واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
مرد کي گردد به گرد هفت کشور نامورشاعر : سنايي غزنوي تا بود زين هشت حرف اوصاف دانش بيخبرمرد کي گردد به گرد هفت کشور نامورخلق خوب و طبع پاک و يار نيک و بذل زرمهر جود و حرص فضل و ملک عقل و دست عدلآنکه چون نامش مرکب ازين صورت سيرميم و حا و ميم و دال خا و طا و يا و باءجز خصال و نام سرهنگ و عميد نامورصورت اين حرفها نبود چو نيکو بنگريهم بر گفتن صواب و هم بر رفتن ظفرآنکه همچون عقل و دولت راي او را بود و هستشد عقيم سرمدي از زادن چون او پسرآنکه آن ساعت که او را چرخ آبستن بزادکرده فهمش تختهي قانون قسمت را ز برکرده وهمش عرصهي گردون قدرت را مقامسست پاي از سهم تيغش دشمنان سخت سرسخت کوش از عون بختش دوستان سست زورعيبها کردند پيش از آفرينش بر بشرغاشيهي تمکين او بر دوش دارند آن کسانکحادثه نه چرخ را از شش جهت بر بست درچارسوي و پنج حس بخت بگرفت آن چنانکگر چه با رفعت بود کم عمر گردد چون شررهر که در کانون خصمش آتش کينه فروختگردد از تاثير آن نور آسمان زرين کمرشمس رايش گر فتد ناگاه بر راس و ذنبنه فلک چون هفت مرکز باز ماند از مدرذرهاي از برق قهرش گر برافتد بر سمابر نگيرد آفتابش تا به حشر از جاي برسايهاي از کوه حزمش گر بيفتد بر زمينيک قدم باشد ز خاور سير او تا باخترذرهاي از باد عزمش گر بيابد آفتابصدهزاران سال نايد ماه زير نور خورساحت گردون اگر چون همتش باشد به طولهر سلاحي در خزانهي او بيابي جز سپراعتمادي دارد او بر نصرت بخت آن چنانکوي به شاهين درنگت کوه ثهلان همچو زراي به صحرا شتابت باد صرصر همچو کوهپس خدايي کرد دعوي گو بيا اندر نگرگر مقنع ماهي از چاهي برآورد از حيلمي برون آري و هستي و هر زماني بندهتردر تو کز گردون ملکت صدهزاران آفتابکاندرو امروز دارد عرض پاکت مستقربود دارالملک بو يحيا هواي آن زميناسب بو يحيا نيفگندست آنجا رهگذرليک تا والي شدي در وي ز شرم لطف توزندگاني کاشتي مرگ آمدي در وقت براز عفونت در هواي او اگر دهقان چرخزهر قاتل گر غذا سازي نيابي زو ضررشد ز اقبال و ز فرت در لطافت آن چنانکآب گشتي ابر بهمن در هوا همچون مطرمايهي آتش برو غالب چنان شد کز تفشباد نپذيرد غبار و آب نگذارد شکرشد ز سعيت گاه پاکي ز اعتدال اينک چنانکدير زي اي از تو چرخ محترم را مفتخرشاد باش اي از تو عقل محتشم را احتشامهمچنين چون اصل نفعي نيست خالي ز ضرروزگاري گاه حل و عقد اندر دو صفتدشمن از بيم تو بر پيکان برافشاند بصراز پي ناديدن سهمت چو اندازي تو تيرچون نبيند کي هراسد مور کور از مار گراز تو و خشم تو بينا دل هراسد بهر آنکبي خبر او را کشد سوي تو بر کردار خرميخ کردار ار جهد دشمن ز پيشت پاي اودشمني کز بيم شمشير تو باشد با خطردولتي داند که يابد سايه گاهي چون جحيمگر چه در ظلمت عدو چون ديدهها سازد مقرديدهي دشمن کند تيرت چو نقش چشم بندتا قيامت جز قران نبود زحل را با قمرگر هدف سازد قمر را تير اختر دوز توتيرهاي ديده دوز و تيغهاي سينه دراندر آن روزي که پيدا گردد از جنگ يلاننيزهها گردد ز فرق تاجداران تاجورتيغها گردد ز حلق زردرويان سرخ روتيغ سازد خندقي بي عبره بر راه قدرگرز بندد پردهاي بي جامه بر راه قضاچشمهاي سر عيان و گوشهاي حس خبراز نهيب تير و بانگ کوس بگذارند بازکز يکي بانگش روان از تن رمد زنگ از صورناي روئين گويي آنجا نفخ صور اولستراي کرده جسم بي جان سوي پستي چون قدرروي داده جان بي تن سوي بالا چون دعازمرهاي اندر عنا و مجمعي اندر بطرهمچو هامون قيامت گرد ميدان جوق جوقروح نفساني دماغ و نفس حيواني جگرکرده خالي پيش از آسيب سنان و گرز توسايهوار از بيم جان بگريزد از پشت حشرناگهي باشد برون تازي چو بر چرخ آفتاببارهاي در زير ران هامون برو گردون سيرنيزهاي اندر بنان اختر کن و جيحون مصافهمچو جيحون جمله پاي و همچو صرصر جمله پربارهاي کز حرص رفتن خواهدي کش باشديگر چه در روزهست مفتي کي نهد حکم سفرراکبش گر سوي مشرق تازد از مغرب بر اوپس بزودي زو برون آيد چو آتش از حجرسم او سنبد حجر را در زمان الماس وارخضروارش حاضر آرد نزد ايشان ما حضرهر که نامت بر زبان راند از بدي در يک زمانآفت سنگين دلان وز آهن و سنگش گهرگوهري در کف تو زاده ز درياي اجلبر گردد همچو بحر و بحر گردد همچو بربر و بحر ار ز آتش و آبش بيابد بهرهايميفزايد هر زمان صد ساله هيزم در سقرهيزم دوزخ بود گر آتش شمشير توآتشي کو هيزم افزايد همي اين طرفهترآتش ار هيزم کند کم در طبيعت طرفه نيستهمچو شارستان لوط از کوششت زير و زبربا چنين اسبي و تيغي قلعهي دشمن شدهبسکه از تيغ تو مجبورند اعدا و کفرجنگها کردي چنان چون گفت مختاري به شعروي چو بکر و چو عمر راست گوي و دادگراي چو عثمان و چو حيدر شرم روي و زورمندنعمت حق را سر آل خطيبي قد شکرجبرييل از سدره گويان گشته کز اقبال و روزمويشان در عرقشان گشتهست همچون نيشترخون اعدا از چه ريزي کز براي نصرتتخانهي غم پست کرد آن کامران و نوش خوربا چنان بت کش علايي و صت کرد اندر غزلگوهرين گردد ز بويهي فضل تو در دل فکرباز چون در بحر فکرت غوطهخوردي بهر نظمبر زبان معني بکر و در بيان لفظ غررهيچ فاضل در جان بينثر و بينظمت نراندز آتش طبعت چرا زادهست چندين شعر ترآب از آتش گر نزايد هرگز و هرگز نزادبا يکي خرما کسي هجرت کند سوي هجرشعرها پيشت چنان باشد که از شهر حجازگفتمت من نيز شعري بي تکلف ماحضرگر چه صدرت منشاء شعرست و جاي شاعرانکس نشست از آب منسوخي سخنهاي ز فربوحنيفه گر چه بود اندر شريعت مقتداآشيانهي بلبل تنها نباشد يک شجرزاغ را با لحن بد هم بر شجر جايست از آنکيک هنر باشد که پوشد هر چه باشد از هنرگر چه استادان هنرمندند من شاگرد راهرکرا تشنهست لابد رفت بايد زي شمرآب دريا گرچه بسيارست چو تلخست و شورناف آهو فضل دارد بر دهان شير نرشير از آهو گرچه افزونست ليکن گاه بويليک پيدا نبود از پيش و پس اصل خير و شرگر چه استادان من گفتند پيش از من ثناتدر نگر در پيشتر تا بيشتر يابي خطرخانهي آحاد پيشست از الوف اندر حساباختر مدح تو اندر طالع شعرم نظريافتم تاثير اقبال از براي آنکه کردشاه را گفت من پيش از قبولت پر درربيش از اين تاثير چبود کز ثناهاي تو شديافت طبعم ملک حر و شخص ملک شوشترور خود از صدر تو يابم هيچ توقيع قبولچار عنصر مادر آمد هفت سياره پدرتا ز روي مايه مردم را نه از روي نسبباد شام حاسدت تا روز محشر بيسحرباد صبح ناصحت چون روز عقبا بيمساخلعت سلطان و شعر بنده و ماه صفربر تو فرخ باد و شايان و مبارک اين سه چيز:باد نامت در زمان چون هفت سياره سمرباد امرت در زمين چون چار عنصر پيش رو
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 773]