واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
هم خدا، هم خرما نويسنده: سيد محسن موسوي آملي مسابقه هاي واليبال بين محله ها شروع شده بود. تيم محله ي ما هم داشت يواش يواش خودشو جمع و جور مي كرد. تركيب اصلي تيم مشخص شده بود و مسعود هم جزو بهترين ها بود. پاس هاي خوبي كه مي داد و توپ را درست روي تور مي فرستاد توجه همه را جلب مي كرد. خبر بازي هاي خوب مسعود در مدرسه هم پيچيد و معلم ورزش او را عضو تيم واليبال مدرسه كرد. آن ها هر روز بعد از پايان كلاس ها در مدرسه مي ماندند و با بقيه ي بچه ها تمرين مي كردند. روز و شب مسعود شده بود واليبال و از اين همه توجه و تشويق اطرافيانش خيلي خوش حال بود. هم توي مسابقه هاي مدارس رتبه آورده بودند و هم در مسابقه هاي محله ها به مرحله ي فينال راه پيدا كرده بودند. هميشه لباس ورزشي هاي خوب و گران قيمت مي پوشيد و كفشي كه من توي خواب هم نمي ديدم. راستش رو بخواهيد به مسعود حسودي ام مي شد؛ اما... مدتي نگذشت كه روزگار آن روي سكه را هم به او نشان داد. بشنويد از آن روزي كه امتحان هاي ترم اول تمام شد و روز دادن كارنامه ها فرا رسيد. معمولاً روزي كه كارنامه ها را به دانش آموزان مي دهند، عده اي خوش حال اند و عده اي ناراحت. اما اين دفعه بچه ها با چيزي رو به رو شدند كه اصلا انتظارش را نداشتند. آن ها كه هميشه مسعود را شاد و خوش حال و پر انرژي مي ديدند، اين بار مسعود را با چهره اي درهم و ناراحت مي ديدند. عده اي از دوستانش دورش جمع شده بودند كه علت ناراحتي اش را از او بپرسند و اگر توانستند كمكش كنند؛ اما مسعود از ناراحتي، سرش را پايين انداخته بود و به هيچ كس توجه نمي كرد. شب وقتي پدرش به خانه آمد، ماجرا را از زبان مادر مسعود شنيد و او از اين كه مسعود نمره هاي بدي در امتحان هاي ترم اول آورده بود، عصباني شده بود و با صداي بلند مي گفت: «چطور مي شه كه معدل بالاي 19 يك دفعه به زير 15 برسه؟» آره، آدمي كه شب و روزش شده واليبال، ديگه وقت براي درس خواندن نداره. ورزش خوبه، اما به اندازه اش. اگه ورزش به درس لطمه بزنه به هيچ دردي نمي خوره. بعد رو كرد به مسعود و گفت: «پسر جان! حالا بگو ورزش به دردت مي خوره يا درس؟» مسعود كه صورتش از خجالت سرخ شده بود و سرش را پايين انداخته بود، من و مني كرد و گفت: «خوب بابا جون، من هم درس رو دوست دارم، هم واليبال رو. مي خوام هر دو رو با هم داشته باشم.» پدر مسعود گفت: «نه عزيزم! يكي از اين دو تا بايد براي تو اصلي باشه و اون يكي فرعي. نمي شه كه هر دو تا اصلي باشه. پسرم! قديمي ها خوب گفتند كه نمي شه هم خدارو خواست هم خرمارو. كار تو الآن شبيه اين ضرب المثل شده كه هم خدا رو مي خواهي هم خرما رو. حالا هر چي كه بود گذشت، اين بار تجربه اي شد براي آينده ات. از اين به بعد بايد درس براي تو اصل باشه و هر وقت درس ها تو درست و كامل خوندي، مي توني در وقت هاي بيكاري و تعطيلات، ورزش كني. حالا براي اين كه از اين ناراحتي دربياي خوبه كه داستان اين ضرب المثل رو هم براتون تعريف كنم. در گذشته هاي دور بت پرستي رواج داشت و مردم به جاي خداي يگانه، بت هاي ساخته شده از سنگ و چوب را عبادت مي كردند. برخي از مردم در خانه هاي خود نيز بت هايي داشتند كه با دست خود، آن ها را ساخته بودند. بعضي از آن ها هم با انواع غذا و ميوه براي خود بت مي ساختند و آن را خداي خود مي دانستند. روزي يكي از بت پرستان با خرما براي خود خدايي ساخت و آن را عبادت مي كرد. چند ساعت گذشت و او گرسنه شد و غذايي براي خوردن نداشت. به ناچار بخشي از بت يا خداي خود را كه از خرما بود خورد. بعد از چند ساعت دوباره گرسنه اش شد و او در حالي كه دلش نمي خواست خداي خود را از دست بدهد، اما گرسنگي مجبورش كرد كه بخش ديگري از بت خرمايي خود را بخورد. او مي خواست هم خدا را داشته باشد و هم خرمايش را بخورد؛ اما چنين چيزي ممكن نبود و او بايد يا خدا را انتخاب مي كرد و يا خرما را.» منبع: نشريه سلام بچه ها، شماره 5. /ج
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 581]