واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
طالع از طالعت عجايبترشاعر : سنايي غزنوي کس نديدي عجايب ديگرطالع از طالعت عجايبترگه به خاک آردت چو عزم قدرگه به چرخت برد چو قصد دعاگه به مهرت ببندد از دل سرگه به دستت ببندد از دل پايگه بپوشاندت چو آب شجرگه برهنهت کند چو آبان شاخپس بگسترد پيشت از آن برشجري کرد مر ترا از فضلزينتي دارد اين چمن بي فرقوتي دارد اين سخن بي فعلهست روزي درين درخت نظرزان که مر آفتاب دولت راتا ببيند ازو وليت ثمرتا نبيند ازو عدوت نشانکرده نفعت جهان نتيجهي ضرکرده علمت فلک نمونهي جهلگر نيوشي و داريم باورسخني گويمت برادروارچون نگيري ز روزگار عبرعبره کرده سپهر حکمت راچون مزاج شراب آلت شردر خرابات کم گذر چونهايبا «له» و «منک» عمر خويش هدرمکن از کعبتين نرد و قدحبخت بد را بباز بر اخترچون همي بازي و همي مانيپاي هر سفله را مگير چو درپيش هر دون مکن چو چنبر پشتسخن دون و سفله چون چنبرکه ميانه تهيست گاه سخاپيش حران ز جام مي مگذرنزد دونان حديث مي مگذارتا نباشي بر آن گران چو جگرتا نباشي برين سبک چون جانعاقلان زان کنند از تو حذريار دونان همي بوي چون جهلتات باشد چو روح قدر و خطريکسو افکن ز طبع بي نفسيداري از علمها چو عقل خبرداني از عيبها چو غيب عياندولتت ني و حکمتت بي مرنعمتت ني و همتت بي حدخاطرت را ز دانشست گهرحکمتت را ز فکر تست مزاجپاکي از جور همچو عدل عمردوري از جهل همچو علم عليبخت تو هست همچو وقت سحرشعر تو سحر هست ليک تراگهر طبع تو چو اسکندرماند انديشهي تو زير قدمز آتش باده آب روي مبرز آب انگور نار طبع مکشگرد پستي مگرد همچو مطرسوي بالا گراي همچو شرارجامه هر وقت چون قدر به مدرخامه هر جاي چون قضا به مبازهمچو نرگس در اين و آن منگرهمچو نکبا ازين وآن مربايتا نماني برون چو حلقهي درز اندرون کژ مباش چون زنجيرهر ميان را مباش همچو کمرهر بنان را مباش همچو قلمسوي مردان گراي همچو هنرگرد حران در آي همچو سخايپيش ايشان مگرد چون ساغرنزد ايشان مباش چون کاسهجان خويش از مي مهان پرورتن خويش از سر کهان در دزدهم بجاي خود آخر اولاترگر چه فسقست هر دو ز اصل وليکدر تفاوت به يک مکان بنگراينک ار چه به طبع يکسانندمانده بي آب سست آلت غرگشته با باد سخت خانهي خيرنظم داري نتيجهي کوثرطبع داري نهادهي گردونفکرتي تيز راي چون آذرخاطري در نثار چون درياباطنت دارد از هنر زيورچه شد ار هست ظاهرت عرياناز درون هست فرشش از گوهراز برون گر چه هست عريان بحرچون دو سر نيستي چو دو پيکرکمر گوهرين کجا يابيکه تو يک رويهاي بسان قمرزان زيادت پذيري و نقصانشوخ چشميت نيست چون عبهربي زر و سيمي اي برادر از آنکنه برهنه بهست چشمهي خورچشمهي خور چو مي بپوشد ابرزان که پوشيده نيک نيست بصربصر حکمتي برهنه بهياز دليل و حديث پيغمبرهستي اي تاج عصر مير سخنکردت از خاک تخت و باد افسرليکن اين آبگون آتش بارکه تو آب و هوايي از رخ و فرزان چنينست جامهي جانتتختش از خاک و خانه از صرصرپس نه آب و هواي صافي راستهستي از هر چه هست نيکوترلقبت گر چه هست زشت حسنليک رخشان سيهتر از عنبرخادمانند نامشان کافورماده آمد يکي و ديگر نرمهر بهتر ز ماه ليک به لفظتو چه داني ز بخت «بوک» و «مگر»چنگ در شاخ هر مهي ميزنباشد از شاخ فضل يابي برباشد از نار طبع يابي نورخير چون شر و منفعت چون ضرورنه بگذار زان که ميگذردتنگدل زين سپهر پهناورچون تو دانا بسيست گرد جهانتو مدار از زمانه طعم شکرآن حسن را به زهر کشت مداراز جواني و عمر خود برخورتا همي چرخ پير عمر خورد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 935]