واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: یك داستان واقعى در باره خالق "على اى هماى رحمت"
از دالانى نیمه تاریك گذشت. از مقابل نسیمى خنك به صورتش مى خورد. صداى قدم هاى نامنظم خادم مسجد در گوشش بود. كمى مانده به حوض تعلل كرد. نفس عمیقى كشید. نمى دانست چرا او را احضار كرده اند و از او چه مى خواهند. سوالات زیادى داشت كه جوابش را به زودى به دست مى آورد. اما طاقت اش تمام شده بود. كمى هم مى ترسید. مگر خطایى كرده بود كه آیت الله العظمى مرعشى نجفى او را فراخوانده بود؟ مگر ایشان او را مى شناخت؟ چه اتفاقى رخ داده است؟...بر سرعتش افزود. خادم مقابل در اتاقى ایستاد و آرام بر در كوفت. از اتاقى صدا آنها را به داخل شدن دعوت كرد. خادم در را گشود و كنار رفت. شهریار نگاهى به خادم كرد. كفش هایش را درآورد و وارد اتاق شد. آیت الله العظمى مرعشى نجفى كتابى كه روى پا داشت را بست. خواست بلند شود، شهریار شتابان به سوى ایشان دوید. دستان گرم و سفید آیت الله را گرفت. سلام كرد. خواست بر دستان او بوسه زند نگذاشت. لبخند دلنشینى بر لبان آیت الله مرعشى نجفى بود. مهربانى در چهره اش نمایان بود. شهریار كاملا منقلب شده بود. آیت الله از خادم كه بیرون اتاق ایستاده بود و آنها را نگاه مى كرد خواست تا از میهمانش پذیرایى كند.شهریار مودب كنار آیت الله نشسته بود و سر پایین انداخته بود. همچون یك شاگرد خطاكار. هیچ نمى گفت. احساس مى كرد نفس در سینه اش حبس مانده و راه به جایى نمى برد.آیت الله مرعشى نجفى آرام دست بر دست شهریار گذاشت و گفت: «آقاى شهریار... گویا این اسم تخلص شما باشد. آقاى شهریار آیا شما به تازگى ها غزلى سروده اید كه مطلع آن این است:«على اى هماى رحمت تو چه آیتى خدا را»شهریار با شگفتى روى گرداند. آثار تعجب در چهره اش بود و دهانش نیمه باز مانده. خواست چیزى بگوید پشیمان شد. حرفش را عوض كرد.حضرت آیت الله من تعجب مى كنم. شما مرا مى شناسید؟ «من این شعر را به هیچ كس نشان نداده ام اما شما از آن مطلع هستید. خیلى عجیب است. آیت الله مرعشى تسبیحش را برداشت و گفت: شما چه زمانى این شعر را سرودید؟-حاج آقا یك هفته پیش بود، اما این ممكن نیست. هیچ كس از آن اطلاعى نداشت، آن شب حال و هواى عجیبى داشتم. احساس مى كردم لغات خودشان بر ذهنم وارد مى شود. عشق به امام در وجودم غوغا به پا كرده بود.- باید همان شبى باشد كه من از آن باخبر شدم. مطمئن هستم.- حاج آقا توضیح دهید. من كاملا حیران شده ام.- من همان شب پس از خواندن نماز و دعا خوابیدم. به یاد دارم در خواب به مسجد كوفه وارد شدم. دیدم حضرت على (ع) نشسته اند و عده اى از یارانشان كنارشان بودند.در چشمان آیت الله مرعشى اشك حلقه بسته بود. سرى تكان داد و ادامه داد: فهمیدم شعراى اهل بیت هم در آن مجلس حضور دارند. محتشم كاشانى را در میان جمع شاعران شناختم. امام با نگاهى سرشار از مهر و محبت شاعران را نگریست. احساس كردم امام در میان شاعران به دنبال كسى مى گردد. به ناگاه روى گرداندند و فرمودند: «پس شهریار ما كجاست؟»چهره شما را آنجا دیدم. به همین دلیل به محض وارد شدن به اتاق شما را شناختم.شهریار به گریه افتاد. دست بر صورت داشت و سرش را آرام تكان مى داد. آیت الله مرعشى ادامه داد: خوشا به سعادتت، امام على (ع) بسیار از شعرى كه تو سروده اى راضى هستند. از تو خواستند شعرت را بخوانى و تو كامل شعر را خواندى و من از شنیدن آن لذت بردم. شهریار آیا یك بار دیگر این شعر را برایم مى خوانید.شهریار صورتش را پاك كرد. بغض گلویش را مى فشرد. دستانش را در هم گره كرد و خواند:على اى هماى رحمت، تو چه آیتى خدا راكه به ما سوا فكندى همه سایه هما رادل اگر خداشناسى همه در رخ على بینبه على شناختم من به خدا قسم خدا رابه خدا كه در دو عالم اثر از فنا نماندچو على گرفته باشد سرچشمه بقا راآیت الله العظمى مرعشى نجفى چشمانش را بسته بود. با این حال قطرات اشك بر گونه اش فرو مى ریخت.برو اى گداى مسكین در خانه على زنكه نگین پادشاهى دهد از كرم گدا رابه جز از على كه گوید به پسر كه قاتل منچو اسیر توست اكنون به اسیر كن مدارابه جز از على كه آرد پسرى ابوالعجائبكه علم كند به عالم شهداى كربلا رامطالب مرتبطتاملی در مباحث عرفانی در شعر شهریارح. عمرانی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 596]