تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 17 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):خوش اخلاقى در بين مردم زينت اسلام است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805473168




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

کشتي در طوفان


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
کشتي در طوفان
کشتي در طوفان     و شما بندگان با آنکه هر نعمتي داريد از خداست و با آنکه وقتي بلايي مي رسد، به درگاه او پناه مي جوييد و به او در دفع بلا استغاثه مي کنيد، باز گروهي از شما وقتي خداوند بلا را از سرتان رفع کرد؛ باز به او شرک مي آوريد و با وجود آن همه نعمت که به آنها داديم باز هم به راه کفر و کفران مي روند. سوره نحل-آيات 55-53 آفتاب درخشان تابستان، خبر از آسماني آرام و سفري آسوده مي داد. عبدالحسين با خوشحالي، نگاهش را از آسمان گرفت و به بندر دوخت. پير و جوان در تکاپو بودند. خودش را به هياهوي مردم سپرد و از ميان جمعيت، راهش را به سمت کشتي هايي که در لنگرگاه بودند؛ باز کرد. به هر باربري که مي رسيد؛ مي پرسيد:«ببخشيد!مي دانيد که کدام کشتي عازم هندوستان است؟» و بالاخره باربر پيري، کشتي بزرگي را که به نهنگ خفته اي شبيه بود، نشانش داد و گفت:«همان است!تا يک ساعت ديگر، حرکت مي کند.» عبدالحسين با حيرت به داخل کشتي غول پيکر رفت و سراغ ناخدا را گرفت. ناخدا سرتا پاي او را نگاه کرد و پرسيد:«چه مي خواهي؟» عبدالحسين گفت:«من جهانگرد هستم و به کشورهاي مختلف سفر مي کنم.اگر اجازه دهيد که با شما بيايم. به جاي خرج سفر، برايتان کار مي کنم. قبلاً هم با کشتي سفر کرده ام و مي توانم روي عرشه کار کنم.» ناخدا قبول کرد و عبدالحسين به عرشه رفت تا مشغول کار شود. ساعتي بعد، ناخدا دستور حرکت داد و کشتي سينه ي امواج دريا را شکافت و پيش رفت.چند روز بعد، کشتي به اقيانوس رسيد. تا چشم کار مي کرد، فقط آب ديده مي شد. هيجان اوليه سفر براي مسافران از بين رفته بود و هر کس سعي مي کرد به طريقي خودش را سرگرم کند. آنها بيش تر اوقات روز را زير سايه باني مي نشستند و از تجربياتشان براي يکديگر مي گفتند. عبدالحسين هم در ساعات بيکاري کنار آنها مي نشست و خاطرات سفرهايش را برايشان تعريف مي کرد. يک روز عبدالحسين، خواجه مالک چند نفر ديگر از مسافران را ديد که در گوشه اي نشسته اند و قمار مي کنند. خواجه مالک با ديدن عبدالحسين؛ صدايش کرد و گفت:«تو هم بيا کنار ما بنشين.» عبدالحسين با ناراحتي گفت:«خواجه مالک، ما مسلمان هستيم و قمار براي ما حرام است.» خواجه مالک خنديد و گفت:«اي بابا!چقدر سخت مي گيري!هم سرمان گرم مي شود و هم پول در مي آوريم.» عبدالحسين با ناراحتي از آنها دور شد ولي هر روز آنها را مي ديد که با جديت مشغول هستند و گاهي هم با يکديگر درگير مي شوند و دعوا مي کنند. او با تاسف اين صحنه ها را مي ديد ولي نمي توانست دخالت کند. عاقبت روزهاي آفتابي گذشت و ابرهاي سياه آسمان را پوشاندند. همه چيز نشان از طوفاني سهمگين داشت. ناخدا دستور داد بادبان ها را پايين بکشند و همه ي ملوان ها آماده ي مقابله با طوفان شدند. شدت باد لحظه به لحظه بيش تر مي شد و امواج بلند، به سمت کشتي خيز بر مي داشتند. کشتي مثل يک اسباب بازي کوچک روي امواج بالا و پايين مي رفت. مسافران وحشتزده به طبقه زيرين کشتي پناه برده بودند و با هر تکاني، فرياد مي زدند. عبدالحسين در حال بستن بشکه هاي آب بود که خواجه مالک را ديد که از ترس به ستوني چوبي چسبيده بود. خواجه با ديدن او فرياد زد:«ناخدا چکار مي کنيد؟ نجات پيدا مي کنيم؟» عبدالحسين گفت:«ناخدا کار خودش را مي کند ولي طوفان خيلي شديد است. بايد از خدا بخواهيم که کمکمان کند.» خواجه مالک سرش را تکان داد و گفت:«راست مي گويي!بايد دعا کرد.خدايا نجاتمان بده!قول مي دهم که اگر از اين طوفان نجاتم دهي، تا آخر عمر گناه نکنم و قمار را هم کنار بگذارم. خدايا من زن و بچه دارم مرا ببخش و نجاتم بده!»و اينقدر گفت و گريه کرد تا از هوش رفت. وقتي خواجه مالک چشم هايش را باز کرد، صورت خندان عبدالحسين را ديد.يکدفعه ياد طوفان افتاد و هراسان بلند شد. عبدالحسين دستش را روي شانه اش گذاشت و گفت:«نگران نباشيد!همه چيز به خير گذشت.» خواجه مالک نفس راحتي کشيد و گفت:«الهي شکر!خدايا قربانت بروم!» وقتي عبدالحسين رفت، خواجه مالک هم بلند شد و به عرشه رفت. دوستانش نشسته بودند و مشغول قمار بودند. يکي از آنها خواجه را صدا کرد و گفت:«چنان غش کرده بودي که فکر کرديم تا شب بيدار نمي شوي، به همين دليل بدون تو بازي را شروع کرديم!» خواجه مالک اخمي کرد و گفت:«حوصله بازي ندارم.» و از آنجا دور شد.تا سه روز عبدالحسين او را مي ديد که کنار ديگر مسافران نشسته و به دوستان قماربازش ملحق نمي شود.اما روز چهارم او را ديد که دوباره کنار بساط قمار نشسته است و با دوستانش جر و بحث مي کند. با ناراحتي صدايش کرد و گفت:«خواجه مالک چکار مي کني؟ مگر توبه نکرده بودي؟» خواجه مالک او را به کناري کشيد و گفت:«هيس!نمي خواهم دوستانم بفهمند وگرنه مسخره ام مي کنند.» عبدالحسين با ناراحتي گفت:«اما قول و قرارتان با خدا چه مي شود؟ يادتان رفته که چطور به خدا التماس مي کرديد!» خواجه مالک اخمي کرد و گفت:«من اولين بار است که با کشتي سفر مي کنم و تا حالا طوفان نديده بودم و به همين دليل هم الکي ترسيده بودم.» عبدالحسين گفت:«اما ترس شما الکي نبود.کشتي واقعاً داشت غرق مي شد.حتي ناخدا هم ترسيده بود و دعا مي خواند.شما نبايد قرارتان با خدا را فراموش کنيد.» خواجه مالک با عصبانيت گفت:«من بهتر مي دانم که چه قولي به خدا داده ام!تو هم بهتر است که ديگر در کار من فضولي نکني!» و بعد پشتش را به عبدالحسين کرد و به دوستانش پيوست. روز بعد، باد سردي مي وزيد.خواجه مالک و دوستانش، بعد از قمار روزانه، کنار ناخدا ايستاده بودند و مهارت او را در هدايت کشتي تحسين مي کردند. خواجه مالک با ترسي پنهان گفت:«ناخدا!اين باد سرد که آسيبي به کشتي نمي رساند؟» ناخدا خنديد و گفت:«در مقابل طوفاني که آن شب داشتيم، اين باد مثل نسيم است. اين بادها فقط باعت تکان مختصر کشتي مي شوند و چون در جهت مخالف مي وزند، سرعت حرکت ما را کم مي کنند وگرنه اصلاً خطرناک نيستند.» خواجه مالک در حاليکه به نرده هاي کنار کشتي تکيه داده بود؛ نفس بلندي کشيد و گفت:«آخيش!خيالم راحت شد!اصلاً از اول هم نبايد مي ترسيدم. خوب ديگه!تا حالا که کشتي سوار نشده بودم و از يکخورده باد شديد ترسيدم و بيخودي آن همه سر و صدا راه انداختم. بايد مي دانستم که وقتي ناخداي ماهري کشتي را هدايت مي کند، ترس بي معني است.» ناخدا گفت:«اتفاقاً ترس شما بي جا نبود.طوفان آن شب، بدترين طوفاني بود که من در عمرم ديده ام.واقعاً خدا به همه ما رحم کرد!» خواجه مالک خنديد و گفت:«نه ديگه ناخدا!شکسته نفسي نکن!مهارت تو؛ بالاتر از اين حرف هاست.اگر از همان اول مي دانستم که چقدر با تجربه هستي.الکي آنقدر خدا، خدا نمي کردم.خداي کشتي ناخدا است!من ديگر از هيچ موج و طوفاني نمي ترسم.من...» يکدفعه موج بلندي خيز برداشت و در يک لحظه عرشه را پوشاند و بعد عقب نشست. وقتي به خودشان آمدند، سرتا پا خيس بودند.ناخدا با نگراني به کشتي نگاه کرد.دکل ها سرجايشان بودند و به کشتي آسيبي نرسيده بود.ناخدا نفس راحتي کشيد و گفت:«خوب!خدا را شکر!اتفاقي نيفتاد.تا حالا نديده بودم در چنين هوايي، موجي به اين بلندي ارتفاع بگيرد.چنين موج هايي مخصوص هواي طوفاني است.جدا غافلگير شدم.» بعد رو به اطرافيانش کرد و گفت:«حتماً خواجه مالک خيلي ترسيده!کجاست؟ پنهان شده است؟» همه با کنجکاوي به اطرافشان نگاه کردند اما خواجه مالک نبود.ناخدا با نگراني دستور داد که همه کشتي را بگردند. ولي هرچه بيش تر گشتند، بيش تر نااميد شدند.اثري از خواجه مالک نبود. ناخدا با تعجب به عبدالحسين نگاه کرد و گفت:«يعني با همان موج به دريا افتاده؟» عبدالحسين با تاسف سرش را تکان داد و گفت:«بله!» ناخدا حيرت زده گفت:«عجيبه!آخر اين چه موجي بود؟ انگار اجلي بود که فقط براي خواجه مالک فرستاده شده بود. در تمام اين سال ها نديده بودم که در يک روز آفتابي و بدون باد شديد چنين موجي بلند شود!» عبدالحسين گفت:«اما سال ها جهانگردي به من آموخته که اگر خدا بخواهد، از آسمان بدون ابر هم باران مي بارد.» منبع: ماهنامه فرهنگي / اجتماعي شاهد نوجوان شماره 61  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 323]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن