واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
هديه آسماني تهيه و تنظيم: شراره مسگرچيان نگاهش به آسمان بود، به ابر تيرهاي كه آرام در حركت بود. قطرات خيس باران بر صورت غمزدهاش نشست و انگار در لابلاي ابرها گم شد. رؤياي زيباي پرواز را در سر داشت و بر روي زمين با چرخهاي آهنين راه ميرفت. در دلش غمي به اندازهي دنيا نهفته بود و سكوت را به همه چيز ترجيح ميداد. آلبرت سالها بود كه پس از تصادفي شديد مجبور به نشستن روي صندلي چرخدار شد و جراحيهاي مختلف نتوانست او را قادر به راه رفتن كند. با وضعيت جسمي و روحي آلبرت حتي تحصيل هم برايش مشكل بود و همين باعث شده بود كه از زندگي دور شود. هر شب روي تراس مينشست و به آسمان چشم ميدوخت. به ستارهها نگاه ميكرد و حرفهاي دلش را به آنها ميگفت. او تنها بود و تنها كسش مادر پيرش ژوليت بود. ژوليت هر هفته به كليسا ميرفت و از خدا ميخواست كه سلامتي آلبرت را به او برگرداند. ژوليت به خاطر آورد زماني كه پس از 15سال به نذر و نياز وقتي به او خبر بارداريش را دادند شادي عظيمي در دل او و شوهرش شكل گرفت و تولد آلبرت زندگي سوت و كور آنها را غرق در سرور كرد. ژوليت با مرور و يادآوري آن روزها و خاطرات شيرين همسرش زندگي را ميگذراند: - باورت ميشه كه ما در اين سن و سال صاحب فرزند شويم؟ اين جمله را ژوليت درحاليكه برگهي جواب آزمايش را پشتش پنهان كرده بود بيان كرد و سعي كرد جلوي ريزش اشکهاي شوقش را بگيرد. مارتين فنجان قهوه از دستش رها شد و روي زمين افتاد و شكست، اما بدون توجه درميان بهت و حيرت، با ناباوري پرسيد: - با من شوخي ميكني؟ - نه. - پس اين حرفي كه زدي يعني... ژوليت درميان خنده و گريه گفت: - من باردارم. و برگهي آزمايش را به سمت همسرش گرفت. مارتين باعجله برگه را ورق زد و گفت: - سردر نمييارم. ما سالها در انتظار فرزندي بوديم و حالا پس از اين همه سال خداوند به ما فرزندي عطا كرد؟ - يعني از اين موضوع ناراحتي؟ - مگه ميتونم از اين نعمتي كه خدا به ما عرضه كرده، خوشحال نباشم؟ فقط تعجبم از اينه كه چرا حالا. ژوليت برگه را با ناراحتي از دستان مارتين بيرون كشيد و گوشهاي نشست و در خود فرو رفت. مارتين كه متوجة اين موضوع شده بود، كنار همسرش نشست و گفت: - من رو ببخش اگه ناراحتت كردم، حالا كه لطف خدا شامل حالمون شده، نبايد ناشكري كنيم. مارتين قبل ازاينكه آلبرت زبان باز كند از دنيا رفت و ژوليت با پسربچهاي شيرين تنها ماند و مجبور شد به تنهايي فرزندشان را بزرگ كند و حالا اين هديهي آسمانيآنقدرافسرده بود كه ژوليت احساس ميكرد باوجود او، بازهم تنهاست. از كليسا به سمت خانه به راه افتاد. سر به زير انداخته بود و قدم برميداشت. آن قدرغرق درافكار خود بود كه صداي خانم همسايه را نشنيد. - خانوم... - ببخشيد كه متوجه نشدم. - خواهش ميكنم. مثه اينكه تو فكر بوديد، ايشالاه خدا گرفتاريتون رو برطرف كنه. ژوليت آهي كشيد و زن ادامه داد: - شما مسيحي هستيد؟ - بله. - راستش خانوماي محلّ پول گذاشتن روهم كه واسه فردا شيريني و شكلات بخريم و ببريم همين بهزيستي نزديك محل، نميدونم چرا به دلم افتاد به شما هم بگم كه اگه دوست دارين كمك كنين. - مگه فردا چه خبره؟ - فردا ولادت امام زمانه. ناگهان چيزي در قلب ژوليت تكان خورد. ناخودآگاه دست در كيفش كرد و هرچه داشت به دست زن سپرد. - ايشالاه پسر شما هم شفاش رو از خدا بگيره. زن همسايه اين را گفته و از او دور شد. اما ژوليت همچنان ايستاده بود و به جوانهاي محل كه لامپهاي رنگي رايكييكي در كوچه روشن ميكردند، نگاه ميکرد و در دل از خدا ميخواست كاري كند كه سال بعد آلبرت هم بتواند به آنها كمك كند. آلبرت هم از روي تراس شاهد اين صحنه بود و در دل آرزو ميكرد كه بتواند مثل آنها روي پاهاي خود بايستد و كار كند. - عزيزم، باز كه اونجايي. با اون لباس كم سردت ميشه. اينها را ژوليت گفت و داخل تراس شد. آلبرت مثل هميشه در سكوت به دوردستها خيره شده بود. ژو.ليت ميخواست چيزي بگويد، اما ميدانست كه سكوت چندين سالهي آلبرت شكستني نيست، پس بالأجبار او را تنها گذاشت. تاريكي شب همه جا پهن شده، اما چيزي كه دل مادر پير را روشن كرده بود، خاموشي نداشت و آن نوراميدي بود كه پس از حرفهاي آن زن در دلش نشسته بود، ژوليت نذر كرد و روز بعد را روزه گرفت. نيمهي شعبان بود،خيابانها آذينبندي شده بودند و شهر غرق در جشن و سرور بودند. آلبرت پنجره را گشود. باد خنكي صورتش را نوازش كرد. سكوتي عجيب كوچه را پيمود، اما در دلش غوغايي به پا بود. صدايي كه از مسجد محلّ تا خانهي كوچك آنها پرواز ميكرد، او را به سوي خود ميكشيد. مادرگوشهاي ازخانه شمعي روشن كرده و مشغول رازو نياز بود. آلبرت چشمانش را بست و به صداي مؤذن گوش سپرد. چيزي وجودش را در برگرفت و او احساس كرد مانند پركاهي سبك شده و تا اوج آسمان بالا ميرود. چشمهايش توانايي ديدن چهرهي پر نور او را نداشتند. دستش را روبه آسمان گرفت و قلبش لبريز از شادي شد. صليبي را كه بر گردن داشت لمس كرد. يا عيسي مسيح! نه او مسيح نبود.رؤيا بود يا خيال؟ شايد هم حقيقتي محال. اوبود، قباي سبزرنگي كه بوي خوشش نشان از فردوس برين داشت و انگار در وجودش ازآدم تا خاتم خلاصه ميشد. همه چيز به همين سادگي اتفاق افتاد. نور و نور و نور و شكسته شدن چرخهاي آهنين! مادرنذرش را درنيمهي شعبان به جا آورد و او شفايش را از نور حق گرفت. منبع:مجله 7 روز زندگي شماره 78
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 360]