيز از بيرون عشق بدين احوال و اطوار مينگرند و به روشهاي علمي سعي در بيان آن دارند كه اين احوال در اثر چه عواملي و در چه آب و هوايي يا چه اوضاع اجتماعي و سياسي بيشتر شكوفا ميشود و اينكه چگونه عرفان ميتواند خشونتهاي ديني را تلطيف كند و تصوير زيباتري از چهره دين عرضه كند. وجود اين محققان نيز لازم است اما نه براي فهم و درك سالك راه كه آن سينه شرحه شرحه و سوز دل و اشتياق ميخواهد و در يك لغت نيازمند سنخيت روحي با عوالمي است كه اين عاشقان از آن سخن ميگويند و با تحقيقات و غور در لغات و عبارات و مسائل سنگين فلسفي و كلامي و ... راهي به عاشقشدن و طي طريق و رسيدن به كمالات و فضايل عشق ندارد. كتاب 365 روز با مولانا سومين اثري است از مجموعه «جوانان و فرهنگ جهاني» كه با يك سال در صحبت سعدي آغاز شد.[در قلمرو زرين؛ كتابي تازه ازالهي قمشه اي] در مقدمه كتاب اول به اختصار هدف از ارائه اين مجموعه را بيان كرديم كه ادبيات آيينه جهاني است و با نظركردن در آن ميتوان ذات و فطرت الهي خويش را مشاهده كرد و چنان زندگي كرد كه پروردگار عالمان خواسته است و ميتوان شكوه انسانيت و جلال و عظمت مقام انسان را در اين آيينه ديد و در بيابان اين عالم به قافله خوبان و پاكان و عاشقان پيوست، زيرا اين قافله است كه همه فرشتگان و قواي غيب و شهود چشم بدان دوختهاند. كارواني كه بود بدرقهاش حفظ خدا به تجمل بنشيند، به جلالت برود و نيز ميتوان، در آيينه ادبيات، قافله خوكان و كفتاران و كركسان و گرگان و خفاشان را نيز مشاهده كرد كه چگونه خوار و خفيف و شرمنده از اعمال ناموزون خويش، ترسان و هراسان، بيابان را طي ميكنند و با آنكه قافلههاي عظيم و پرازدحامند، به تعبير والت ويتمن، همه ميكوشند تا از شرم خود را در گوشهاي نهان كنند و هيچ نشان شكوه و زيبايي و جلالت و كرامت در هيچيك از ايشان نيست و رياكاريها و دروغها و پردهپوشيهاي ايشان از كارهاي زشتشان همه نشان شرم و دودلي و حقارت باطني آنهاست كه گفتهاند «رياكاري باج و خراجي است كه بدي به خوبي ميدهد.» با سير در آثار مولانا، آدمي جوهر ذات خود را كه همان شادي و روح و راح و مستي است مييابد و ميكوشد تا خود را از هر آنچه غير از شادي و آزادي و سرمستي است پاك كند. من عاريتم در آنچه خوش نيست چيزي كه در آن خوشم من، آنم (مولانا) ميكل آنژ در تعريف هنر گفته است كه آن پاك كردن است از هر آنچه زايد و غيرضروري است. با اين تعريف ميتوانيم با تعليم مولانا هر آنچه غير از حقيقت ذات پاك و الهي ماست از خود دور كنيم و چون داوود تمام عشق باشيم و تمام سرود و تمام شادي و تمام زيبايي. اينها و صدها نكته لطيف و شاديبخش و بينشآفرين ديگر در انتظار جواناني خواهد بود كه اين كتاب را به مطالعه برگزينند. در زبان انگليسي كتابي هست با عنوان زندگي گوته به قلم يك نويسنده انگليسي به نام جرج هنري، ليوز كه شوهر خانم جرج اليوت، رمننويس معروف بوده است. يكي از منتقدان ادب گفته است كه: من رشك ميبرم بر كسي كه براي نخستينبار اين كتاب را پيش روي نهاده و قصد سير در اين سرگذشت دارد زيرا ميدانم كه هر دم با چه لذتها و شاديها، چه اعجاب و شكوه و چه خرمي و سرمستي روبهرو خواهد شد و از نگاه نگارنده بارها بيش از آن كتاب ميتوان رشك برد بر كسي كه اول بار در سه كتاب بزرگ مولانا: ديوان شمس، فيه ما فيه و مثنوي به سير و سياست پرداخته است. و سلام بر قافله شكوهمند آدميان باد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
-