واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: پای صحبت سید جلیل مرتضوی از جانبازان جنگ تحمیلیكسانی كه در گل سررشته دارند، میدانند كه در میان گلهای رز، گلی هست كه 7 رنگ دارد. یك بوته است، اما 7 رنگ گل میدهد. من خداوند رادر همان برگها میبینم.
وارد خانه كه میشوم، نخستین چیزی كه نظرم را جلب میكند حیاط خانه است؛ باغچهای زیبا كه در نهایت دقت گلكاری شده وگلدانهایی كه باقی فضای حیاط را سبز كرده است. به دورن خانه هم كه میروم، دورتادور اتاق گلدانها با دقت تمام چیده شدهاند. اینجا زندگی فریاد میزندشاید برای ما آدمهایی كه در این دود و دم شهر شلوغ گم شدهایم، دیدن مردی 86 ساله كه مجروح جنگ هم هست، اما در اوج امید به زیستن و بیذرهای تردید زندگی میكند، عجیب باشد. وقتی به سراغ وی رفتم، قصدم كنار زدن همین غبارها و بیرون كشیدن زندگی اینگونه آدمها بود.سیدجلیل مرتضوی زنجانی، اهل زنجان است كه در شناسنامهاش سال 1301 هجری شمسی سال تولدش را نشان میدهد، اما خودش میگوید چند سالی بزرگتر از شناسنامه است. متاهل است و 5 فرزند، 4 پسر به نامهای رسول، غفور، حسین، سعید و یك دختر به نام مطهره دارد. هر 5 فرزند او ازدواج كردهاند و حالا سیدجلیل، پدربزرگی است كه 15 نوه دارد و خودش میگوید از همه آنها راضی است.
اما 2 عنصر شاخص در زندگی این پیرمرد خوشرو، او را به انسانی موفق تبدیل كرده است. شاید تعجب كنید اگر بشنوید او در سن 65 سالگی و با شروع جنگ برای دفاع از وطن به جبهه رفته است، تفنگ به دست گرفته، تركش خورده، 3 بار شیمیایی شده و هنوز با افتخار و دقت و حوصله و خوشحالی، خاطرات آن دوره را یادآوری میكند. چه كسی میاندیشد بازنشستگی پایان است؟خودش درباره انگیزهش میگوید « جنگ كه شروع شد، فكر كردم مملكت در خطر است و عراقیها به صغیر و كبیر رحم نمیكنند.بعد استطاعت جانی و بدنی هم داشتم، گفتم چرا نروم. 29ماه جبهه بودم. همسرم و همه بچههایم موافق این كار بودند. تازه از من مسنترها هم آنجا بودند ». او درباره مجروح شدنش میگوید: « ماهورالهویزه را در خاك عراق گرفته بودیم كه آنها به ما پاتك زدند. در آنجا مجروح شدم و تركش هنوز در سرم است، چون دكترها گفتند نزدیك مغز است و نمیتوانیم آن را دربیاوریم. 3بار هم شیمیایی شدم. آنقدر خاطرات از دوران جبهه دارم كه ناگفتنی است. وقتی روی زمین میخوابیدیم، انگار روی پر قو خوابیدهایم.»
او ساعتها خاطرات خود را از جبهه برایم تعریف میكند و من غرق حرفهایش میشوم و مدام در چهرهاش جستجو میكنم تا نشانهای هرچند كوچك از بیماری یا ناامیدی در او بیابم، اما او ناامیدم میكند. از پس عینكی كه گاهی به چشم میزند، «شور زندگی » پیداست. همین شور است كه او را تشویق میكند تا در 86 سالگی تدریس قرآن را رها كند. درباره عشق به تدریس قرآن میگوید: « زنجان كه بودم، از 17 سالگی شروع كردم به تدریس قرآن و الان 51سال است در تهرانم و در 5ناحیه تهران زندگی كردهام. هرجا كه رفتم، اهل آن محل را قرآنخوان كردم.قرآن مرا خیلی متحول كرد و خیلی چیزها به من داد. الان هم آرزویم این است كه روزی برسد كه 200 شاگرد را همزمان درس بدهم. راه نجـات در دین است. باور كنید، یك كتاب هم به نام «تجرید مصور» درباره تعلیم قرآن نوشتهام كه علمای زیادی آن را تایید كردهاند.»باز محو خاطراتش میشوم. از شاگردانش میگوید كه هم آنها را قرآنخوان كرده و هم گاهی دستهجمعی آنها را به دامن طبیعت برده است، تا خدا را با وضوح بیشتری درك كنند. در همین حال عاشق طبیعت است. پدرانی چون او كه اهل طبیعت هم هستند خدا را هم در طبیعت جستجو میكنند.درباره این عشق میگوید «عاشق طبیعتم. در قرآن، آیهای است كه خداوند در آن میگوید اگر میخواهید مرا ببینید، در گل و گیاه و طبیعت ببینید. این آیه روی من تأثیر زیادی گذاشته است. كسانی كه در گل سررشته دارند، میدانند كه در میان گلهای رز، گلی هست كه 7 رنگ دارد. یك بوته است، اما 7 رنگ گل میدهد. من خداوند رادر همان برگها میبینم. بچههایم هم گل و گیاه را دوست دارند، یكی از پسرانم(رسول) صبح تا به باغچهاش سر نزند، سركار نمیرود. الان هم در فكرم كه گلهای همیشه بهار و بنفشه و گل یخ بخرم».همراه او به حیاط میروم. تمام گلهایش را با اسم و خصوصیاتشان به من معرفی میكند. زیرلب میگوید: راستی گل همیشه بهار چه شكلی است؟امسال یادم باشد، خوب آن را به خاطر بسپارم.پیرمرد باز هم از زندگی میگوید« تا 32سالگی زنجام بودم. نسل اندر نسل مسگر بودیم(مسگر تجارتی) اما آلومینیوم كه آمد، مسگری كنار رفت و ظروف همه شد آلومینیومی. من هم ناچار شدم به تهران بیایم. الان هم از 200 مسگری كه زنجان داشت، تنها2مسگر مانده است. به تهران كه آمدم اول مسگری كردم اما اینجا هم همانطور بود چون تا كلاس نهم درس خوانده بودم، توانستم در هواپیمایی استخدام شوم و شدم تكنیسین هواپیما. شغلم را خیلی دوست داشتم.»از او میپرسم« زندگی از نظر شما چه تعریفی دارد؟» بلافاصله میگوید«ما باید به آبا و اجدادمان نگاه كنیم، نه خودمان، چون خودمان چیزی نداریم. گذشته عبرت آدم است.. حضرت آدم خطایی كرد و خداوند خودش و زنش را از بهشت بیرون انداخت، هر كدام را در یك بیابان، دور از هم. آنها 40 سال دور از هم بودند و بعد از 40 سال، همدیگر را پیدا كردند. اگر ما هم در زندگی خطا كنیم، خداوند ما را گوشمالی میدهد.» از او تعریف سادهتر زندگی را میپرسم. میگوید«زندگی یعنی راستی و درستی، همین. فقط عمل صالح در جهان میماند و غیر از آن، خسران ابدی برای ماست.»انگار دارد با نوهاش صحبت میكند، همان قدر مهربان نصیحتوار. خیلی دلم میخواهد صریح از او بپرسم در سن 86 سالگی جقدر خود را در زندگی موفق میبیند. میپرسم . كمی مكث میكند و اشك در چشمانش حلقه میزند. میگوید:« خیلی راضیام. من مثل دیگران خدا را شكر نمیگویم. مردم میگویند، خدایا شكر ... خدایا شكر ... خدایا شكر. من میگویم، خدایا یك میلیارد سال تو را شكر. چون خداوند اولاد خوب و نوههای خوب و همسر و زندگی خوب به من داده است. از مال دنیا هم به حد نیازم. بینیازم وقتی این همه نعمت را میبینم. چطور ناشكری كنم؟»
پس چرا بیشتر ما با این همه نعمت ناراضی هستیم؟! «دخترم، ریشه همه چیز در تربیت است. شما یك هسته زردآلو كه بكارید، اگر هستهاش تلخ باشد، تا قیامت هرچه از آن بكارید، تلخ است. هركس منحرف شود، تقصیر پدر و مادرش است و نباید آن را گردن همسایه و رفیق بد و فامیل گذاشت. من اینها را قبول ندارم. اگر پسری پهلوی پدرش سیگار كشید، یا پایش را دراز كرد و بابا خندید، بعد كار ناشایست دیگری هم میكند. یادم است كه 13 سالم بود. روزی یك ریال از پدرم پول توجیبی میگرفتم. یك دفترچه هم برای خودم درست كرده بودم كه اندازهاش 2 برابر قوطی كبریت بود. هر دروغی را كه در روز میگفتم در آن دفترچه مینوشتم و برای هر دروغ 10 شاهی خودم را جریمه میكردم. گاهی میدیدم تا غروب همه پول توجیبیهایم را جریمه دادهام. تا سال پیش هم آن دفترچه را نگه داشته بودم. الان خیلی كم دروغ میگویم. بچههایم هم همینطور. اكثر ما ناشكری را از بزركترهایمان یاد میگیریم. به نوههایم همیشه این را میگویم.»« راستی رابطهتان با نوههایتان چطور است »این سوال یكباره به ذهنم میرسد و میپرسم. میخندد و میگوید: « نوههایم خوبند، اما جوانند. اگر خوب نباشند، من سعی میكنم با آنها خوب باشم. چون آنها میوهای هستند كه خودم كاشتم. آدم میوهای را كه خودش بكارد، نمیگوید بد است. نوه، میوه دل آدم است. من از نوههایم راضیام.»یاد پدربزرگم میافتم. هر دوی آنها را از دست دادهام. آیا آنها هم از من راضی بودهاند؟ دلم برایشان تنگ میشود. كمی میگذرد و صحبت به عشق كشیده میشود و من نظرش را درباره عشق میپرسم. خیلی فكر میكند. بعد میگوید: « عشق مجازی، مثل ابری است كه میآید و میرود. اگر عشق الهی باشد، هم این دنیای آدم آباد است و هم آن دنیا».عشق الهی همیشه ستودنی است، اما آیا جوانها نباید عاشق شوند؟ میگوید «چرا. باید با عشق ازدواج كنند، اما عشق حقیقی، عشق حقیقی مثل ریشه درخت است. بعد از 20 سال كه یك درخت را ببرید، میبینید ریشهاش رسیده به چاه و از آن آب میخورد. عشق حقیقی همان است، قهر عاشق به یك ساعت هم نمیرسد، چون نشست كرده و به قلب و آب رسیده است.»میپرسم رابطهتان با همسرتان چگونه است.میخندد و میگوید: «از ما گذشته كه با هم بد باشیم. هرچه پیرتر میشویم. با هم بهتریم. من از همسرم راضیام.»از همصحبتی با او خسته نمیشوم، اما احساس میكنم او را خسته كردهام. با چند سوال كوتاه او را ترك میكنم تا در خلوت خودم به او، حرفهایش و نگاهش به زندگی فكر كنم.فكر میكنید مهمترین چیزی كه میتواند انسان را زنده نگاه دارد، چیست؟« پاكدامن بودن و آلوده نبودن. من تا این سن، لب به سیگار نزدهام و خود را آلوده نكردهام. برای همین عمرم این گونه است. كسی باور نمیكند 86 ساله باشم. مساله بعدی هم ایمان است. من قرآن را از عروس و پسر و نوهها و همسرم بیشتر دوست دارم، چون همه چیزم را از آن گرفتم.»هیچ وقت از آینده نترسیدید؟« نه، فقط امیدم به خدا بوده و بس. خدا به انسان روزی میدهد. اگر به خدا ایمان داشته باشید، همه چیز درست میشود.»موفقیت در چیست؟ آدم موفق كیست؟« كسی كه نیك و بد را تشخیص بدهد كه البته این هم توفیق پرودگار است.»و در آخر...« خدا را فراموش مكن، فقط همین!»بر گرفته از چار دیواری ویژه نامه جام جم
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 625]