واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
دوش سرمست نگارين من آن طرفه پسرشاعر : سنايي غزنوي با يکي پيرهن زورقي طرفه به سردوش سرمست نگارين من آن طرفه پسرکرده از غايت دلتنگي ازين گونه خطراز سر کوي فرود آمد متواري وارباد عطار شده بر دو رخش حلقه شمرماه غماز شده از دو لبش بوسه ربايماه بر چرخ شده بستهي آن سينه و برکوه از آن کله بگشاده و از غايت لطفاز لطيفي و تري پيرهن توزي ترچست بنشسته بر اندام لطيف چو خورشچون بديدم جگرم خون شد و خونم چو جگرخط مشکين بر آن عارض کافور نهادليک مشکي که جگر خون کند اين نادرهترگر چه بس نادره کاريستکه خون گردد مشکمن سبک پاي نديدم که گران دارد سرسرگران از مي و چون باد همي رفت و جز اوزلف شوريده و پژمرده ز مستي عبهرجعد ژوليده و پرورده ز سيکي لالهسي و دو تابش پروين ز سهيل و ز قمرمي نمود از سر مستي و طرب هر ساعتچون چنان ديد ز غم شد دل من زير و زبرخواست کز پيش درم بگذرد از بي خبريگفتم: اي عشوه فروشندهي انگارده خربانگ برداشتم از غايت نوميدي و عشقبگذاري و کني از در من بنده گذراز خداوند نترسي که بدين حال مراآمد و کرد درين چهرهي من نيک نظرچون شنيد اين ز نکو عهدي و از گوهر پاکروي افروخته از شرم بر آستانهي درپشت خم داد و نهاد از قبل خدمت و عذراز پي بيم ولي نعمت و تهديد پدرگفت: معذور همي دار که گر نيستيکردمي گرد تو از دست خود از سيم کمرهمچنان چون پدر از زر کمري بست مراهمچو تنگ شکر و خرمن گل تنگ به برشادمان گشتم از آن عذر و گرفتمش کنارخود بر آن چهره هزاران دل و جان را چه خطرجان و دل زير قدمهاش نشاندم زين شکرخواب مستانه در آن لحظه در آورد حشراندرين بود که از نازکي و مستي و شرمصد شب اندر غمش از اشک دو چشمم چو شمرسر بر آنجاي نهاد آن سمن تازه که بودمن چون طوطي شده بي خواب در انديشهي خوراو چو تنگ شکر و گشته سراسيمه ز خواببر دو چشم و دو لبش تا به سحر جفت سهراو شده طاق به آرام و من از بوسه زدنخوابم از ديده ببرد از در بادام و شکرخواب زايد اگر از شکر و بادام چراتا چه برداشتم از بوسه و هر چيزي برخود که داند که در آن نيمشب از مستي اوژاله ژاله عرق از لالهي او کرد اثرنرم نرم از سمن آن نرگس پر خواب گشادلاله برگش چو گل نم زده در وقت سحررويش از خاک چو برداشتم از خوي شده بودآنت شرمنده نگار آنت شکر بوسه پسربوسه بر دو لب من داد همي از پي عذرچه حديثيست که امروزم از آن خرمترآنت خوش خرمي و عيش که من ديدم دوشاز رخ خواجه محمد پسر خواجه عمردوش از يار بدم خرم و امروز شدمبه بدي بسته شدست ساحت ما پاي قدرآنکه تا دست سخا بر همه عالم بگشادخانهي عقل دو صد کله ببندد ز دررآن سخن سنج شهي کو چو دو بسد بگشادسودها کرده ز تاثير کفش ماده و نرمايهور گشته ز اسباب دلش خرد و بزرگعرصهي مکرمتش را چو فلک نيست عبرپايهي مرتبتش را چو ملک نيست قياسهمچنان بيند چون ديده در آيينه صورخاطرش سر ملک در فلک آينهگونبه ز خود روي نديدند چنو ز اهل بشرجنيان زان همه از شرم نهانند که هيچنار کلي شود از هيبت او خاکسترجزوي از خشم وي ار بر فلک افتد به خطاچنبر چرخ بسوزد به يک آسيب شررآتش عزمش اگر قصد کند سوي هوادر شود در شکم ابر هوا قطره مطرشمت حزمش اگر باد برد تحفه به ابروي قوي پشت ز عون تو گه رزم ظفراي بهي روي ز سعي تو گه بزم سخاهفت سياره و نه دايره و چار گهرپسري چون تو نزادند درين شش روزنهرگز از خير تو نشنيد کس آوازهي شرهرگز از جود تو نگرفت کس اندازهي آزلفظ و ديدار تو سرمايهي سمعست و بصرکلک و گفتار تو پيرايهي فضلست و محلکه چنو عنصر نفع آمد و ارکان ضررشبهي دارد کلک تو به شحنهي تقديرفرق او چون عرض جوهر سودا به فکرعرض او چون عرض جوهر صفرا گه رنگنزد سالار شهنشاه نبوديش خطرگر نه سالار هنرمندي بودي هرگزتختهي قسمت تقدير خداوند از برخاطري داري و فهمي که به يک لحظه کنندبه چسان اين فلک پير گرفتهست به حراي جوان بخت نبيني که برين فضل مرادر همه عالم امروز چو من نيست دگرمدح گوييم که در تربيت خاطر و طبعتام ديدند ز خاطر شجر پر ز ثمرطوق دارند عدو پيش درم فاختهوارروزها گشته چو خفاش مرا خانه سترغوک را جامه بهري جوي و من از شرم عدوهمچو طوق گلوي فاخته و شاخ شجرليک بيبرگ و نوا ماندهام از گردش چرخگر بخواهي شود از سيم توام کار چو زرروي من شد چو زر و ديده چو سيم از پي اشککوه کوه انده من بنده هبا باد و هدرپيش خورشيد سخاي تو به تعجيل کرمدر جهان آدمي از پاي رود مرغ به پربادي از بخت تو تا از اثر جوهر طبعآدمي پيش تو از مهر تو بربسته کمرمرغ بر شاخ تو از مدح تو بگشاد گلو
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 659]