تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 28 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):زبان، درنده اى است كه اگر رها شود، گاز مى گيرد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816486448




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستانهای ملانصرالدین


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: بی زحمت بزن تو گوش تیمور خان

بازار حسابی شلوغ بود. دستفروشها از هر گوشه فریاد می زدند و مشتری ها چانه می زدند.

ملانصرالدین دور از هیاهوی بازار در گوشه ای مشغول بار کردن سیب زمینی و پیاز بر روی

خرش بود. هن و هن کنان گونی ها را روی خر بار می کرد. خر با هر گونی ای که بر پشتش بار

می شدسعی می کرد تعادلش بر هم نخورد.همه چیز به خوبی و خوشی پیش می رفت.

ملانصرالدین طناب محکمی را دور گونی های پر از سیب زمینی و پیاز پیچید. اما هنوز خرش را

هی نکرده بود که مردی با صدای کلفت و خشن از پشت سرش گفت :

آهای مردک چرا خرت را اینجا نگه داشته ای ؟

مگر نمی بینی که ما می خواهیم از اینجا عبور کنیم ؟

زود باش خرت را بکش کنار.

ملانصرالدین با تعجب به طرف صاحب صدا چرخید. تیمور خان بود. او مرد

قلدر و زور گویی بود که همه از او می ترسیدند. چون قاضی شهر از دوستان صمیمی او بود

و همه جا حق را به او می داد. تیمور خان هیکل گنده اش را روی اسب جا به جا کرد و دستی

به سیبیلهای از بناگوش در رفته اش کشید و چشمهای درشت و از حدقه در رفته اش را به

ملانصرالدین دوخت و گفت : چرا مثل چوب خشک ایستادهای و مرا نگاه می کنی .

زود باش کنار برو.

ملانصرالدین گفت : ده نفر مثل شما هم میتوانند از این راه پهن عبور کنند. خر من هم یکی

از آنها.

تیمور خان خیال می کرد که ملانصرالدین هم مثل دیگران با شنیدن صدای خشم آلود او با

وحشت افسار خرش را می کشد و با سرعت از آنجا می رود. اما وقتی که دید ملانصرالدین

با بی خیالی ایستاده و آرام گونی های روی خرش را مرتب می کند عصبانی شد.


پاهای چاق و کلفتش را به پهلوی اسبش کوبید. اسب جلوتر آمد. تیمور خان بدون اینکه حرفی

بزند هیکل سنگین و گوش آلودش را از اسب پایین انداخت و دست بزرگ و سنگینش را بالا برد

و ناگهان سیلی محکمی به صورت ملانصرالدین زد. ملانصرالدین یک دور به دور خودش چرخید.

حتی خر ملا هم وحشت کرد و کمی عقب رفت. مردم از صدای سیلی متوجه آنها شدند.


تیمور خان خواست برگردد اما هنوز کاملا روی اسب سوار نشده بود که ناگهان ملانصرالدین

پای او را گرفت و فریاد زد : آهای مرد گنده! مگر صورت مفت گیر آورده ای که بی جهت سیلی

می زنی؟خیال کردی می گذارم به همین راحتی در بروی؟! تیمور خان سعی کرد پاهایش را

از دستهای ملا خلاص کند اما ملانصرالدین چنان او را به سمت خود می کشید که بالاخره تیمور خان

از آن بالا محکم روی زمین افتاد ! اما با سرعت از جا بلند شد و گرد و خاک لباسهایش را تکاند.

مردم آنها را دوره کرده بودند و نیشخند می زدند و دور از چشم او به هم نشانش می دادند و

مسخره اش میکردند. تیمورخان چشم غره ای به مردم رفت و بعد با خشم یقه پیراهن ملانصرالدین

را با دستهای چاق و بزرگش چسبید و فریاد زد : مردک! هیچ می دانی من چه کسی هستم؟

قد و قواره ملانصرالدین نصف تیمور خان هم نبود اما با این حال با همه توان پیراهن تیمورخان را

چسبید و فریاد زد: هر که می خواهی باش! مگر مرض داری که مردم را می زنی؟


تیمور خان فهمید که این بار با بد کسی طرف است. ملا را از جا بلند کرد محکم روی خرش در میان

گونی های سیب زمینی و پیاز کوبید. خر از همه جا بی خبر از این حرکت ناگهانی وحشت زده شد

و کمی عقب پرید و شروعبه عرعر کرد. اسب تیمورخان هم ترسید. روی دو پا بلند شد و شیهه کشید.

افسار اسب هنوز در دست تیمور خان بود و ملانصرالدین هم هنوز گوشه پیراهن تیمور خان را در چنگالش

گرفته بود. اسب با ترس عقب عقب رفت و افسار را به همراه تیمورخان به طرف خودش کشید.

ملانصرالدین ول کن پیراهن تیمورخان نبود. پیراهن کش آمد و ناگهان پاره شد و تیمورخان با سر

به زیر شکم اسب رفت و روی زمین ولو شد.خنده و همهمه بالا گرفت.


تیمور خان دوباره آماده حمله به سمت ملانصرالدین شد اما مردم که با دیدن حال زار تیمورخان

دل و جرئتی پیدا کرده بودند وارد معرکه شدند. همه جا شلوغ شد. ملانصرالدین همچنان با

سماجت هر گوشه ای از لباس پاره شده تیمورخان را که گیر می آورد می کشید.

سرانجام قرار شد پیش قاضی بروند تا او درباره دعوا حکم کند. تیمورخان از این پیشنهاد

خوشحال شد چون قاضی از دوستان نزدیکش بود.

قاضی با دیدن تیمورخان و سر و وضع و لباس پاره پاره اش خیلی تعجب کرد و ماجرا را پرسید.

اما قبل از اینکه تیمور خان حرفی بزند ملانصرالدین همه آنچه را که اتفاق افتاده بود مو به مو برای

قاضی تعریف کرد.


قاضی بعد از شنیدن حرفهای ملا تیمور خان را به گوشه ای برد و آرام به او گفت : تیمور جان این دفعه

با بد کسی در افتاده ای. به این سادگی ها دست از سرت برنمی دارد. تیمورخان گفت : می دانم الان

چند ساعتی می شود که مثل کنه به من چسبیده و رهایم نمیکند. می ترسم اگر باز هم او را بزنم

وضعم از این بدتر می شود. قاضیگفت : نقشه خوبی دارم الان حکم میکنم که تو در این دعوا تقصیر داری.


ای بابا! اینکه نشد حکم!اصلا خودت هم یک سیلی تو گوش من بزنی تا حساب تسویه شود!

نگران نباش . بگذار بقیه نقشه ام را بگویم ...

با جلو آمدن ملا نصرالدین که حوصله اش از پچ پچ قاضی و تیمورخان سررفته بود , حرف قاضی

قطع شد. قاضی رو به ملا کرد و گفت : ملای عزیز ! من حرفهای هر دوی شما را شنیدم .

البته که در این دعوا تیمور خان تقصیر دارد . او بیخود و بی جهت سیلی به صورت شما

نواخته است . تیمورخان در گوشه ای ایستاده بود و چیزی نمی گفت . ملانصرالدین حدس

می زد که حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است .

قاضی گفت : تیمور خان باید یک سکه طلا به شما جریمه بدهد !

ملانصرالدین با خودش گفت : حکم خوبی است . اینطوری تیمورخان دیگر جرئت این

کارها را نمی کند . تیمورخان رو به قاضی کرد و گفت : آقای قاضی ! سکه های من

هیچ کدام طلا نیست .اگر اجازه بدهید بروم و سکه طلا تهیه کنم .وقتی تیمورخان از

جلوی قاضی رد می شد قاضی آرام به او گفت : دیدی فقط من حریف ملانصرالدین

می شوم ! تیمورخان لبخند معنی داری به قاضی زد و از محکمه بیرون زد .

ادامه دارد ..............................














این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 283]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن