تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 20 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):نزديك‏ترين شما به من در قيامت: راستگوترين، امانتدارترين، وفادارترين به عهد و پي...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1814754435




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

از دالان‌هاي چت تا راهروهاي دادگاه


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
از دالان‌هاي چت تا راهروهاي دادگاه
از دالان‌هاي چت تا راهروهاي دادگاه   نويسنده: طاهره براتي‌نيا   روي صندلي‌هاي راهرو دادگاه كه نشسته بود، به اولين لحظه‌اي فكر كرد كه احساس كرده بود بهش علاقه‌منده. هر چه فكر كرد، اون آدمي كه توي اون لحظه عاشقش شده بود، با ايني كه الان جلوي چشمش مي‌ديد، كلي تفاوت داشت. توي ذهنش شاهزاده سوار بر اسب ساخته بود كه با جمله بندي‌هاي قشنگش سري تو سرها داره و توي كار موفقه. از اينكه همه توي سايت دوستش داشتند، فكر مي‌كرد توي محل كارش هم حتماً پسريه كه اسم و رسمي داره و مي‌تونه در عرض چند دقيقه مشكلات زندگيشو حل كنه. توي سايت از خانواده‌اش خيلي مي‌گفت، به همين سبب فكر مي‌كرد، خونواده با فرهنگي داره كه توي مشكلات پسرشون، حتماً به كمك ميان. ولي الان مقابلش مردي بود كه سه سال از شب‌هاي وبگرديش مي‌گذشت. از اون هيبت و هيكل و تحصيلات خبري نبود. يه فروشنده ساده قطعات ماشين بود كه حق و حقوق خودشو هم به زور از صاحب كارش مي‌گرفت؛ خونواده‌شم كه از خودش بيچاره‌تر. اون قدر سرش مشغول اجاره خونه و سير كردن شكم بچه‌هاشون بود كه از خدا مي‌خواستن، اين يكي سر خونه و زندگيش باشه . كاري به كار اونها نداشته باشه. ديگه راه برگشتي وجود نداشت. سه سال پيش كه همه بهش مي‌گفتن ازدواج اينترنتي آخر و عاقبت نداره، به همه گفته بود: «امّل.» به همه‌شون مي‌گفت: «بي فرهنگ» و الان نمي‌تونست سرش و بگيره بالا و به همه اونا بگه شما درست مي‌گفتيد. مرد با همون چهره نحيف و لاغر و لباس‌هاي چار خونه‌اي كه معلوم بود يه سايز بهش بزرگه، رو به روش نشسته بود و با برگه‌هاي دادخواست توي دستش، بازي مي‌كرد. نگاهش كه به زن افتاد، از جا بلند شد و كنارش نشست. - مرجان اين آخرشه؟ تو كه اون روزا مي‌گفتي ظاهر مرد برات مهم نيست. مي‌گفتي فقط خودش مهمه كه اهل كار باشه. زن آروم نگاهي بهش انداخت: - باز هم همينه. سر حرفم هستم، ولي يادمه بهت گفتم كه از مرد دروغ گو خوشم نمي‌آد. مرد ساكت شد. سه سال از اون روزها مي‌گذشت. از همون روزهايي كه دروغ بافته بود و دختر با افشا شدن اون همه دروغ، باز هم بهش گفته بود دوستش داره! - ولي مگه وقتي منو ديدي، وقتي رسماً ازت خواستگاري كردم، نديدي كه من يه شاگرد مغازه‌ام و اون آدمي نيستم كه برات گفته بودم. مگه اون موقع نديدي كه دروغ گفته بودم؟ پس چرا قبول كردي باهام ازدواج كني. زن كه انگار توان هيچ صحبتي رو نداشت، آروم بهش خيره شد: - براي اينكه باز هم ظاهرت برام مهم نبود؛ نه ظاهرت، نه پست ومقامت. مرد كه انگار از حرفاي زن گيج تر مي‌شد و مدام دور خودش چرخ مي‌زد، برگه‌هاي دادگاه رو چند بار توي دستش باز كرد و بست. زن ادامه داد: - من نمي‌تونم با دروغ سر كنم. تو گفتي توي چت فقط با من بودي. گفتي فقط عاشق من شدي. بعد از اونم توي اين سه سال قسم خوردي با هيچ كس ديگه، رابطه جدي نداشتي. مرد هاج و واج به زن خيره شد: «مگه داشتم؟ من اون قدر سرم گرم كارم كه ديگه فرصت ندارم سرمو بخارونم، چه برسه كه برم با يكي ديگه چت كنم». زن كه انگار برگ برنده‌اي توي دستش داشته باشه، به مرد نگاه كرد و آب دهانش رو قورت داد: - آقاي هيوندا! من همون عسلم كه يه هفته است بهش قول مي‌دي مي‌آي شيراز و هر طور شده، مي‌بينيش. يه هفته است داري زير همه چيز مي‌زني. زير زن و زندگي و كارت. خيلي دوست داشتي بنگاه اتومبيل داشتي نه؟ مرد عرق از سر و روش مي‌ريخت پايين. دنبال يه جواب مي‌گشت؛ يه توجيه يه فرصت، ولي زن دست بردار نبود: - اگه ادعا مي‌كني كه چت اعتياد نمي‌ياره، اينو همه مي‌دونن كه اعتياد آوره. محال تو از اين چت بازي‌ها دست برداري. خودت بگو چند تا شعر عاشقانه از همون‌هايي كه برات مي‌فرستادم، به ملوسك دادي؟ آقاي هيوندا! ملوسك رو هم يادت مي‌ياد كه؟! مرد ديگه توان فكر كردن نداشت. حتي به اين فكر نمي‌كرد كه زن چطور اونو توي اون سايت پيدا كرده و اصلاً يادش نمي‌اومد كه چرا يك درصد هم احتمال نمي‌داده هر دو اينها يه نفر باشن. اون هم زنش كه بهش قول داده بود ديگه نميره توي چت. حالا فقط مي‌دونست تمام برگه‌هاي لوله شده توي دست زن،‌ پرينت همه ايميل‌ها و PMهاست. عرق‌هاش رو كه با دست پاك مي‌كرد، صداي نگهبان اتاق 21 دادسرا رو شنيد كه اونها رو صدا مي‌زد. منبع:نشريه گلبرگ- ش124. /ج  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 285]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن