تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 8 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):تکمیل روزه به پرداخت زکاة یعنى فطره است، همچنان که صلوات بر پیامبر (ص) کمال نماز ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798342465




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

قاتل دوهزارجلدي


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
قاتل دوهزارجلدي
قاتل دوهزارجلدي   نويسنده:محمدعلي سجادي   (فصل اول ازيک داستان بلند) وقتي زنگ آپارتمانش به صدا درآمد،اصلا حيرت نکرد.وقتي از گوشي در باز کن شنيد که ((بيايين پايين)) دلشوره گرفت.مثل آن روز که با شنيدن همين حرف،تندي از پله ها پريد پايين و در را روي سربازي سيه چرده بازکرد که برگ احضاريه اي را داد دست او و او تا سه روز بعد که وقت تحقير شدنش برسد،بال بال زد.روزموعود وقتي راند سمت کلانتري،با پرنده اي بي تاب در دلش،وارد ساختمان قديمي اي شد که بزکش کرده بودند و از ميان اشباح گرفتارگذشت و برگه را نشان مأموراطلاعات داد و ته راهرويي تنگ به مأموري در احاطه پرونده ها رسيد که داشت سر زني فرياد مي کشيد،گفت که براي چه آمده و مأمورکف کرده گفتش که((آن گوشه بايست و جم نخور!))و او مصر شد،مأمور آنچنان فريادي کشيد که او توانست دندان کرم خورده مأمور را ببيند.ايستاد.مثل وقتي که معلمش او را براي عبرت سايرين يک لنگ هوا به گوشه ديوار چسبانده بود.نوبتش که شد،مآمور کف کرده پرونده اش را خواند.((بچه مردم رو زير مي کني و مي زني به چاک؟!)) -من؟! وقتي ثابت کرد که آن سواري مورد نظر را سال هاست فروخته،خلاص نشد،چرا که تا مدت ها بار حقارت را به دوش کشيد تا کم رنگ شد. زنگ در باز هم به صدا در آمد.صداي همسرش از توي حمام،لا به لاي سر و صداي ماشين لباسشويي پيچيد که ((مگه کري؟!)) از پله ها پايين سريد و دم در با مأمور نيروي انتظامي رو به رو شد که سرباز سيه چرده و لاغري پشتش سنگر بسته بود و او توانست نام سروان فلان را روي قاب فلزي مستعطيلي اش بخواند.تا آمد به خود بجنبد،دست هايش را قفل دستبند ديد.در سواري باز شد و انگار او را بلعيد!تا خواست حرف بزند،حاضر به يراق پشت سواري روشن،رج دندان هايش را لاي هلال خنده اي نشانش داد و دو مأمور برق آسا به داخل جهيدند و سواري ازجا کنده شد و زن و پسر کوچکش را به حيرت نشاند که از پشت پنجره شاهد دور شدن او بودند.زن چنگ بر صورت کشيد. سواري زوزه کشان از لاي خودرو هاي ديگر راه باز کرد.ميان دو مأمورخفت افتاده بود.مي خواست بداند چرا،اما سروان تنها چشم به پياده رو داشت و گاه با راننده مزاح مي کرد،که((يعني طرف نمي داند!))سر خوش از مأموريتي که به خوبي انجام داده و به يقين پاداش در پي داشت،باقيمانده تخمه کدو را از جيبش در آورد و چيک چيک شروع به شکستن کرد و بيشتر از پيش بر اعصاب و روان او فشار آورد.از تصور چنين صحنه اي حتي وقت نوشتن دچار اضطراب عميقي مي شد،چرا که از بچگي از پاسبان ها مي ترسيد.شايد چون يکبار پدرش براي زهر چشم گرفتن از او،سپرده بودش دست پاسبان محل.طوري بود که حتي از مأموران راهنمايي رانندگي هم وحشت داشت.نفسش داشت بند مي آمد.داشت دچارهمان حالي مي شد که هميشه از وقوعش مي ترسيد.سنگين و کبود شده،در قفسي متحرک که او را رو به نا معلوم مي برد.قفسي که هر لحظه به نظرش تنگ تر مي شد.گويي هوا نبود.شيشه ها کيپ بودند.سال پنجاه و پنج،وقتي ساواکي ها ريختند توي اتاقشان و او و هم اتاقي هايش را انداختند توي سواري ها و چشم بسته بردنشان،همين حال به او دست داد و بعدها نوشت: ((مثل قوم تاتار...)) هنوز آن وقت ها نخوانده بود:((حتماً کسي به يوزف.ک تهمت زده بود،چون بي آن که خطايي ازش سر زده باشد،يک روز صبح بازداشت شد!)) -نگه دارين،شيشه،شيشه رو بکشين پايين...خواهش مي کنم! اما تنها صداي خنده بود و بس و نگاه بت و معيوب جوان سيه چرده که انگار رگ روستايي اش جنبيده بود و هيچ نمي توانست از ترس سروان حرفي بزند.تقلا و فرياد او تنها چند مشت و ناسزا نصيبش کرد. در آگاهي،لا به لاي مجرمين ديگر،چون سلاخي که گوشت زنده را به مسلخ ببرد،کشاندنش و آن وقت انداختندش توي اتاقي در بسته که روزني نداشت به بيرون.سرش سنگين بود.علي الخصوص بالاي سرش.گويي لايه خاکستري اش سفت شده بود.به سختي نفس مي کشيد.يعني چه؟!آيا کسي پيدا شده و نوشته هايش را که به زور تا دو هزار جلد به فروش مي رفت،خوانده و در اين آشفته بازار سنت و مدرنيته مثلاً جمله اي،کلمه اي حتي براي محکوم کردن او پيدا کرده است؟مثل موردي که آن بررس کتاب که کلمه بَشاش را بشاش(شاشيدن)خوانده بود و اصرار به حذفش داشت.ناباور تبسم کرد.کمي آرامش پيدا کرد.همين که جا به جا شد،دستبندش او را متقاعد کرد که به اين آساني نيست.شايد برايش پاپوش دوخته بودند. کي؟ همکار اداري اش که بابت رفتار و عقايدش از او مکدر بود؟ دوستي که دستش در بگير و ببند رو شده بود،کسي که براي خلاصي خودش دوست مشترکشان را لو داده بود؟و او برخورد شديدي کرده بود با آن خائن؟ شايدهم پدرش؟ روي نيمکت چوبي فرسوده لق خورد.خودش رابه شايد هم پدرش؟ روي نيمکت چوبي فرسوده لق خورد.خودش را به حرکت در آورد.ننوبي به وقت کودکي اش،يا وقتي که پسر کوچکش را روي سينه اش مي خواباند و گهواره او مي شد:دراز کشيده،موهاي صاف و سياهش را مي بوييد که خواب خواب بود. نکند ديده باشد او را؟ همسرش چه مي کند؟ دخترحساس پانزده ساله اش؟ تا به خود بيايد،به چهار ديواري ديگري پرتش کرده بودند و تا بخواهد حرفي بزند،کشيده اي صورتش را سوزاند.نمي دانست چه بگويد. -با کي ارتباط داري،همدستات کجان؟اين اعلاميه را از کجا گير... و به جانش افتاده بود و کراوات سرخ ضارب چون ماري زخمي به خود مي پيچيد.اما او خونين و مالين،لبش را با ايمان دوخته بود.چيزي در وجودش قد کشيده بود که مانع از شکستن او مي شد.خودش را آماده قرباني شدن،مثله شدن کرده بود.رنج را مقدس مي شمرد.اما حال با همان سيلي جانانه اول وا رفته بود.چهل سال بيشترنداشت،اما چرا؟ -چيزي نمي دوني قاتل؟! چهره پت و پهن سروان که ته ريشي قرار دادي صورتش را چرک کرده بود،دايره نگاهش را بسته بود و کلمات را با آب دهانش مي کوبيد توي صورت او. ـواسه چي کشتيش قاتل؟! تا آمد بگويد از چي حرف مي زنيد،مشتي ديگرتوي صورتش کوبيد.حس کرد دندان تعميري اش حتماً شکسته و ديگر قابل تعمير مجدد نيست.در هوا چرخي خورد و يک آن به تصوير دوستش گره خورد: تکه گوشتي درخلأ. کوبيده شد بر کف سمنت سرد.زير پوست ملتهبش،دردي ريشه دواند.سروان بلندش کرد.خفتش را گرفت.يقه پيراهن او را پيچاند که خون به صورت او دويد.باز با فريادي آب دهانش را توي صورت او پاشيد. -تا نکشتمت بگو! -خفه شو! و کوبيدش روي صندلي.او به جاي صندلي چوبي ناليد.قلم را داد دستش و گفت:((بنويس و امضا کن!)) هنوز در چرخه حيرت گيج گيجي مي خورد.همه چيز درهم فرو مي رفت.صورت سرخ و درنده سروان با ميز و ديوارهاي چرک تاب و عکس ها به هم مي آميخت.قلم در دستش مي لرزيد.هر چند مأنوسش بود.کلمات را به دروغ پشت هم رديف کند.اما کلمات خود مگر دروغي شيرين نيستند؟اصلاً واژه قتل يا قاتل به واقع در ذات خود از حقيقتي خبر مي دهند؟مگرمجموعاً مشتي اصوات نيستند که به دست آدمي سر و شکل گرفتند و به صورت قراردادي درآمدند؟قتل!قتل کي؟تهي شد.کلمه ناباوري را در خيالش خط زد.واژه اي مستعمل را.ذهنش اما توان جستن واژه ديگري را نداشت.همچنان رج چهره هاي آشنا و ناآشنا در ذهنش ورق خورد.مي ديد که لب هاي سروان مي جنبد.نمي شنيد.تکانش داد.تخت بند تنش به لرزه در آمد.تکه گوشتي افتاده به دندان سگي وحشي! -اعتراف کن،خودتو نزن به خريت...مرد باش و بگو کشتي...هرچند محرز! بارها در زندگي اش اين را قصد کرده بود.اولين بار قصد کشتن چه کسي را کرده بود؟ همکلاسي اي که خط کش دزدي اش را در کيف اوسرانده بود؟ معلمي که به خاطرعشق و عاشقي سکه يک پولش کرده بود؟ غريبه اي چرخ فلکي که با قصه هاي دروغينش او را کشانده بود به بياباني در اطراف محله و بعد ها فهميد چه نيت پليدي داشته؟ورج اجساد احتمالي در خيالش گذشت:مأمورساواک،شاه،صاحب کاري که به دليلي واهي اخراجش کرده بود،افسري که به روي او و ديگر تظاهرکننده ها آتش گشوده بود،چماق داري که بر سر او و دخترگيسو بافته اش کوبيده بود،مسئول گزينش،پدرش... گوشتش مي پريد.عضله هاي زيرچشمش مي لرزيد.نمي توانست مهر کبودي را که روي گونه او حک کرده بود،بمالد. -قتل کي؟ و اين را فرياد زد که ته حلق ملتهب و دندان شکسته اش را سروان ديد و چون نره گاو لورکا با شاخ هاي تيز ناپيدا سر روي او خماند و ماغ کشيد انگار و او چون ايگناسيوي مضروب با پرچم سرخي شکسته،انباشته ازخون ماند،اماخون کي؟ -بي پدررذل،ديشب کدوم گوري بودي؟ به راستي کجا بود؟ديشب،شب قبل چقدر از او دور بود.چرا به خاطر نمي آورد.گويي شب آغاز بود يا حتي نخستين روزي که خلق نشده بود. -چرا حرف نمي زني قاتل جاکش ؟! مواقع زيادي پيش آمده بود که ساده ترين کلمات از خاطرش مي گريخت.حتي شکل نوشتن کلمات را از خاطر مي برد. -...کش...جر و واجرت مي کنم...خودم مي کشمت! چرا متوقف شد.چرا مبدل شد به تکه اي گوشت. گوشتي له و لَورده زير چرخ لاستيکي سواري ها،مثل گربه ها و سگ هايي که توي جاده ها و اتوبان ها زير چرخ ها نيست و نابود مي شدند. -زبونتو ازحلقومت مي کشم...از ما تحتت! چرا زبانش بند آمده بود؟چرا به ياد نمي آورد؟واژه ها از خاطرش مي گريختند.چطور آموخته بود؟پسرکوچکش که اولين بار ماه را ديد و کلمه ماه را بر زبان آورد. گاو لورکا باز هم نعره کشيد و سؤالش را توي صورت او کوبيد.نمي دانست چرا تابلوي گرونيکاي پيکاسو در خيالش ظاهر شد:اسب هاي شکسته،آدم هايي با اندام و خطوط شکسته.صورت سروان در هيبتي کوبيسمي دراتاق نيمه تاريک بالا و پايين مي شد و همين طورچون گوشتي زنده زير دست سلاخي زير و رو مي شد.شب قبل،شب پيش.شباهنگام که...ترا من چشم درراهم...هنگام که در شاخ تلاجن...رنگ سياهي!شب قبل درخانه بود.خانه کي؟باز گاو لورکا هجوم آورد.چرا کسي به داداش نمي رسيد.چرا مادرش نمي آمد و زيپ دهنش را نمي کشيد و به در و همسايه ها دشنام نمي داد؟راستي مادرش کجاست؟در آن خانه نبود.خانه اي با شيشه هاي رنگي و حوضي که به ناگهان شعله مي کشد و مادرش را در بر مي گيرد و از پس هرم سوزنده آن،چشمان مشکوک و مضطرب پدرش به او تسخر مي زند. -راس مي گي نکشتيش،به قتل رسونديش!! پدرش به يکباره تهي شد.شد مشتي لباس که بر تل خاکستر ريخت،خون آلود. -پس پدرم...پدرم به قتل رسيده؟ -منو مسخره مي کني پدرکش! -من من پدرمو نکشتم،نکشتم! -پس رفته بودي احوال پرسي که ديدي کشتنش و در رفتي جا... -نه نه رفته بودم،چون بايد مي رفتم...اون زندگي برادرامو به هم ريخته بود.واقعاً اون کشته شده؟ دلش مي خواست بخوابد،اما گوشت زنده چطور مي تواند بخوابد؟خواب را در خيالش هجي کرد:خ.و.ا.ب!چه معنايي دارند اينها؟خ از خروپف مي آيد و لابد واو از پشتک و وارو زدن و الف...چه قدر احمقانه بود!خواب،خواب ابدي و پدر در خوابي ابدي فرو رفته.حالا سلول هايش يخ بسته بود.يعني سرما آرام آرام زير پوستش مي دود.توي گوشتش نفوذ مي کند و مي شود گوشت يخ زده اي که او ساعت ها زير بمباران،توي صف مي ايستاد تا کوپن شماره کوفت را به گوشت چندش آور مبدل کند و بگذاردش روي تخته کار تا يخش وا برود،خونش جاري شود و رسوخ کند توي خاک.بشود آلبالو!درختي پر از آلبالو،يک شهر...اما نه!پدر زنده نمي شود.آن گوشت مضمحل مي شود.تجزيه مي شود.مي شود خاک،مي شود سنگ،مي شود...آه!آن همه رذالت بايد منتشر شود.تکثير شود و خاک و گياه را به گناه آغشته کند.((آيا براي همين نيست که رذالت و پستي از روي زمين محو نمي شود؟براي همين است که ميليون ها سال است که در کثافت دست و پا مي زنيم؟))و همين طور از تجسم ذرات تجزيه شده اندام پدرش ملتهب شد.بايد اجسادي نظيرجسد پدرش را به خارج از منظومه شمسي،توي کوره آفتاب پرت مي کردند تا بسوزد و باز تجسم زنده شدن پدرش در يک گل.سنگ يا ميوه،يا آب...دندان ساييد بر هم.دردش را حس کرد.با زبان جاي دندان تعميري اش را ماليد.زق زق مي کرد.آرزويش بود درد اوج نگيرد و از تصورش ناليد. منبع:فيلم نگار ش 20  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 557]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن