واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی: سینمای ما - امیر قادری: امروز خبر رسید که ماهنامه دنیای تصویر به دستور اداره نظارت بر مطبوعات لغو امتیاز شده است. خب، به نظرم بد نبود که دوستان سر فرصت و با حوصله بیش تری به هفده سال سابقه و تجربه این مجله نگاه می کردند و بعد تصمیم می گرفتند. از این اتفاق تعجب کردم و راست اش هنوز نمی دانم چرا. لابد اداره نظارت چیزهایی در این مجله دیده اند که من به عنوان مخاطب ( و این اواخر نویسنده ) ای که نیمی از عمرم با دنیای تصویر گذشته، حواس ام به آن ها نبوده یا در جریان خیلی از وقایع و رویدادها نیستم. و الان بیش تر می خواهم درباره آن چه در این فاصله اتفاق افتاده و منتشر شده و به ام چیز یاد داده و تربیت ام کرده حرف بزنم، تا آن چه ندیده ام و خلاف هایی که اگر بوده، توجه به آن ها و تصمیم گیری درباره شان هیچ ربطی به من ندارد. منظورم مثلا گفت و گوی مارتین ریت است در آن سال های اول انتشار مجله، وقتی از خاطره اش از برخورد با رابرت راسن گفته بود؛ راسن سر پرونده سناتور مک کارتی رفته سراغ ریت و گفته بود علیه همکاران اش شهادت نمی دهد، چون: من یکی را نمی توانند شکست دهند؛ و چند روز بعدش راسن رفته بود و خیلی ها را لو داده بود، یا مثلا مطلبی درباره چگونگی ساخت فیلم پدرخوانده، وقتی فیلمنامه را داده بودند دست سام پکین پا و پکین پا گفته بود: 77 تا از این لعنتی ها تو قسمت اول کشته می شن، و گفت و گو با آل پاچینو این اواخر ( که شماره به شماره منتشر می شد و هنوز تمام نشده بود که... )، و در آن استاد هشدار داده بود: دور و برها و اوایل سی سالگی است که آدمیزاد ناگهان از میرا بودن خودش مطلع می شود، و یک مطلب خیره کننده درباره چگونگی ساخت "مخمصه" مایکل مان، وقتی از برخورد دو "مرد" در آن کافه گفته بود. هنوز یادم هست قبل چاپ، وقتی علی معلم در دفتر نشریه، بخش هایی از این مطلب را بلند بلند می خواند. یا حرف های فرانسیس فورد کوپولای بزرگ، وقتی در این باره حرف زده بود که چطور از شم و غریزه اش، خوب مواظبت می کند و بلد است که مثل حیوانات و بچه ها بر اساس همین شم تصمیم بگیرد. و این همان چیزی است که در طول زمان همه فراموش شان می شود و یادشان می رود. در همین دنیای تصویر بود که میرشکاک گفت: مخملباف از سطحیت مذهب به سطحیت روشنفکری رسیده است، و کیست که نداند این فقط مشکل یک گروه از آدم ها در یک دوره خاص و در یک حوزه خاص در کشور ما نیست. و مطلبی درباره پدرخوانده 2 و این جمله اش درباره سرمایه داری آمریکایی ( قدرت، همان چیزی را از بین می برد که برای ایمن ساختن اش به وجود آمده است ) که حالا و در این بعد از ظهر غمگین، اسم نویسنده اش یادم رفته؛ و خاطره ای که ابراهیم حاتمی کیا از غرق شدن قایق اش در سال های جنگ تعریف کرده بود و مقاله ای که رابرت زمه کیس درباره فیلم های "بد" دوست داشتنی عمرش نوشته بود و رابرت بنتون که گفته بود هیچ چیز دراماتیک تر از زندگی روزمره نیست و حرف اسپیلبرگ درباره گذر عمر و پیر شدن: "مهم نیست. سن و سال آدم فقط یک عدد است..." ولی راست اش این "عدد"، گاهی وقت ها زیاد هم چیز بی اهمیتی نیست. درست مثل این هفده سالی که از عمر ما و دنیای تصویر گذشت و ظاهرا دیروز تمام شد. هفده سال کم نیست و در این مدت، خیلی چیزها از این مجله یاد گرفتم. هنوز نمی دانم چرا این خبر بد رسید و چرا مجله ای که باز تکرار می کنم برای "هفده سال" من و تعداد زیادی از خوره های سینما، خواننده اش بودیم، به همین سادگی تعطیل شد. شاید واقعا حق با آن هایی باشد که تعطیل اش کردند. صاحبان مجله خودشان می دانند چه کنند و چطور از حق داشته یا نداشته شان دفاع کنند. این وسط من بیش تر خواننده اش بودم تا نویسنده اش، و حالا هم به عنوان یک خواننده حرفه ای ( و سابق؟ ) ماهنامه دنیای تصویر، می خواستم از دوستان اداره نظارت بر مطبوعات بپرسم که به اندازه کافی روی این تصمیم شان فکر کرده اند؟ که بد و خوب های مجله را روی دو کفه یک ترازو گذاشته اند و با هم مقایسه کرده اند؟ به این نکته توجه داشته اند که حالا جای صفحه های چاپ نشده این مجله قرار است چی چاپ شود؟ که وقت آدم ها جای خواندن این مطالب به چی خواهد گذشت؟... حیف شد، به نظرم خیلی حیف شد. این روزها اول عید است و آغاز بهار و قرار است خوش باشیم. آن ویژه نامه حالا دیگر رویایی را هم که می خواستیم با معلم درباره کوپولا و پوزو و همان ماجرای قدرت و امنیت در تمدن غرب درآوریم، بی خیال می شویم. ( گری کاسپاروف گفته بود اگر می خواهید از سرمایه داری سر درآورید، کتاب های ماریو پوزو را بخوانید! ) می دانم لوس می شود و مثل انشاهای دوره دبیرستان می شود، ولی لامصب توی این حال و هوای خوب و آرزوی یک سال محشر برای همه شما، خیلی دل ام می خواهد یادداشت ام را با این شعر تمام کنم و بروم که به مراسم افتتاح سینما "آزادی" در ساعت 6 بعد از ظهر یکشنبه 26 اسفند 1387چیزی نمانده: وظیفه گر برسد مصرف اش گل است و نبید چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید منبع خبر : اعتماد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 502]