واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اي خنده زنان بوس تو بر تنگ شکر برشاعر : سنايي غزنوي وي طنز کنان نوش تو بر رنگ گهر براي خنده زنان بوس تو بر تنگ شکر برکز خنده شيرينت بخندد به شکر برجان تو که باشد ز در خندهي او باشهر گه که ملک وار خرامي به گذر بربر مردمک ديدهي عشاق زني گامافتاده چو زلف سيهت يک به دگر برنظارگيان رخ زيباي تو بر راهدر بوسه چدن ديده و جانها به اثر برتو بوسه همي باري از آن لعل شکر باراز نطق و دهان تو عيان را به خبر برآميخته صورتگر خوبان بر فتنهزنجير دلاويز تو چون حلقه به در بربنشانده به خواري خرد عافيتي رامن فتنه بر آن تافته و تافته گر براي زلف تو از آتش رخسار تو پرتابآن سلسلهي مشک تو بر طرف قمر برديوانه بسي دارد در هر شکن و پيچاي جان پدر زلف تو بر جان پدر بريارب که همي تا چه بلا بارد هر دمعمري به سر آوردم بر «بوک» و «مگر» براندر شب و روز سر زلفين و رخ توغيرت بزمي بر فلک خيره نگر برگر با خبرستي ز پي روي تو هر شبآن جسته و اين رستهي اين ديدهي تر برسرو و گل تو تازه بدانند که هستندآبي نه کسي را ز تو بر روي جگر برآتش زدهاي در دل عشاق ز خشکيهم بوسه و هم گريهي حاجي به حجر برمانند دل سخت سياه تو از آنستبنگاشته روحالقدس از عشق به پر براي نقش دل انگيز ترا از قبل انسزحمت چه کشي در طلب گوهر و زر بردر زينت و در رنگ کلاه و کمر خويشبعضي به کله بر زن و بعضي به کمر براز اشک من و رنگ رخ من ببر اي ترکخنديد چو صبح آمد بر نور سحر برسحر تو اگر چه ز سحر سست شود سحرخيرالبشر اينجا و تو مشغول به شر برچندان چه نمايي شر از آن چشم چو آهواين جور تو بر عدل شه شير شکر برهان آهو کا جور مکن تا بنگويمبهرام سپهرش نسزد بنده به در برسلطان همه مشرق بهرامشه آنکويمنش به قضاي بد و امنش به قدر برفرخنده يميني و اميني که بخنددزانگونه گريزنده که آهو به کمر برشير فلک از بيلک او برطرف کوناندر صف مجلس به «بگير» و به «ببر» برخو کرده زبانش به در جنگ و سر گنجآتش زده در نفس شک و نقش اگر بردر بارگه حکم تقاضاي يقينشبر ذروهي عرش و فلک و ذره به در برلفظش برسيدست بسان خرد و جانچون سيرت نيکوش به فهرست سير برصاحب خبر غير نخواندست به سدرهچون چهرهي زيباش به صحراي صور برنظاره اگر روح نديدست به ديدهبهرام فلک به شه ناهيد نظر برفتنهست چو خورشيد پي فتنه نشانيشسر گمشده بيند چو کشد دست به سر برهر کس که کند قصد که تا سر بکشد زوبر سو به خداوند و فرو سو به هنر براي تکيه گه دولت و تاييد تو در ملککي دل دهدت تا تو نهي دل به حشر برچون رعب تو خود نايب حشرست درين ربعکي تکيه کني بر زره و خود و سپر برچون عصمت و تاييد الاهي سپر تستاز آتش شمشير تو بر عمر شرر برگر رشگ برد خصم تو نشگفت گه سوزکز سهم دلاشوب تو باشد به خطر برزيرا که به از عمر بود مرگ مر آنرابدخواه ترا ميل به کبر و به بطر برهر چند که بودي ز پس پردهي ادباربارست بطر بر عدوي روز بتر براکنون که ترا ديد ز سهم و خطر توکز نعت تو حرزست به بازوي ظفر براين قوت بازوي ظفر از پي آنستآن آمده بر بخل که از وي به حضر براي از کف چون ابر بهاريت گه جودهرگز نکند بيش بخيلي به مطر برگر ابر مدد يکدم از انگشت تو گيردتدبيرگر چرخ بپرورده ببر براي ذات ترا از قبل قبلهي دلهاآوازهي نام تو چو انجم به سفر برچون قطب تو اندر وطن خويش به نيکيگل مدح تو گوينده چو بلبل به شجر برخور جود تو جوينده چو انجم به فلک برفتنه شده بي امر تو فتنه به سهر بررحمت شده بي امر تو زحمت به خرد برنقش سم شبديز تو بر ماده و نر بردر کعبهي انصاف تو محراب دگر شدهرگز نرسد هيچ نفيري به نفر برتا حرز نفر داد تو و ياد تو باشداز عدل تو يک سوخته بر عدل عمر برامروز درين دور دريغي نخورد هيچنقاش ازل نقش تو بر حسن بصر بربنگاشت تو گويي همه را از قلم مهربرده سر انگشت کز آتش به سقر برانگشت گزان آمده نزد تو حسودتار بند نهد دست تو بر پاي قدر بردولت نتواند که گشايد ز سر زورگر گرز زني بر عدوي تيره گهر برگور و ملک الموت بهم بيندي از تولبيک زنان پيش تو آيند به سر بردر بحر گر آواز دهي جانورانشاحسنت کند بر شرف چون تو پسر برهر دم فلک الاعظم ز اوج شرف خويشجاه خطر و چاه خطر را به سمر برتا نقش کند از قبل رمز حکيمانتا ناصحت آسايد با جاه و خطر بربر رهگذر حاسد تو چاه و خطر بادتا باد زره سازد بر روي شمر بربر پشت تو بادا زره عصمت ايزدتا خاک و سپهرست بزير و به زبر برخاک در تو باد سپهر همه شاهاناي تازهتر از برگ گل تازه به بربرروي تو چنان تازه که گويد خرد و جان
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 613]