واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اي گردن احرار به شکر تو گرانبارشاعر : سنايي غزنوي تحقيق ترا همره و توفيق ترا ياراي گردن احرار به شکر تو گرانباروي نايب عيسا به دو صد گونه نموداراي خواجهي فرزانه عليبن محمدنه نقطه سکون دارد و نه دايره رفتارچندان که ترا جود و معاليست به دنيابر سخت همه فايدهي روح به معيارذهن تو و سنگ تو به مقدار حقيقتآباء و سطقسات غلامند و پرستارمر جاه تو و علم ترا از سر معنيتا نامدش اسراسر علوم تو پديدارنخريد کسي جان بهايي به زر و سيمتا شاخ علومت عمل آورد چنين باربرگ اجل از شاخ امل پاک فرو ريختدر شهر يکي ذات گرانجان و سبکبارشد طبع جهان معتدل از تو که نيابيگشتند غلامان ستانهي درت احراراز غايت آزادگي و فر بزرگيتجود تو و مدح تو فزونست ز گفتارگفتار فزونست ز هر چيز وليکندر تختهي تقدير بخواند همه اسرارعقلي که ز داروت مدد يافت به تحقيقلب خشک نماند به همه عمر چو سوفارشخصي که تر از شربت تو شد جگر اوشد عنصر ترکيب همه خلق چو طياراز عقل تو اي ناقد صراف طبيعتمانند فرشته نشود هرگز بيمارآنکس که يکي مسهل و داروي تو خوردستز آوردن هر آب که آرد نشود تارهر چشم که از خاک درت سرمهي او بوددر دام اجل هيچ نگردند گرفتارآنها که يکي حبه ز حب تو بخوردندمي باز نمايي غرض روح به هنجارحذق تو چنانست که بينبض و دليلياز قوت او روح پذيرد بت فرخارگر باد بفرخار بر دشمت داروتمانده ملک الموت ز داروي تو بيکاربر کار ز داروي تو شد شخص معطلوي دست و زبان تو درر پاش و گهرباراي طبع و علوم تو شفا بخش و سخاورزوز دست تو جز کيسهي تو کيست زيانکاراز مال تو جز خانهي تو کيست تهيدستچون شاخ ز طيار و چو افلاک ز سيارآراستهاي از شرف و جود هميشهواجب نشود بر تو يکي روز ستغفارفعل تو چنانست که ديگر ز معاصيدر چشم تو سيم و زر ما هست چنين خوارچون مردمک ديده عزيزي بر ما ز آنکدو روي و دو سر باشد چون کاغذ پرگارچون نقطهي نقشست دل آنکه ابا توتو نافع مومن شدي او قامع کفاراديان به علي راست شد ابدان به تو زيراکخار آمده بيگلبن تو گلبن بيخارتو ديگري و حاسد تو ديگر از آن کوکي گردد نو پيرهن کهنه به آهارکي گردد مه مردم بد اصل به دعويکو چون تو يکي خواجهي دانندهي هشياريک شهر طبيبند ولي از سر دعوييک موسي از آن کو که ز چوبي بکند مارعالم همه پر موسي و چوبست وليکنتا بار دهد يا ندهد حاجب و سالارکار چو تو کس نيست شدن نزد هر ابلهنور قمر و شمس به درگاه تو بييارکز حشمت و جاه تو همي پيش نيايدديدار ترا از دل و جان گشته خريدارخود ديده کنان جمله ميآيند سوي تواين رفتن هر جاي به هر بيهده بگذارتو کعبهي مايي و به يک جاي بياسايهرگز نشود کعبه سوي خانهي زوارزوار سوي خانهي کعبه شده از طمعما جعفر طيار ز بو جعفر طرارديديم طبيبان و بدين مايه شناسيمشايد که کند فخر شهنشاه جهانداربر چشمهي حيوان ز پي چون تو طبيبيزيرا که درو نيست نه بيمار و نه تيمارکز جود تو و علم تو غزنين چو بهشتستوي پير جوان دولت مردانهي غياراي مرد فلک حشمت و فرزانهي مکرماندر همه عالم ز من امروز کس اشعارهستيم بر آنسان ز حکيمي که نگويدهر چند هنوز از غرض خويشم ناهارليک آمدهام سير ز افعال زمانههش را ببرد سوش بماند بر من عارآن سود همي بينم از اشعار که هر شبدر بحر و صدف خوار بود لولو شهوارخواريم از آنست که زين شهرم ازيرامن بلبل و خواهان يکي درعه و دستارهدهد کلهي دارد و طاووس قباييبر هيچ کسي مينتوان دوخت به مسمارزين محتشمانند درين شهر که همتوي دلت ز بخشيدن چون باغ در آزاراي درت ز بيبرگان چون شاخ در آذراين شخص به دراعه و اين پاي به شلواراز مکرمت تست که پيوسته نهفتهستاين فرق مرا نيز بياراي به دستارپس چون تنم آراستهي پيرهن تستخود را بر تو ديدهام اين قيمت و بازارسود از تو بدان جويم کز مايهي طبعممي هيچ نماند ز پس مرگ جز آثارآثار نکو به که بماند چو ز مردمتا مايهي مرکز نبود چون فلک نارتا جوهر دريا نبود چون گهر باداز محکمي و لطف و توانايي و مقدارچون چار گهر فعل تو و ذات تو بادااسباب بقاي تو چو خيرات تو بسياردر عافيت خير و سخا باد هميشهتا دير برين مکرمت و جود نگهدارجبار ترا از قبل نفع طبيباناز مادح بدگوي و ز ممدوح جگرخوارجبار ترا باد نگهبان به کريميامروز تو از دي به و امسال تو از پاراز فضل ملک باد به هر حال و به هر وقت
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 687]