واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: تکهای از رمان به تیر غیب گرفتار آمدهی "خانهی ابر و باد" (1370)
باید فراموش کند. پنهان کند. همهی بایدها این را میگویند. همهی فرمانها میگویند که باید فراموش کند. باید همه چیز را فراموش کند، جز بایدها را. باید ساکت بماند. آن کنج، در پناه ستون بدقواره ساکت و بیحرکت مانده است. کلاس آمادگی حزبی. بوی پایی که به خورد موکت پرزدار قهوهای سوخته رفته، حالش را به هم میزند. صدای تیز معلم -- ضرطهی بیمحل، بیامان، پایان ناپذیر. پردهی گوشش خراشیده میشود. باید همهی نیرویش را در سکون و سکوت صرف آن کند که معنا و مفهوم کلمهها را نفهمد -- نشانهای که میشنوید ... معنایش ... در دل آرزو میکند کلاس به هم بخورد. سراسیمه از جا بپرد. شتابان به مهد کودک برود. پروین را از بغل مربی وحشتزده بگیرد و به خانه ببرد. طنین تک مضراب بیرمق در گوشهایش میپیچد. لبهایش از هم باز نمیشوند. کلاس آمادگی حزبی -- مکتبخانه. حاجیه خانم گاه به صحرای کربلا گریزی میزند و حرف حاج آقایش را پیش میکشد. سرخ و سفید و پیه و دنبهدار.
سرخ و سفید و پیه و دنبهدار. شاید بس که حیاط خانهی حاج آقا علا درندشت و دلباز بود، آسد صالح میلی به رفتن در خودش نمیدید. هنوز قوسی از خورشید از پس بام بلند خانه پیدا بود. از دالان هم صدای اهن و اهون، یا بسم الله، یا یا الله روضهخوان تازهواردی شنیده نمیشد. دلش به شک افتاده بود. روضهی شیخ یحیا چهارم ماه بوده یا سوم ماه؟ روضهی قاسم نوداماد تازه تمام شده بود. ناله و هق هق زنها فروکش کرده بود. یک دم دیگر از میان موج همهمه و پچپچه، رگههای زیر و تیز خنده به هوا میرفت. روضهخوان خبره آن است که پیش از فرو نشستن شیون و زاری، تند و ناگهانی مجلس را ترک کند. اینطوری هم شاهد تغییر حالت مستمعین نمیشد، هم خیال میکردند چند منبر دیگر پیش رو دارد. آسد صالح غافل نبود. این را هم میدانست که بیشتر طالب صدای خوشش – یادگار جوانیاش – هستند. گمان نمیکرد مهارتی خارقالعاده در آب چشم گرفتن داشته باشد. پا به سن گذاشته، هنوز خوشرو و خوشپوش و بذلهگو و نظرباز بود. سرخ و سفید و پیه و دنبهدار. میتوانست هم زنها را به زاری وادارد، هم با لطیفهها و متلکهایش به هرهر و کرکر بیندازدشان. بیخود نبود سالی ماهی یک بار هم گذارش به مجالس روضهخوانی مردانه نمیافتاد. صندلی لهستانی به غژغژ افتاده بود. استکان چای میان انگشتهای کوتاه و سفید سرد شده بود. آخرین حبهی قندی که از قندان نقرهی کنار پایش برداشته بود، در دهانش آب شده بود. با اینهمه انگار خیال بلند شدن نداشت. پس شاخ و برگ درختهای کوتاه و کج و کولهی باغچهی توت آن دخترک، آن که چادرنماز سفیدش از سرش سر خورده و روی شانههای گردش افتاده؛ بوی خوش خاک آبخوردهی باغچهها؛ عطر سنگین و درهم یاس و شمعدانی؛ بوی تند و گس تنباکو – آسد صالح سست و کرخت شده بود. دو زن عقدی، چند زن صیغهای، پسر داماد شده. اما هنوز دیر نشده است. اگر آرزویی را به گور ببری، کجا میتوانی امید رستگاری داشته باشی؟ جز یک آرزو، به همهی خواستههایش رسیده بود. بس که قانع بود. خوشدل بود. راضی به رضای خدا بود. مومن و شکیبا بود. زنانش از گشاده دستی و خوشخویی و خوشزبانیاش خشنود بودند. هوویی چهارده ساله مایهی تفریح و تفنن میشد. آتش نفس را میخواباند. راه را برای مشغلهی معنوی باز میکرد. آنوقت میتوانست با دل راحت توشه برای آخرت بیندوزد. پروردگارا تو رحیمی. تو رحیمی و کریمی. تو ... خندهی بلند و ناگهانی زنها آسد صالح را از گرداب غور و غوص در عظمت باریتعالی بیرون کشید. عرعر استغاثهآمیز مرکبش که افسارش را در دالان به دستگیرهی در بسته بود، بلند شده بود. چارهی پای لنگ، چارپایی کمخرج. تکانی به خود داد. عمامهاش را جا به جا کرد. به پاهای چاق و کوتاه پنهان زیر قبای پاکیزه حرکتی داد. با نگاه خندان چشمهای سبز دنبال نعلینهای شامی خردلیاش گشت. پوست سفید، گونههای سرخ.
صدای گوشآزار از لابلای دندانهای فاصلهدار سوتزنان بیرون میزند. خانم سوتکی اینجاست؟ پوزهی دستیار جوان تکان میخورد. خوابیده و بیمار است. رنگش گچ دیوار است. دستیار دانشجوی شیمی است. میتواند تیزاب سلطانی درست کند. باید مادهای درست کرد، در آزمایشگاه -- مادهای که بتواند بیضه را حفظ کند. شکست ناپذیر. روزهای زندگی مرد شش میلیون دلاری میپرید. قریب افشار نخودی میخندید -- پایش را روی پایش میانداخت. صورت آیرون ساید گوشتالو بود؛ خندهاش کمرنگ. آیرن ساید فریب نمیخورد. شاگردان آهسته میخوانند. دست به دست میگردانند. بلند میخندند. حفاظ عایق است. عمه گوهر میگفت یک ریگ بینداز گوشهی لبت. همه موقرانه یادداشت برمیدارند. مکتبخانه بوی نم میدهد. بوی نا میدهد. بوی ... ملا باجی لقوه گرفته است. خودنویس پارکر خانم مدیر غژغژ میکند. بیوقفه از بیانات مطنطن نت برمیدارد. عامل نفوذی شکیل و خوشتراش است، فقط در پرسش و پاسخ هم غژغژ راه میاندازد. منشی سابق مدیرکل سابق خودش با دست خودش روی سر خودش آب توبه ریخته است. نگاهش دریده است. چشمهایش گاوی است. محال است بتواند دهان باز کند. مکتبخانه بوی گند پا میدهد. بوی بابا ناسی را میدهد.
:b (47)::b (47)::b (47)::b (47)::b (47)::b (47)::b (47)::b (47)::b (47)::b (47):
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 136]