واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
هزار شکر که ياران شهر بي گنه اند (2) نويسنده:ابوالفضل وزير نژاد* ازويژگي هاي اصلي رند،زيرکي و هوشياري اوست،عياري و بازي گوشي رند در پهنه ي زندگي از همين زيرکي بر مي آمد.او زير بار نمي رود و تکيه گاه او دل بيدار و چشم تيزبين اوست که در دام فريب سالوسان زهد نيفتد. مرغ زيرک به در خانقه اکنون نپرد که نهاده ست به هر مجلس وعظي دامي 296 حافظ رندي خود را وديعه و هدايت الهي مي داند: عاشق و رندم و مي خواره به آواز بلند وين همه منصب از آن حور پري وش دارم 326 مرا به رندي و عشق آن فضول عيب کند که اعتراض بر اسرار علم غيب کند 188 حافظ از روز نخست دم رندي زده است : روز نخست چون دم رندي زديم و عشق شرط آن بود که جز ره اين شيوه نسپريم 372 مرا روز ازل کاري به جز رندي نفرمود هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد 165 مي خور که عاشقي نه به کسب است و اختيار اين موهبت رسيد ز ميراث فطرتم 313 وقتي ازلي بود ابدي هم هست : آن نيست که حافظ را رندي بشد از خاطر کاين سابقه پيشين تا روز پسين باشد 161 حافظ هر بار رندي را از بعدي جدا و با رنگ مايه هاي گوناگون مي بيند. رندي و عاشقي و بلاکشي، رندي و مستي و شراب خواري، رندي و عافيت سوزي و ترک سلامت، رندي و نظربازي، رندي و دوري از صلاح،رندي و پاک بازي و بي نيازي در نزد حافظ آن چنان مقامي والاست که موهبتي ازلي و ابدي است و به هر کس نمي دهند و حافظ خود را شايسته ي اين خلعت مي داند. فرصت شمر طريقه ي رندي که اين نشان چون راه گنج بر همه کس آشکار نيست 72 بد رندان مگو اي شيخ و هش دار که با حکم خدايي کينه داري 447 زمانه افسر رندي نداد جز به کسي که سرفرازي عالم در اين کله دانست 47 حافظ نمونه ي اعتدال روح است، او به تمام معني مي داند که انسان داراي «ولايت دورنگ» است و اگر زهد نمي ورزد که زهد تنها،اگرچه بي ريا يک وجه از حقيقت است و چون صوفيان و زاهدان را رياکار مي داند راه رسيدن به خلوص و يک رنگي را رندي مي داند و آيينه ي دل را با اين روش از بغض و کينه و ريا مي زدايد و صفا مي بخشد . نفاق و زرق نبخشد صفاي دل حافظ طريق رندي و عشق اختيار خواهم کرد 130 به صفاي دل رندان و صبوحي زدگان بس در بسته به مفتاح دعا بگشايند 202 و اين عالم رندي را جاي خودبيني و خود آرايي نيست و از هر چه رنگ ريا و غرور و خودي است،بري است. فکر خود را خود درعالم رندي نيست کفرست درين مذهب خودبيني و خود رايي 493 رند حافظ به دارالسلام مي رود، زيرا که آن جا،جاي زهد و ريا و غرور نيست و آن عالم قرارگاه کساني است که از راه نياز مي روند و از رنگ تعلق آزادند. زاهد غرور داشت و سلامت نبرد راه رند از ره نياز به دارالسلام رفت 84 حافظ مکن ملامت رندان که در ازل ما را خدا ز زهد ريا بي نياز کرد 133 و با تمام اين،نصيب خود را از دنيا فراموش نمي کند: اي دل از عشرت امروز به فردا فکني مايه ي نقد بقا را که زمان خواهد شد 164 پنج روزي که درين مرحله مهلت داري خوش بياساي زماني که زمان اين همه نيست 74 در تفکر حافظ رند به مقامي رسيده است که پيوسته بر صدر مصطبه است و نديم ماه و پروين. ازجاه عشق و دولت رندان پاک باز پيوسته صدر مصطبه ها بود مسکنم 343 رموز مستي و رندي زمن بشنو نه از واعظ که با جام و قدح هر دم نديدم ماه و پروينم 356 رندي در نزد حافظ سرمايه اي انسان شدن است و رمز بريدن از هر چه مايه سود و زيان است که نزد او دنيا را وزني نيست و او که از دنيا گذشته است. پاک باز، بي نياز،بي حرص و دور از ريا و تظاهر است و جز نياز به حضرت حق،هيچ سود و زياني او را به خود مشغول نمي دارد لذا راز درون پرده را مي داند و از عالم غيب با خبر است. رندي آموز و کرم کن که نه چندان هنرست حيواني که ننوشد مي و انسان نشود 227 نام حافظ رقم نيک پذيرفت ولي پيش رندان رقم سود و زيان اين همه نيست 74 راز درون پرده ز رندان مست پرس کاين حال نيست زاهد عالي مقام را 7 و البته اين خبري که از عالم غيب دارد قابل گفتن به هرگوشي نيست، زيرا «محرم اين هوش جز بي هوش نيست» و... مصلحت نيست که از پرده برون افتد راز ورنه در مجلس رندان خبري نيست که نيست 73 شکوه ظاهري دنيا او را نمي فريبد و جان او همواره از آنچه بال روحش را مي بندد، رهاست و «در جهان ساده و صحراي جان» در پرواز است و در بند نام و ننگ نيست. ساقي به بي نيازي رندان که مي بده تا بشنوي ز صوت مغني هوالغني 479 از ننگ چه گويي که مرا نام زننگ است وز نام چه پرسي که مرا ننگ ز نام است. 46 حافظ در کانون انديشه ي کيهاني خود نگيني درخشان است و پاي بر سر دو جهان گذاشته و دست بي نيازيي بر مي افشاند، اما در برابر پهنه ي لايتناهي آفرينش خود را ذره اي مي بيند. من اگر رند خراباتم اگر زهد شهر اين متاعم که تو مي بيني و کمتر زينم 355 رند در جهان بيني خود آن چنان از نيک و بد بريده است و در سرزمين خاص خود سير مي کند که انديشه اي از ملامت مدعيان و پرواي خاص و عام ندارد. گر من از سرزنش مدعيان انديشم شيوه ي مستي و رندي نرود از پيشم 341 و چون خود را بيش از آنچه به چشم مدعي مي آيد هم سو با آفرينش اوليه وخلقت مي بيند که چون سنايي عيب ديدن را عيب نقاش مي داند. مرا به رندي و عشق آن فضول عيب کند که اعتراض بر اسرار علم غيب کند 188 حافظ به طور روشن در بيت زير و نظاير آن خود را پيرو مذهب رندان مي داند که نه راه مطلق روح است و نه راه جسم،بلکه مناسب عالم دو رنگ انساني است. سالها پيروي مذهب رندان کردم تا به فتوي خرد حرص به زندان کردم 319 غلام همت آن رند عافيت سوزم که در گدا صفتي کيمياگري داند 177 ديگران را نيز به همين راه و روش مي خواهد. چو مهمان خراباتي به عزت باش با رندان که دردسرکشي جانا گرت مستي خمار آيد مي فکن بر صف رندان نظري بهتر ازين بردر ميکده مي کن گذري بهتر ازين 404 مريد طاعت بيگانگان مشو حافظ ولي معاشر رندان پارسا مي باش 274 رند اهل دورغ نيست،اهل فضل است، اما فضل فروشي نمي کند، اهل گناه است اما خود را جزو اهل رحمت مي داند. هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت تا آشناي عشق شدم زه اهل رحمتم 313 عشق مهم ترين موضوعي است که حافظ جهان بيني خود را بر پايه ي آن گذارده، البته حافظ مبتکر آن نيست.همه عارفان بزرگ قبل از او براين اصل حرکت کرده اند.«مولوي،دراين راه حتي از او هم فراتر مي رود.اگرخواجه ي شيراز رهايي بشر را به موهبت عشق مي داند،مولوي «مدار کائنات»را گردنده برآن مي شناسد.» (تاملي در حافظ،1382، ص 7) (18) قلم را آن زبان نبود که سر عشق گويد باز وراي حد تقرير است شرح آرزومندي 440 جان مايه ي عرفان عشق است،به ياري عشق آدمي به آن سوي افلاک پر مي گشايد و سر برآستان سعادت مي سايد »جسم خاک از عشق برافلاک شد». آسمان گو مفروش اين عظمت کاندر عشق خرمن مه به جوي خوشه ي پروين به دو جو 407 عشق با دو جلوه ي زميني و آسماني اش، هم وارده در زبان شاعران بزرگ ما جلوه داشته از جمله در سخن سعدي اوج عشق زميني را و در نزد مولوي اوج عشق آسماني را مي بينيم و اگر حافظ نبود هردو نمودار آن شايد به بن بست رسيده بود و قفل مي شد.عشق با هر دو جلوه همواره ورد زبان حافظ است،زيرا که در نگاه او عشق آن مايه دارد که جان آدمي را روشني مي بخشد و آن را پيوسته بين مجاز و حقيقت در نوسان مي بيند. اگرآن ترک شيرازي به دست آرد دل ما را به خال هندوش بخشم سمرقند و بخارا را 3 صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را که سر به کوه و بيابان تو داده اي ما را 4 در دير مغان آمد يارم قدحي در دست مست از مي و مي خواران از نرگس مستش مست 27 رواق منظرچشم من آشيانه ي تست کرم نما و فرود آ که خانه خانه ي تست 34 آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرين داد صبر و آرام تواند به من مسکين داد 112 و آنچه عشق عرفاني گفته مي شود،کم و بيش نيمي از غزليات حافظ را در بر مي گيرد و اينک مطلع چند غزل از اين دست: الا يا ايها الساقي ادرکاساً و ناولها که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکل ها 1 بيا که قصر امل سخت سست بنيادست بيار باده که بنياد عمر بر بادست 37 سالها دل طلب جام جم از ما مي کرد آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي کرد 143 در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد 152 دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند وندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند 183 دوش ديدم که ملايک در ميخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند 184 طفيل هستي عشقند آدمي و پري ارادتي بنما تا سعادتي ببري 452 اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي دل بي تو به جان آمد وقت ست که بازآيي 493 البته پايه ي عشق مجازي هم به آفرينش آدم بازمي گردد و وديعه ي الهي است.«پس حق تعالي چون موجودات خواست آفريد اول نور روح محمدي را از پرتو نور احديت پديد آورد. مجموعه اي مي بايست از هر دو عالم روحاني و جسماني که هم آلت محبت و بندگي به کمال دارد و هم آلت علم و معرفت به کمال دارد.تا بارامانت مردانه و عاشقانه در سفت جان کشد و اين جز ولايت دو رنگ انسان نبود ... (مرصاد العباد 1374/ص37) پی نوشت ها : *گروه زبان و ادبيات فارسي دانشگاه آزاد اسلامي مشهد منبع:نشريه پايگاه نور ،شماره 20. ادامه دارد...
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 568]