تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 29 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام حسین (ع):بر خداوند است كه هيچ گرفتارى به زيارت من نيايد مگر آن كه او را شادمان بازگردانم و...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816756367




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

هيزم تر


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
هيزم تر
هيزم تر   نويسنده:سيد محسن موسوي املي   ديشب خاله نرگس و خانواده اش آمده بودند خانه ما. پيش از شام، حسابي با دختر خاله هايم بازي کردم. بهاره يک سال از من بزرگتر است و شراره هم دو سال از من کوچک تر. خلاصه کلي توي حياط بازي کرديم. شام را که خورديم از خستگي هر کدام افتاديم گوشه اي. شراره نشست پاي تلويزيون. من و بهاره هم کنار مامان و خاله نشستيم تا شايد مثل هميشه از گذشته و خاطرات گذشته صحبت کنند؛ اما آن شب صحبت از سختي کار معلمي و سر و کله زدن با دانش آموزان بود. آخر مادرم مدير مدرسه ي دخترانه است. مادرم مي گفت:« خدايي، مدير بودن خيلي سخت تر از معلميه؛ هم بايد با سيصد تا دختر سرو کله بزني ، هم با معلم هايي که هر کدام يک اخلاق و سليقه دارند.» بعد از اين حرف مامان، بهاره به صدا در آمد و گفت:« خاله جون، ما يه معلم رياضي داريم، نمي دوني! بچه ها اصلاً اصلاً دوستش ندارن،نمي دونم چرا با من لج کرده و هر جلسه از من مي پرسه. مي خواد يه جوري منو اذيت کنه.» مامان گفت:« نه بهاره جون، اين جوري ها هم که تو مي گي نيست. معلم که بد شاگردش را نمي خواد. اگر هر روز از تو مي پرسه، خوب مي خواد درستو بلد باشي.» بهاره که حالا عصباني به نظر مي رسيد رو به مادرش کرد و گفت:« مامان! اصلاً شما بايد فردا بياييد مدرسه با خانم مدير ما صحبت کنيد.بهش بگيد با اين معلم رياضي حرف بزنه. بگيد از جون من چي مي خواد.» مادرم گفت:« ببين خواهر! نگفتم مدير بودن چه قدر سخته. اينم ميگه بريم پيش مدير.» بعد همه زديم زير خنده. بهاره که سعي مي کرد قيافه اش را جدي نشان بدهد ادامه داد:« ولي من جدي مي گم مامان. فردا بايد بياي مدرسه تکليف اين معلم رياضي رو روشن کني.» مادرم که ديد قضيه دارد جدي مي شود و بهاره هم دست بردار نيست، گفت:« تکليف معلم رياضي شما هم روشنه. بهش بگين دو دور از روي درس حسنک کجايي بنويسه، تا بعد... تازه بهاره جون، اين معلم رياضي چه هيزم تري به تو فروخته که اين جوري پشت سرش حرف مي زني؟» بهاره گفت:« هيزم تر چيه خاله جون. اون اعصاب من و بقيه ي بچه ها را خراب کرده.» من ديگر نگذاشتم بهاره حرفايش را ادامه بدهد. پريدم وسط حرفش و گفتم:« ما رو باش که اومديم پيش مامان هامون تا حرف هاي قديمي و خاطرات گذشته را رو بشنوم. کار به کجاها کشيد. هيزم تر هم اومد روش.» مامان لبخندي زد و بعد از چند لحظه سکوت گفت:« يادته خواهر، تو خونه ي پدري مون که بوديم، زمستون ها، آقاجون بخاري هيزمي را وسط اتاق مي گذاشت و غروب ها اونو پر از هيزم ريز و درشت مي کرد. چه قدر خوب خونه رو گرم مي کرد. يادش به خير!» بعد خاله حرفش را ادامه داد:« آره بچه ها، اون قديم ها، نه لوله کشي گاز بود و نه اين قدر مواد سوختي فراوان در دسترس بود. مردم بيشتر کارهاي پخت و پز و گرما رو با هيزم انجام مي دادند. يکي از کارهاي مهم مردهاي خونه هم تهيه هيزم مخصوصاً انبار کردن هيزم براي زمستون بود. بعضي ها مي رفتند و از جنگل هيزم مورد نيازشون رو تهيه مي کردند. بعضي ها هم وضع مالي بهتري داشتند، هيزم را از هيزم شکن ها و فروشندگان مي خريدند. خريداران هم سعي مي کردند که هيزم خوب و خشک را تهيه کنند؛ چون چوب خيس و تر نه به درد سوزاندن در بخاري مي خورد و نه به درد پخت و پز. اگر در بخاري مي ريختند، نه تنها گرما نمي داد، بلکه دود فراواني را هم نصيب اهل خانه مي کرد؛ و اگر براي درست کردن غذا به کار گرفته مي شد؛ بر عکس موجب خراب شدن غذا مي شد. بنابراين در گذشته، هيزم تر فروختن به کسي جزء بدترين کارها بود و باعث مي شد که در هر ناکامي اي هيزم فروش بدبخت جلو چشم صاحب خانه مجسم شود و کلي نفرين و ناسزا نصيب او مي شد. البته امروز، هيزم تر فروختن به کسي کنايه از فريب دادن، به وعده عمل نکردن، به شرايط معامله رفتار نکردن ، دو رويي کردن و به طور کلي گندم نمايي وجو فروشي کردن است.» منبع:سلام بچه هاشماره 4  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 645]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن