واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: بی زحمت بزن تو گوش تیمور خان
بازار حسابی شلوغ بود. دستفروشها از هر گوشه فریاد می زدند و مشتری ها چانه می زدند.
ملانصرالدین دور از هیاهوی بازار در گوشه ای مشغول بار کردن سیب زمینی و پیاز بر روی
خرش بود. هن و هن کنان گونی ها را روی خر بار می کرد. خر با هر گونی ای که بر پشتش بار
می شدسعی می کرد تعادلش بر هم نخورد.همه چیز به خوبی و خوشی پیش می رفت.
ملانصرالدین طناب محکمی را دور گونی های پر از سیب زمینی و پیاز پیچید. اما هنوز خرش را
هی نکرده بود که مردی با صدای کلفت و خشن از پشت سرش گفت :
آهای مردک چرا خرت را اینجا نگه داشته ای ؟
مگر نمی بینی که ما می خواهیم از اینجا عبور کنیم ؟
زود باش خرت را بکش کنار.
ملانصرالدین با تعجب به طرف صاحب صدا چرخید. تیمور خان بود. او مرد
قلدر و زور گویی بود که همه از او می ترسیدند. چون قاضی شهر از دوستان صمیمی او بود
و همه جا حق را به او می داد. تیمور خان هیکل گنده اش را روی اسب جا به جا کرد و دستی
به سیبیلهای از بناگوش در رفته اش کشید و چشمهای درشت و از حدقه در رفته اش را به
ملانصرالدین دوخت و گفت : چرا مثل چوب خشک ایستادهای و مرا نگاه می کنی .
زود باش کنار برو.
ملانصرالدین گفت : ده نفر مثل شما هم میتوانند از این راه پهن عبور کنند. خر من هم یکی
از آنها.
تیمور خان خیال می کرد که ملانصرالدین هم مثل دیگران با شنیدن صدای خشم آلود او با
وحشت افسار خرش را می کشد و با سرعت از آنجا می رود. اما وقتی که دید ملانصرالدین
با بی خیالی ایستاده و آرام گونی های روی خرش را مرتب می کند عصبانی شد.
پاهای چاق و کلفتش را به پهلوی اسبش کوبید. اسب جلوتر آمد. تیمور خان بدون اینکه حرفی
بزند هیکل سنگین و گوش آلودش را از اسب پایین انداخت و دست بزرگ و سنگینش را بالا برد
و ناگهان سیلی محکمی به صورت ملانصرالدین زد. ملانصرالدین یک دور به دور خودش چرخید.
حتی خر ملا هم وحشت کرد و کمی عقب رفت. مردم از صدای سیلی متوجه آنها شدند.
تیمور خان خواست برگردد اما هنوز کاملا روی اسب سوار نشده بود که ناگهان ملانصرالدین
پای او را گرفت و فریاد زد : آهای مرد گنده! مگر صورت مفت گیر آورده ای که بی جهت سیلی
می زنی؟خیال کردی می گذارم به همین راحتی در بروی؟! تیمور خان سعی کرد پاهایش را
از دستهای ملا خلاص کند اما ملانصرالدین چنان او را به سمت خود می کشید که بالاخره تیمور خان
از آن بالا محکم روی زمین افتاد ! اما با سرعت از جا بلند شد و گرد و خاک لباسهایش را تکاند.
مردم آنها را دوره کرده بودند و نیشخند می زدند و دور از چشم او به هم نشانش می دادند و
مسخره اش میکردند. تیمورخان چشم غره ای به مردم رفت و بعد با خشم یقه پیراهن ملانصرالدین
را با دستهای چاق و بزرگش چسبید و فریاد زد : مردک! هیچ می دانی من چه کسی هستم؟
قد و قواره ملانصرالدین نصف تیمور خان هم نبود اما با این حال با همه توان پیراهن تیمورخان را
چسبید و فریاد زد: هر که می خواهی باش! مگر مرض داری که مردم را می زنی؟
تیمور خان فهمید که این بار با بد کسی طرف است. ملا را از جا بلند کرد محکم روی خرش در میان
گونی های سیب زمینی و پیاز کوبید. خر از همه جا بی خبر از این حرکت ناگهانی وحشت زده شد
و کمی عقب پرید و شروعبه عرعر کرد. اسب تیمورخان هم ترسید. روی دو پا بلند شد و شیهه کشید.
افسار اسب هنوز در دست تیمور خان بود و ملانصرالدین هم هنوز گوشه پیراهن تیمور خان را در چنگالش
گرفته بود. اسب با ترس عقب عقب رفت و افسار را به همراه تیمورخان به طرف خودش کشید.
ملانصرالدین ول کن پیراهن تیمورخان نبود. پیراهن کش آمد و ناگهان پاره شد و تیمورخان با سر
به زیر شکم اسب رفت و روی زمین ولو شد.خنده و همهمه بالا گرفت.
تیمور خان دوباره آماده حمله به سمت ملانصرالدین شد اما مردم که با دیدن حال زار تیمورخان
دل و جرئتی پیدا کرده بودند وارد معرکه شدند. همه جا شلوغ شد. ملانصرالدین همچنان با
سماجت هر گوشه ای از لباس پاره شده تیمورخان را که گیر می آورد می کشید.
سرانجام قرار شد پیش قاضی بروند تا او درباره دعوا حکم کند. تیمورخان از این پیشنهاد
خوشحال شد چون قاضی از دوستان نزدیکش بود.
قاضی با دیدن تیمورخان و سر و وضع و لباس پاره پاره اش خیلی تعجب کرد و ماجرا را پرسید.
اما قبل از اینکه تیمور خان حرفی بزند ملانصرالدین همه آنچه را که اتفاق افتاده بود مو به مو برای
قاضی تعریف کرد.
قاضی بعد از شنیدن حرفهای ملا تیمور خان را به گوشه ای برد و آرام به او گفت : تیمور جان این دفعه
با بد کسی در افتاده ای. به این سادگی ها دست از سرت برنمی دارد. تیمورخان گفت : می دانم الان
چند ساعتی می شود که مثل کنه به من چسبیده و رهایم نمیکند. می ترسم اگر باز هم او را بزنم
وضعم از این بدتر می شود. قاضیگفت : نقشه خوبی دارم الان حکم میکنم که تو در این دعوا تقصیر داری.
ای بابا! اینکه نشد حکم!اصلا خودت هم یک سیلی تو گوش من بزنی تا حساب تسویه شود!
نگران نباش . بگذار بقیه نقشه ام را بگویم ...
با جلو آمدن ملا نصرالدین که حوصله اش از پچ پچ قاضی و تیمورخان سررفته بود , حرف قاضی
قطع شد. قاضی رو به ملا کرد و گفت : ملای عزیز ! من حرفهای هر دوی شما را شنیدم .
البته که در این دعوا تیمور خان تقصیر دارد . او بیخود و بی جهت سیلی به صورت شما
نواخته است . تیمورخان در گوشه ای ایستاده بود و چیزی نمی گفت . ملانصرالدین حدس
می زد که حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است .
قاضی گفت : تیمور خان باید یک سکه طلا به شما جریمه بدهد !
ملانصرالدین با خودش گفت : حکم خوبی است . اینطوری تیمورخان دیگر جرئت این
کارها را نمی کند . تیمورخان رو به قاضی کرد و گفت : آقای قاضی ! سکه های من
هیچ کدام طلا نیست .اگر اجازه بدهید بروم و سکه طلا تهیه کنم .وقتی تیمورخان از
جلوی قاضی رد می شد قاضی آرام به او گفت : دیدی فقط من حریف ملانصرالدین
می شوم ! تیمورخان لبخند معنی داری به قاضی زد و از محکمه بیرون زد .
ادامه دارد ..............................
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 284]