واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
يکه سوار نجات بخش نويسنده: محمد مهدي اشتهاردي مردي تنها در بيابان و زير درختي ، خوابيده بود . در حالي که دهانش باز بود ، ماري به سويش آمد وسر در دهان او گذارد تا در آن فرو رود . در همين هنگام ، مرد خردمند و نيکوکاري که سوار بر اسب بود ، از آنجا مي گذشت . اين صحنه را ديد ، پس با شتاب پيش آمد که از فرو رفتن مار در دهان خفته ، جلوگيري کند ولي تلاش او به جايي نرسيد و مار ، در گلوي مردي که خوابيده بود ، فرو رفت و در معده اش جا گرفت . سوار ، چاره اي جز اين نديد که با گرزي که در دست داشت ، چندين ضربه به پهلو و پشت آن مرد خوابيده بزند . او بيدار شد و خود را در برابر يکه سوار گرز به دستي ديد . از طرف ديگر ، ديد پهلو و پشتش زخمي شده و از آن خون مي ريزد . او از شدت ترس و وحشت ، فرار کرد ولي يکه سوار ، او را دنبال کرد . او از شدت درد و وحشت ، به زير درختي غلتيد . سيب هاي آن درخت ، از مدت ها قبل به زمين ريخته و پوسيده شده بود . سوار گرز به دست به بالين آن مرد آمد و گفت : «بايد از اين سيب هاي پوسيده بخوري و او نيز به ناچار از آنها خورد ». يکه سوار با گرز به او مي زد و او نيز در بيابان فرار مي کرد و فرياد مي زد : «مرا رها کن ، چرا مرا مي زني ؟ مگر چه ظلمي به تو کرده ام ؟ ... » ولي هم چنان سوار نيکوکار او را با گرز مي زد و مي گفت : « بايد در بيابان بدوي » و به آه و ناله و نفرين او توجه نمي کرد . بانگ مي زد کاي امير آخر چرا قصد من کردي چه کردم من تو را ؟ هر زمان مي گفت او نفرين تو اوش مي زد کاندر اين صحرا بدو آن مرد بيچاره ، غافل از آن بود که ماري در شکمش جا گرفته و سوار نيکوکار مي خواهد با اين کار ، او را نجات دهد لذا فرياد مي زد :«اي نامرد ! چرا مرا مي زني ؟ چرا به من ستم مي کني ؟ خدا تو را نابود کند ... » او همچنان در بيابان مي دويد و همين دويدن ، باعث شد آنچه درون شکمش بود ، از جمله مار را بالا آورد . وقتي او آن مار و زرداب را ديد که از دهانش بيرون ريختند ، آن گاه دلسوزي و خردمندي آن يکه سوار را دريافت و با کمال خضوع ، در برابر آن سوار نيکوکار ، ايستاد و عذرخواهي کرد و از محبت هاي او سپاسگذاري نمود و با ديدن آن مار ، آن ضربات و افت و خيز و درد و ناله ، از يادش رفت . چون بديد از خود برون آن مار را سجده آورد آن نکو کردار را سهم آن مار سياه زشت زفت چون بديد آن درها از وي برفت او وقتي دريافت که آن يکه سوار ، بسيار به او خدمت کرده و جانش را نجات داده است ، او را « جبرئيل رحمت » خواند و از او تشکر کرد . گفت : تو خود جبرئيل رحمتي يا خدايي که ولي نعمتي اي مبارک ، ساعتي که ديدي ام مرده بودم جان نو بخشيده ام اي خنک آن را که بيند روي تو يا در افتد ناگهان در کوي تو اي يکه سوار مهربان ! مثال تو ، همانند صاحب الاغ با الاغش است که در بيابان ، الاغش را دنبال مي کند تا از چنگ گرگ ، نجاتش دهد ولي الاغ ، اين دلسوزي صاحبش را نمي فهمد و از دست او مي گريزد . خر گريزد از خداوند از خري صاحبش در پي ز نيکوگوهري نزپي سود و زيان مي جويدش ليک تا گرگش ندرد يا ددش «اي سوار جوانمرد ! از اين که به تو جسارت کردم ، مرا ببخش . اينک يک سوال از تو دارم ، چرا در همان آغاز به من نگفتي که ماري به شکمت رفته و مي خواهم با اين زدن و دويدن ، استفراغ کني و از مار نجات يابي ؟! » سوار خردمند و نيکوکار در جواب گفت : گفت : گر من گفتمي رمزي از آن زهره ي تو آب گشتي آن زمان گر تو را مي گفتمي اوصاف مار ترس از جانت برآوردي دمار پس اي برادر !غافل مباش که اگر پيامبران و بزرگان ، برنامه هايي براي تو آورده اند ، آنها را رنج و درد مشمار ؛ بلکه به باطن آن برنامه ها بنگر که به نفع توست و نصيحت عاقلان را نوش داروي خود قرار بده چرا که دشمني ظاهري آنان ، موجب شادي جان تو است . دشمني عاقلان ، زين سان بود زهر ايشان ابتهاج جان بود منبع: مجله ي شادکامي و موفقيت شماره ي 66 /س
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 504]