واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
هزارشکر که ياران شهر بي گنه اند (3) نويسنده:ابوالفضل وزير نژاد* « در روايت مي آيد که از روي زمين به مقدار چهل آرش خاک برداشته بود بياورد،آن خاک را ميان مکه و طايف فرو کرد، عشق حالي دو اسبه مي آمد. خاک آدم هنوز نابيخته بود عشق آمده بود ودر دل آويخته بود اين باده چو شير خواره بودم خوردم ني ني مي و شير با هم آميخته بود.» همان ص 69 در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد جلوه اي کرد رخت ديد ملک عشق نداشت عين آتش شد ازين غيرت و بر آدم زد 152 گو اين که اين غزل را غزلي عرفاني و از غزل هاي عرشي حافظ خوانده اند ولي نهاد عشق عالم را که در وجود آدم نهاده اند،مي شود از آن دريافت. جمال انساني براي حافظ در واقع جز تجلي حق نيست و زاهد که آن را چون دام شيطاني تلقي مي کند نمي تواند تصور کند که با اجتناب از آن در واقع خود را از حوزه ي نفوذ يک تجلي خدايي کنار مي کشد.ذوق سرشار حافظ شوري در او برانگيخته که او را در گستره ي عشق حقيقي نيز تا فراسوي انديشه هاي خشک و تاريک فرا برده است و ازآن جا که حافظ پي رو پيري مشخص نيست،سخن او موج خيزتر از سخن پيران رسمي است. «حافظ پيش و بيش از هر چيز هنرمندي آزاده و گردن کش و شورنده است، حلاج با آن طبع طوفاني و انا الحق زدنش به اندازه ي حافظ توسن نيست. چه حلاج هرچه بوده است سر بر يک آستان (عرفان) فرود آورده و جان بر سر اين کار نهاده است.ولي حافظ «سرش به دنيي وعقبي فرو نمي آيد.او نه موسس مکتب است نه صاحب نظام و نظريه اي و نه پير يا پيرو خانقاهي.» (ذهن و زبان حافظ، 1367/ص 19) (19) عشق و جان بازي از آن جا که عشق انسان را به کمال مي رساند در نزد حافظ جاي گاهي بلند دارد عشق در هر جاني روان نمي گردد و هر قلبي را در نمي يابد،اولين قدم شرط درآمدن عشق داشتن اخلاق آن است که دست از هست و نيست برداري. من همان دم که وضو ساختم از چشمه ي عشق چار تکبير زدم يکسره بر هر چه که هست کميته شرط وفا ترک سر بود حافظ برو برو تو اين کار اگر نمي آيد در روش حافظ ارزش جان به آن است که فداي قدم يار شود گر نثارقدم يا گرامي نکنم گوهر جان به چه کار دگرم باز آيد 236 دست از جان شستن شرط اول رسيدن به وصل است. قصد جان است طمع در لب جانان کردن تو مرا بين که درين کار به جان مي کوشم 340 درجاي ديگر نقد جان را براي نثار متاع حقير مي داند. دلا طمع مبر از لطف بي نهايت دوست چو لاف عش زدي سر بباز چابک و چست 28 به جان او که به شکرانه جان بر افشانم اگر به سوي من آري پيامي از بر دوست 61 عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار مکنش عيب که بر نقد روان قادر نيست 70 حريم عشق را درگه بسي بالاتر از عقل است کسي آن آستان بوسد که جان در آستين دارد 121 جان نقد محقرست حافظ از بهر نثار خوش نباشد 163 عشق و پارسايي هوس است: فداي پيرهن چاک ماه رويان باد هزار جامه ي تقوا و خرقه ي پرهيز 266 پارسايي و سلامت هوسم بود ولي شيوه اي مي کند آن نرگس فتان که مپرس 271 اين تقويم تمام که با شاهدان شهر ناز و کرشمه بر سر منبر نمي کنم 353 صحبت عافيتت گر چه افتاد اي دل جانب عشق عزيز دست فرو مگذارش 277 ما و مي و زاهدان و تقوي تا يار سر کدام دارد 118 وادي عشق راه بي بازگشت است و «آن جا جز آن که جان بسپارد چاره نيست» و جاني که به جست و جوي معشوق برخاست در راه بي توبه و بازگشت قدم نهاده است. چون پياله دلم از تو به که کردم بشکست همچو لاله جگرم بي مي و خمخانه بسوخت 17 خنده ي جام مي و زلف گره گير نگار اي بسا توبه که چون توبه ي حافظ بشکست 26 بشارت بر به کوي مي فروشان که حافظ توبه از زهد ريا کرد 130 به عزم توبه نهادم قدح ز کف صد بار ولي کرشمه ي ساقي نمي کند تقصير 256 بيا که توبه ز لعل نگار و خنده ي جام حکايتي ست که عقلش نمي کند تصديق 298 حافظ با طنر زيبايي به مخالفان اين راه با حسن تعليل جواب مي گويد: من سرگشته هم از اهل سلامت بودم دام راهم شکن طره ي هندوي تو بود 210 من ديوانه چو زلف تو رها مي کردم هيچ لايق ترم از حلقه ي زنجير نبود 209 حتي بر وجدان خود خنده مي زند و با همين اشارت هاست که در رندي و پاک بازي بر رياکاران تعريض مي زند. حافظ به خود نپوشيد اين خرقه ي مي آلود اي شيخ پاک دامن معذور دار ما را 5 دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذري کاندرين ره کشته بسيارند قربان شما 12 حافظ اين خرقه بينداز مگر جان ببري کاتش از خرقه ي سالوس و کرامت برخاست 21 من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست که چشم با ده پيمايش صلا بر هوشياران زد 153 عشق و آزادگي در جهان بيني حافظ هيچ چيز به اندازه ي آزادگي و آزاد انديشي ارجمند نيست. فاش مي گويم و از گفته خود دل شادم بنده ي عشقم و از هر دو جهان آزادم 317 حافظ گدايي در کوي يار را دولت و سعادت مي داند. داني که چيست دولت،ديدار يار ديدن در کوي او گدايي بر خسروي گزيدن 392 حافظ هردو جهان فاني و باقي را فداي شاهد و ساقي مي داند. جهان فاني و باقي فداي شاهد و ساقي که سلطاني عالم را طفيل عشق مي بينم 354 گدايان عشق با پادشاهان پهلو مي زنند و سلطنت دنيا را به هيچ مي گيرند. دولت عشق بين که چون از سر فقر و افتخار گوشه ي تاج سلطنت مي شکند گداي تو 411 مبين حقير گدايان عشق را کاين قوم شهان بي کمرو خسروان بي کله اند 201 عاشق ذره اي است به خورشيد پيوسته : چو ذره گر چه حقيرم،ببين به دولت عشق که در هواي رخت چون به مهرپيوستم 315 عشق چون جان است به مستوران نبايد گفت : به مستوران مگو اسرار مستي حديث جان مگو با نقش ديوار 245 راز نهفتن از نامحرمان درس اول عشق بازي و عرفان است تا آن جا که افشاي راز گناهي است نابخشودني گفت آن يار کزو گشت سردار بلند جرمش اين بود که اسرار هويدا مي کرد 143 تو را صبا و مرا آب ديده شد غماز وگرنه عاشق و معشوق رازدارانند 195 گر خود رقيب شمع است اسرار از او بپوشان کان شوخ سر بريده بند زبان ندارد 162 عاشق از افشاي راز هميشه نگران است، حتي به شمع اعتماد نيست. غم حبيب نهان به ز گفتگوي رقيب که نيست سينه ي ارباب کينه محرم راز 258 ببار اي شمع اشک از چشم خونين که شد سوز دلت بر خلق روشن 389 البته عشق که حمله آورد و مستي از حد گذشت،پرواي بر ملا شدن نيست. گفتي ز سر عهد ازل يک سخن بگو آن گه بگويمت که دو پيمانه در کشم 338 راز سر بسته ي ما بين که به دستان گفتند هر زمان با دف و ني بر سر بازار دگر 252 در انديشه حافظ عشق و وفاداري توام و ازلي. تا دامن کفن نکشم زير پاي خاک باور مکن که دست ز دامن بدارمت 91 اگر پوسيده گردد استخوانم نگردد مهرت از جانم فراموش 282 و آن قدر در عشق و معشوق فرو شده است که پرواي چيز و کس ندارد. سخن غير مگو با من معشوق پرست کز وي و جام ميم نيست به کس پروايي 409 البته اگر يار حق صحبت ديرين نشناخت،حافظ اين چنين نمي کند. يار اگر رفت و حق صحبت ديرين نشناخت حاش لله که روم من زپي يار دگر 252 چرا که عاشق سختي پذيراست و از نشيب و فراز غم ندارد. روندگان طريقت ره بلا سپرند رفيق عشق چه غم دارد از نشيب و فراز 258 لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام اگر از جورغم عشق تو دادي طلبيم 368 اگر بر جاي من غيري گزيند دوست حاکم اوست حرامم باد اگر من جان به جاي دوست بگزينم 354 حافظ دوام وصل ميسر نمي شود شاهان کم التفات به حال گدا کنند 196 من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال کي ترک آب خورد کند طبع خو گرم گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم 329 و سخن آخراين که حافظ آزار ديگران را گناه مي داند،چه بالاترين اصل در اخلاق رندي بي آزاري است،: مباش در پي آزار و هر چه خواهي کن که در شريعت ما غير از اين گناهي نيست 76 دلش به ناله ميازار و ختم کن حافظ که رستگاري جاويد در کم آزاري است 66 منابع و ماخذ: 1- نقشي از حافظ : علي دشتي، امير کبير: چاپ هفتم، 1381. 2- لغت نامه ، علي اکبر دهخدا، چاپ دانشگاه تهران، چاپ اول، 1373. 3- تاريخ بيهقي : ابوالفضل محمد بن حسين بيهقي، منوچهر دانش پژوه، انتشارات هيرمند، چاپ ، 1376 4- گلستان سعدي: تصحيح غلامحسين يوسفي،خوارزمي؛چاپ اول، 1368. 5- برهان قاطع: محمد حسين بن خلف تبريزي، تصحيح محمدامين،اميرکبير، چاپ پنجم، 2.1362- لغت نامه: 3-4. 6- آنندراج :محمد پادشاه متخلص به شاد، دبير سياقي،انتشارات خيام، 1335. 7- غياث اللغات: غياث الدين محمد بن جلال الدين بن شرف الدين رامپوري، به کوشش منصور ثروت،اميرکبير، 1363. 8- غزليات سعدي : شرح خليل خطيب رهبر، انتشارات سعدي، چاپ دوم، 1367. 9-از کوچه رندان : عبدالحسين زرين کوب، امير کبير،چاپ چهارم، 1364. 10- مکتب حافظ : منوچهر مرتضوي، انتشارات توس،چاپ دوم، 1365. 11- گمشده ي لب دريا : تقي پور نامداريان،انتشارات توس،چاپ اول، 1383. 12-عرفان روندي در شعر حافظ : داريوش آشوري، نشر مرکز، چاپ سوم، 1381. 13- حافظ نامه : بهاء الدين خرمشاهي، علمي و فرهنگي، چاپ دوم، 1367. 14- مرصاد العباد: نجم رازي، تصحيح محمد امين،رياحي،علمي و فرهنگي،چاپ ششم، 1374. 15-منطق الطير :عطار نيشابوري، تصحيح رضا انزابي نژاد و سعيد قره بگلو، جامي، چاپ اول، 1379. 16- مثنوي : جلال الدين محمد بلخي، تصحيح محمد استعلامي،زوار،چاپ اول، 1362. 17- در سايه سار احاديث (احاديث مثنوي): ابوالفضل وزير نژاد،سخن گستر،چاپ اول،1381. 18- تاملي در حافظ : محمد علي اسلامي ندوشن،نثرآثار،چاپ اول،1382. 19-ذهن و زبان حافظ : بهاء الدين خرمشاهي، نثرنو، چاپ سوم، 1367. 20- ديوان غزليات حافظ شيرازي: شرح خليل خطيب رهبر،صفي علي شاه، چاپ چهارم،1366. نشريه پايگاه نور ،شماره 20.
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 3193]