تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):کسی که از روی بی میلی،بدون عذر و علت نمازجماعت را که اجتماع مسلمانان است ترک کند...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815646192




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستانهاي ملانصرالدين ....


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: roshanak18th April 2006, 11:47 AMسلام به همه كاربران عزيز . اينجا تاپيكي براي داستانهاي ملانصرالدين گذاشتم هركسي هر داستاني از ملانصرالدين ميدونه بنويسه . از همگي متشكرم :) :cool: roshanak18th April 2006, 11:50 AMيك روز ملا خرش رو گم كرده بود ، راه مي رفت و خدا رو شكر ميكرد ، دوستش بهش رسيد گفت ملاچي شده ؟ ملاجواب داد خرم رو گم كردم . دوستش گفت پس براي چي خدا رو شكر ميكني ؟؟!! :eek: ملا جواب داد بخاطر اينكه خودم روي خرم نشسته بودم وگرنه الان خودم هم گم شده بودم . :D roshanak18th April 2006, 11:56 AMروزي از ملا پرسيدند : ملا چند سالگي داماد شدي ؟ ملا جواب داد : به خدا يادم نيست چونكه اون زمان هنوز به سن عقل نرسيده بودم :d :d roshanak18th April 2006, 11:59 AMروزي جنازه اي رو مي برند ، پسر ملا از پدرش پرسيد : پدرجان اين جنازه رو كجا ميبرند ؟ ! ملا جواب داد : او را به جايي ميرند كه نه آب هست ، نه نان هست ، نه پوشيدني هست و نه چيز ديگري . پسر ملا گفت : فهميدم او را به خانه ما مي برند . :d :d :d roshanak18th April 2006, 12:07 PMروزي ملا از بازار يك گوسفند خريد ، در راه دزدي طناب گوسفند را از گردن او باز كرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خودش بست و چهار دست و پا به دنبال ملا رفت . ملا به خانه رسيد ناگهان ديد گوسفندش تبديل به جواني شده است . دزد رو به ملا كرد و گفت من مادرم رو اذيت كرده بودم او هم مرا نفرين كرد من گوسفند شدم ولي چون صاحبم مرد خوبي بود دوباره من به حالت اولم برگشتم . ملا دلش به حال او سوخت گفت : اشكالي ندارد برو ولي يادت باشد كه ديگر مادرت را اذيت نكني . روز بعد كه ملا براي خريد به بازار رفته بود گوسفندش را آنجا ديد ، گوشش را گرفت و گفت اي پسر احمق چرا مادرت را اذيت كردي تا دوباره نفرينت كند و گوسفند شوي ؟؟!!! :d :d Sx3D8th April 2006, 12:24 PMاز قسمت گفتگوی آزاد به بخش شعر و ادبیات انتقال داده شد بیشتر توجه کنید roshanak18th April 2006, 12:29 PMاز قسمت گفتگوی آزاد به بخش شعر و ادبیات انتقال داده شد بیشتر توجه کنید چشم قربان حق باشماست :) :cool: roshanak18th April 2006, 12:34 PMروزي ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگي برده بود ولي ناگهان يكي از دشمنان سنگ بزرگي بر سر او زد و سرش را شكست . ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت : اي نادان سپر به اين بزرگي را نمي بيني و سنگ بر سر من مي زني ؟؟ !! :cool: ;) sorayya19th April 2006, 12:56 PMاز ملا نصرالدین پرسیدند لباست چرک شده چرا نمی شویی؟ گفت دوباره چرک خواهد شد چرا زحمت بیخود بکشم. گفتند چه اشکال دارد دوباره می شویی. گفت خوب باز هم چرک می شود. گفتند باز هم می شویی. ملا جواب داد من که فقط برای لباس شویی به دنیا نیامده ام کارهای دیگری هم دارم. matthew4th May 2006, 09:36 AMیه روز ملا پسرش را در سن 15 سالگی زن میدهد مردم میان و به ملا میگن بابا این هنوز بچه است هنوز عقلش نمیرسه که میگه خوب همین دیگه اگه عقلش برسه که زن نمیگیره tara 657th May 2006, 11:37 AMروزي دزدي به خانه ملا آمد ملا تا او را ديد داخل گنجه شد و در را بست دزد چون همه خانه را گشت و چيز ناقابلي پيدا نكرد با خود گفت يقينا اشياء قيمتي را در گنجه گذاشته اند پس با زحمت در را از كنده بعوض اشياءقيمتي كند . چشمش به ملا افتاد كه سر پا ايستاده بود ترس بر او مستولي شد، بالكنت گفت شما اينجا بوديد جواب داد چون چيز قابلي در خانه نبود از خجالت شما پنهان شدم. tara 657th May 2006, 11:37 AMروزي به او خبر دادند سرت سلامت عيالت فوت شده گفت زن با عقلي بود دست پيش را گرفت چون من خيال داشتم او را طلاق بدهم راضي به زحمت من نشد. tara 657th May 2006, 11:38 AMاز ملا پرسيدند چرا سرت را بسته اي جواب داد : ديشب با زنم دعوا داشتم آنقدر آب به سرم زد كه سرم را شكست گفتند آب سر را نمي شكند جواب داد : آخر آن آب توي كوزه بود . tara 657th May 2006, 11:40 AMملا روزي گردو ميشكست گردويي از زير سنگش جسته ناپديد شد گفت سبحان الله همه چيز از مرگ مي گريزند حتي گردو. روشنك جون اميدوارم خوشت بياد sorayya9th June 2006, 05:01 PMداستانهای ملا نصرالدین ( قرض ) شخصی از ملانصرالدین خواهش کرد که به مدت یک ماه صد دینار به او وام دهد. ملانصرالدین گفت: "نصف خواهش تو را می توانم بپذیرم." آن شخص گمان کرد که ملانصرالدین پنجاه دینار به او خواهد داد. پس گفت: "مانعی ندارد، پنجاه دینار هم کار مرا راه می اندازد." ملانصرالدین گفت: "اشتباه نکن، تو خواهش کردی صد دینار به تو بدهم که یکماهه آن را بپردازی. من هم نصف خواهشت را قبول می کنم. یعنی پولی ندارم که به تو قرض بدهم ولی یک ماه به تو مهلت می دهم که پول مرا بپردازی" !!! habit21st June 2006, 04:22 PM:cool: ی روز خونه ملا اتیش می گیره بعد ملا داد و هوار راه میندازه و میگه وای بدبخت شدم زنم تو اتیش گیر کرده مردم هم بهش میگن خب برو کمکش کن ملامیگه: اخه من و زنم قرار گذاشتیم که کارهای بیرون خونه را من انجام بدم و کارهای توی خونه را زنم sorayya26th June 2006, 08:52 PMملا نصرالدین گاوی داشت قوی هیکل، با شاخ هایی تیز و بلند. مدتها بود که ملا آرزو می کرد بنشیند وسط آن شاخ ها و ببیند چه مزه ای دارد. یک روز که ملا تازه گاوش را از صحرا به خانه آورده بود، گاو رفت گوشه حیاط خوابید و شروع کرد به چرت زدن. ملا فرصت را مناسب دید و تند پرید و نشست روی سر گاو و دو دستی چسبید به آن دو شاخ بلند و تیز. گاو ترسید، تندی از جا پرید و ملانصرالدین را به هوا پرتاب کرد. زن ملا، از صدای افتادن یک چیز سنگین، سراسیمه از اتاق بیرون دوید و دید که شوهرش دراز به دراز افتاده وسط حیاط و سر و صورتش غرق خون است. زن، به خیال اینکه ملا مرده، بنا کرد به گریه و زاری و به سر و سینه زدن؛ اما ملا آهسته تکانی به خود داد. به زحمت پا شد نشست و با آه و ناله به زنش گفت:" آه، گریه نکن عزیز دلم! گر چه خیلی صدمه دیده ام، ولی خوشحالم که به آرزویم رسیدم. خدا را شکر! بالاخره توانستم بنشینم وسط دو شاخ بلند و تیز گاومان! اسفند دود کن، زن!" sorayya26th June 2006, 08:53 PMملانصرالدین از مردی ده سکه طلا طلب داشت. آن مرد از دادن بدهی خود طفره می رفت. شبی از شبها ملا آن مرد بدهکار را در خواب دید، یقه او را محکم چسبید و گفت:" خوب گیرت آوردم! زود باش بدهی ات را بده!" مرد بدهکار از جیبش نه سکه طلا در آورد و گفت:" ملا! نه سکه بیشتر ندارم. فعلا این نه سکه را بگیر؛ آن یکی بماند برای بعد." ملا گفت:" نمی شود! مطمئن باش تا طلبم را تمام و کمال وصول نکنم ول کن معامله نیستم." آنگاه شروع کرد با بدهکار بگو مگو کردن خلاصه! مرد بدهکار اصرار می کرد و ملا قبول نمی کرد که ناگهان ملا از خواب پرید وقتی فهمید سکه ای در کار نیست، زود چشمهای خود را بست؛ خودش را زد به خواب و گفت:" قبول است! فعلا همان نه سکه را بده تا ببینم بعدا چه پیش می اید!" sorayya8th July 2006, 04:38 PMملانصرالدین ده تا خر داشت. روزی سوار یکی از خرها بود و آنها را شمرد. با خودش گفت:" چرا نه تا هستند؟" از خرش پیاده شد و دوباره شمرد. دید ده تا هستند. باز سوار خر خود شد و دید خرها نه تا شدند. این کار را چند بار تکرار کرد و ناچار از خر پیاده شد و گفت:" این سواری به گم شدن یک خر نمی ارزد!!" god_girl30th May 2007, 02:13 PMکاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند ملا نصرالدین كيست؟ ملا یک شخصیت فکاهی، یک حکیم، یک یاغی و حامی ضعفا ست. مردم همواره با پناه بردن به چنین انسان‌هایی و با حیات بخشیدن به آن‌ها نوعی شادی و آرامش درونی احساس می‌کنند. چنین اشخاصی برای ملت تجسم شادی و غم، استعداد، رندی، حضورذهن و شعور بالا است . تصویر او در نظر مردم به شکل پیرمردی ریش سفید با یک چوب بزرگ، لباسی محقر، دارای زن وفرزند و با یک خر است. ملا از چهره‌های شناخته‌شده و دوست‌داشتنی ادبیات شفاهی و فورکلوریک است. او در عین حال که مسخره‌گی پیشه می‌کند اما در برابر دردمندی‌ها مظهر نبوغ و هوش است. god_girl30th May 2007, 02:19 PM1 _ شبی ملانصرالدين خواب ديد که کسی 9 دينار به او می دهد ، اما او اصرار می کند که 10 دينار بدهد که عدد تمام باشد . در اين وقت ، از خواب بيدار شد و چيزي در دستش نديد . پشيمان شد و چشم هايش را بست و گفت : (( باشد ، همان 9 دينار را بده ، قبول دارم . )) javadfzn30th May 2007, 03:11 PMملانصرالدین توی خونه ش نشسته بوده و دائم به خدا می گفته خدایا به من هزار دینار پول بده حتا 999 تا هم قبول نیست. آدم خصیصی که همسایه ملا بوده و از سوراخ سقف ملا را می دیده سریع 999 تا سکه را داخل یک کیسه می ریزه و از سوراخ می ندازه داخل اتاق تا عکس العمل ملا را ببینه. ملانصرالدین سکه ها را می شماره و می بینه 999 تاست. بلند می گه خدایا شکرت همینم قبوله. خصیصه سریع می ره در خونه ملا و بهش می گه سکه ها را بهم پس بده. ملا می گه کدوم سکه ها. خلاصه دعوا بالا می گیره و بالاخره خصیص بهش می گه باید بریم پیش قاضی. ملا یک فکری می کنه و می گه با این لباس های پاره من پیش قاضی نمی یام. اگر می تونی یک لباس به من قرض بده. همسایه خصیص یک لباس گران قیمت براش می یاره و با هم می رن پیش قاضی. اونجا هم خصیص شکایتش را می گه و ملا هم انکار می کنه تا اینکه بالاخره ملا می گه جناب قاضی اگه به حرفش گوش بدید کم کم ادعا می کنه که لباس تنم هم مال اونه. وقتی خصیص می گه معلومه که این لباسا مال منه قاضی دیگه حرفش را باور نمی کنه و به نفع ملانصرالدین رای می ده. Yaser!6th June 2007, 03:55 AMملانصرالدين كه خره معروفي هم داره روزي براي فروش خر پيرش به بازار ميره (حكماْ كف گير به ته ديگ خورده بوده) در راه پيش خودش فكر ميكنه كه خودش توانايي فروش خر بيچاره رو به قيمت خوب نداره پس يك دلال استخدام ميكنه كه خرش رو بفروشه ... دلال هم ميره وسط ميدون بالاي يك سكو و فرياد ميزنه كه آي مردم اين خر از نسل خر حضرت موسي است مي تونه هزار كيلو بار رو تا هزار فرسخي ببره ، خري كه كمترين آب رو ميخوره و هر چند ماه يك بار كمي يونجه ميخوره ولي به اندازه صد اسب رستم قدرت داره ...... ملا كه كنار دلال نشسته بود با شنيدن اين همه تعريف و تمجيد از جا ميپره و با ولع تمام به حرفهاي دلال گوش ميكنه و جو حسابي گرفته بودش كه دلال داد ميزنه كه قيمت اين خر افسانه اي فقط ده سكه است كه ناگهان ملا كه چشمهاش از حدقه زده بود بيرون و دهانش باز مونده بود پيش خودش ميگه كه خر به اين خوبي هيجا به اين قيمت گير نمياد و فرياد ميزه كه من ميخرمش .. من ميخرمش ...... Yaser!6th June 2007, 04:00 AMمدتي بود كه ملا به ده بالا ميرفت جهت مكتب داري و درس به بچه هاي ده بالا و مسير بين دو ده را با همان خر معروف ميپيمود ..آخر سال كه رسيد (آخر ترم) ملا از مردم مزد خود را طلب كرد و مردم هم گفتند كه اي ملا تو كه صاحب فضل و كراماتي و از طرفي دانا كه امورات ما ، پس بيا و كاري كه كردي في سبيل الله و قربته االله باشد . ملا گفت كه من صاحب فضلم في سبيل الله كار كنم خرم كه قربته الالله سرش نميشود ... Yaser!11th June 2007, 05:02 AMروزي ملا به حمام شهر رفته بود كه از قضا حاكم باشي هم اونجا بود و در حال استحمام بود . حاكم براي اينكه ملا رو دست بندازه و شوخي كرده باشه از ملا پرسيد كه من چند مي ارزم و قيمت من چند است . ملا كمي حاكم را برانداز كرد و گفت 10 سكه ، و حاكم با عصبانيت گفت كه اين فقط قيمت لنگ من است ، ملا با خونسردي گفت : من هم همان لنگ را حساب كردم وگرنه تو كه ارزشي نداري !!!! god_girl14th June 2007, 01:04 PMاهمیت جنگل یکی از شاگردان ملانصرالدین پرسید : تمام استادان می گویند که گنج روح ، چیزی است که باید در تنهائی کشف شود.پس برای چه ما با همیم ؟ ملانصرالدین پاسخ داد : با همید چون جنگل همیشه نیرومندتر از درختی تنهاست .جنگل رطوبت هوا را تامین می کند ، در مقابل توفان مقاوم تر است و به باروری خاک کمک می کند. شاگرد گفت : اما چیزی که یک درخت را مقاوم می کند ریشه است . و ریشه ی یک درخت نمی تواند به ریشه درخت دیگری کمک کند . ملانصرالدین در جواب گفت : جنگل همین است .هر درخت با درخت دیگر متفاوت است ، هر درخت ریشه ای مستقل دارد . راه آنانی که می خواهند به خدا برسند همین است :اتحاد برای یک هدف و همزمان آزاد گذاشتن هر یک اعضای گروه تا به شیوه ی خود تکامل یابد . mahraz25th July 2007, 10:51 AMروزي ملا خرش را گم كرده بود و ملا راه مي رفت و خدا را با صداي بلند شكر مي كرد . كسي از او پرسيد ملا اگر خرت گم شده است براي چه خدا را شكر مي كني؟ ملا جواب داد خدا را شكر مي كنم كه روي خرم ننشسته بودم والا اينك خود نيز گم شده بودم!!!! god_girl17th August 2007, 10:03 AMیک روز ملا نزد حکیم باشی آمد و گفت: نصف قرض مسکن برای من تجویز کن. حکیم باشی پرسید: چرا نصف قرض؟ ملا گفت: آخر نصف سرم درد می کند. ruya14th August 2008, 10:21 PMملانصرالدین توی خونه ش نشسته بوده و دائم به خدا می گفته خدایا به من هزار دینار پول بده حتا 999 تا هم قبول نیست. آدم خصیصی که همسایه ملا بوده و از سوراخ سقف ملا را می دیده سریع 999 تا سکه را داخل یک کیسه می ریزه و از سوراخ می ندازه داخل اتاق تا عکس العمل ملا را ببینه. ملانصرالدین سکه ها را می شماره و می بینه 999 تاست. بلند می گه خدایا شکرت همینم قبوله. خصیصه سریع می ره در خونه ملا و بهش می گه سکه ها را بهم پس بده. ملا می گه کدوم سکه ها. خلاصه دعوا بالا می گیره و بالاخره خصیص بهش می گه باید بریم پیش قاضی. ملا یک فکری می کنه و می گه با این لباس های پاره من پیش قاضی نمی یام. اگر می تونی یک لباس به من قرض بده. همسایه خصیص یک لباس گران قیمت براش می یاره و با هم می رن پیش قاضی. اونجا هم خصیص شکایتش را می گه و ملا هم انکار می کنه تا اینکه بالاخره ملا می گه جناب قاضی اگه به حرفش گوش بدید کم کم ادعا می کنه که لباس تنم هم مال اونه. وقتی خصیص می گه معلومه که این لباسا مال منه قاضی دیگه حرفش را باور نمی کنه و به نفع ملانصرالدین رای می ده. ruya14th August 2008, 10:22 PMملانصرالدين كه خره معروفي هم داره روزي براي فروش خر پيرش به بازار ميره (حكماْ كف گير به ته ديگ خورده بوده) در راه پيش خودش فكر ميكنه كه خودش توانايي فروش خر بيچاره رو به قيمت خوب نداره پس يك دلال استخدام ميكنه كه خرش رو بفروشه ... دلال هم ميره وسط ميدون بالاي يك سكو و فرياد ميزنه كه آي مردم اين خر از نسل خر حضرت موسي است مي تونه هزار كيلو بار رو تا هزار فرسخي ببره ، خري كه كمترين آب رو ميخوره و هر چند ماه يك بار كمي يونجه ميخوره ولي به اندازه صد اسب رستم قدرت داره ...... ملا كه كنار دلال نشسته بود با شنيدن اين همه تعريف و تمجيد از جا ميپره و با ولع تمام به حرفهاي دلال گوش ميكنه و جو حسابي گرفته بودش كه دلال داد ميزنه كه قيمت اين خر افسانه اي فقط ده سكه است كه ناگهان ملا كه چشمهاش از حدقه زده بود بيرون و دهانش باز مونده بود پيش خودش ميگه كه خر به اين خوبي هيجا به اين قيمت گير نمياد و فرياد ميزه كه من ميخرمش .. من ميخرمش ...... ruya14th August 2008, 10:23 PMمردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت: خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم. ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟ دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟ ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است! محمدراد15th August 2008, 11:09 PMگویند روزی شخصی ارزملا نصرالدین طلب طناب کرد ملا بهش گفت روی طناب ارزن پهن کردم... شخص باتعجب گفت:ارزن را که روی طناب پهن نمی کنند؟! ملا درپاسخ گفت:مراد بهانه بود که آوردم!! محمدراد15th August 2008, 11:20 PMروزی در مدخل اصلی شهر شلوغ شده بوده کسی از ملا سئوال میکند که فلان جا چه خبر است که اینگونه شلوغ شده است؟ ملا در پاسخ می گوید اونجا آش می دهند،او هم ظرفی میگیرد وشتابان به آنجا میرود بعد از چند دقیقه ای ملا میبیند که همه ظرف به دست آنجا می روند شک می کند! از یکی می پرسد انجا چه خبر است؟ بهش می گوید فلان جا آش میدهند! ملا با خود می گوید نکند که راست باشد؟! ظرفش را برمی دارد و میرود دنبال آش!!! محمدراد15th August 2008, 11:38 PMرفقای عزیز ruya وjavadfzn خصیص اینطوری قشنگتره: خسیس ای داستان طلب پول ملا از خدا رو من جور دیگه ای شنیدم که تعریف میکنم،گویند روزی ملا در خانه نشسته بود واز خدا تقاضای هزار درهم پول کرد وقسم جلاله خورد اگه حتی یک درهم کمتر باشد نمی پذیرد در این هنگام همسایه ی خسیس ملا که فال گو.ش وایساده بود پیش خود فکری کرد گفت خب اینکه کمتر از هزار دینار را نمی پذیره پس بگذار برا خنده ام که شده نهصد ونود ونه درهم بفرستم ببینم ملا چیکار میکنه! اومد بالای پشت بام و کیسه پول نهصد ونود ونه درهمی را انداخت پایین! ملا شروع کرد به شمردن،دید نهصد ونود ونه درهمه ملا در حالی که ازخوشحالی چشماش برق می زدرو به آسمون کرد و گفت خدایا ممنون ولی کیسه اش یک درهم ارزش نداشت!!! ruya20th August 2008, 05:46 PMبر طبق فهرست کتابشناسی که به کمک کتابخانه بریتانیا ، توپکاپی و کتابخانه آن و کتابخانه ملانصرالدین و کتابخانه نظامی باکو و کتابخانه موسسه علوم آسیایی و آٿریقایی، تهیه کرده ام، از سال ۱٨٤٤ تا ۲۰۰۲ کتاب های ملا بیش از ٣٥٦ بار در جهان( به غیر از ایران) تجدید چاپ شده است. برای نمونه به برخی از قدیمترین آن ها اشاره می کنم تا بدانیم که ملا با خرش تا کجاهای جهان سفر کرده است: ۱٨٤٤. داستان های هجی نصرالدین افندی. ایپسویچ. انگلستان. ۱٨٥٣. الجزیره. داستان های ملانصرالدین. ۱٨٥٣. نسیف مالوف در کنستانتوپول به ترکی و فرانسه. ۱٨٥٣. پن آنتون در بوخارست با عنوان: نستران هوجا. ۱٨٥٤. لندن. ویلیام بورخارد. داستان های خجا نصرالدین. ۱٨٥٩. فرانسه. داستان های ملا ۱٨٧٦. پاریس. داستان های ملا.دکوردمانژه. ۱٨٧٨. بروکسل. ملانصرالدین. ۱٨٩٩. بوداپست. داستان های هوکا. در سال ۱٩۱٣ البرت آدس و آلبرت جوزی پوویچی در مصر به گرد آوری داستان های ملا پرداخته و داستان های جوحی را به زبان فرانسه در سال ۱٩۱٩ منتشر کردند. این کتاب به هفت زبان ترجمه شد. بر اساس آن نمایشنامه ای نوشته شد و سپس از روی آن فیلمی ساختند که در سال ۱٩٥٨ جایزه فستیوال کان را از آن خود کرد. در آمریکا برنهام هنری، کتابی در سال ۱٩۲٤ با عنوان خوجا، داستان های ملانصرالدین، منتشر کرده است. ruya20th August 2008, 05:50 PMخندستانی ها و بذله ها و لطیفه ها و حکایات ملا دارای ویژگی های عرفانی، انسانی و ادبی مهمی است که سبب شده است تا نزدیک یک هزار سال بر دل و جان مرد م سفر کند: * ساده و روان و همراه با منطق مردمان عادی زمانه است. * کوتاه است تا با شتاب پر بگیرد و در یاد بماند و دل راخسته نکند. * آموزنده و دارای پیام هایی انسانی، زیرکانه و رندانه است. * روی سخنش با کودکان است و روزگارش با طبیعت و همسایگان و حیوانات می گذرد. * او عاشق حقیقت، عدالت و آشتی است. * گوهر عرفانی دارد و جستجو، خودشناسی، مهرورزی، مدارا و ارج خرد پایه و بنیاد کارهای اوست. *مانند عارفان دیگر، عقل دیوانه نما را وسیله ای برای بیان ناگفتنی ها می کند و اسرار ر سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 495]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن