واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
هيزم تر نويسنده:سيد محسن موسوي املي ديشب خاله نرگس و خانواده اش آمده بودند خانه ما. پيش از شام، حسابي با دختر خاله هايم بازي کردم. بهاره يک سال از من بزرگتر است و شراره هم دو سال از من کوچک تر. خلاصه کلي توي حياط بازي کرديم. شام را که خورديم از خستگي هر کدام افتاديم گوشه اي. شراره نشست پاي تلويزيون. من و بهاره هم کنار مامان و خاله نشستيم تا شايد مثل هميشه از گذشته و خاطرات گذشته صحبت کنند؛ اما آن شب صحبت از سختي کار معلمي و سر و کله زدن با دانش آموزان بود. آخر مادرم مدير مدرسه ي دخترانه است. مادرم مي گفت:« خدايي، مدير بودن خيلي سخت تر از معلميه؛ هم بايد با سيصد تا دختر سرو کله بزني ، هم با معلم هايي که هر کدام يک اخلاق و سليقه دارند.» بعد از اين حرف مامان، بهاره به صدا در آمد و گفت:« خاله جون، ما يه معلم رياضي داريم، نمي دوني! بچه ها اصلاً اصلاً دوستش ندارن،نمي دونم چرا با من لج کرده و هر جلسه از من مي پرسه. مي خواد يه جوري منو اذيت کنه.» مامان گفت:« نه بهاره جون، اين جوري ها هم که تو مي گي نيست. معلم که بد شاگردش را نمي خواد. اگر هر روز از تو مي پرسه، خوب مي خواد درستو بلد باشي.» بهاره که حالا عصباني به نظر مي رسيد رو به مادرش کرد و گفت:« مامان! اصلاً شما بايد فردا بياييد مدرسه با خانم مدير ما صحبت کنيد.بهش بگيد با اين معلم رياضي حرف بزنه. بگيد از جون من چي مي خواد.» مادرم گفت:« ببين خواهر! نگفتم مدير بودن چه قدر سخته. اينم ميگه بريم پيش مدير.» بعد همه زديم زير خنده. بهاره که سعي مي کرد قيافه اش را جدي نشان بدهد ادامه داد:« ولي من جدي مي گم مامان. فردا بايد بياي مدرسه تکليف اين معلم رياضي رو روشن کني.» مادرم که ديد قضيه دارد جدي مي شود و بهاره هم دست بردار نيست، گفت:« تکليف معلم رياضي شما هم روشنه. بهش بگين دو دور از روي درس حسنک کجايي بنويسه، تا بعد... تازه بهاره جون، اين معلم رياضي چه هيزم تري به تو فروخته که اين جوري پشت سرش حرف مي زني؟» بهاره گفت:« هيزم تر چيه خاله جون. اون اعصاب من و بقيه ي بچه ها را خراب کرده.» من ديگر نگذاشتم بهاره حرفايش را ادامه بدهد. پريدم وسط حرفش و گفتم:« ما رو باش که اومديم پيش مامان هامون تا حرف هاي قديمي و خاطرات گذشته را رو بشنوم. کار به کجاها کشيد. هيزم تر هم اومد روش.» مامان لبخندي زد و بعد از چند لحظه سکوت گفت:« يادته خواهر، تو خونه ي پدري مون که بوديم، زمستون ها، آقاجون بخاري هيزمي را وسط اتاق مي گذاشت و غروب ها اونو پر از هيزم ريز و درشت مي کرد. چه قدر خوب خونه رو گرم مي کرد. يادش به خير!» بعد خاله حرفش را ادامه داد:« آره بچه ها، اون قديم ها، نه لوله کشي گاز بود و نه اين قدر مواد سوختي فراوان در دسترس بود. مردم بيشتر کارهاي پخت و پز و گرما رو با هيزم انجام مي دادند. يکي از کارهاي مهم مردهاي خونه هم تهيه هيزم مخصوصاً انبار کردن هيزم براي زمستون بود. بعضي ها مي رفتند و از جنگل هيزم مورد نيازشون رو تهيه مي کردند. بعضي ها هم وضع مالي بهتري داشتند، هيزم را از هيزم شکن ها و فروشندگان مي خريدند. خريداران هم سعي مي کردند که هيزم خوب و خشک را تهيه کنند؛ چون چوب خيس و تر نه به درد سوزاندن در بخاري مي خورد و نه به درد پخت و پز. اگر در بخاري مي ريختند، نه تنها گرما نمي داد، بلکه دود فراواني را هم نصيب اهل خانه مي کرد؛ و اگر براي درست کردن غذا به کار گرفته مي شد؛ بر عکس موجب خراب شدن غذا مي شد. بنابراين در گذشته، هيزم تر فروختن به کسي جزء بدترين کارها بود و باعث مي شد که در هر ناکامي اي هيزم فروش بدبخت جلو چشم صاحب خانه مجسم شود و کلي نفرين و ناسزا نصيب او مي شد. البته امروز، هيزم تر فروختن به کسي کنايه از فريب دادن، به وعده عمل نکردن، به شرايط معامله رفتار نکردن ، دو رويي کردن و به طور کلي گندم نمايي وجو فروشي کردن است.» منبع:سلام بچه هاشماره 4
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 646]