واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
قلب مهربان نويسنده:مترجم: مريم حاجيرحيمي ديروز سالروز تولد «تامي» بود. بازهم مثل تمام پنجسال گذشته بر سر مزارش رفتم. صليب روي قبر، انگار روز به روز، كهنهتر ميشود. هميشه وقتي كنارش مينشينم، صداي قلبم را ميشنوم. گويي ميخواهد كنده شده و به داخل قبر برود. دستم را ناخودآگاه روي قلبم گذاشتم و با دست ديگرم دسته گل قرمز رنگ را روي صليب گذاشتم. ميدانستم كه مرا ميبيند. خودش گفت كه هميشه مراقب من خواهد بود. - ميشل، خواهش ميكنم بهم جواب بده، تا كي ميخواي من رو سرگردان بگذاري؟ - نميدونم، ببينم چي پيش ميياد. من و «تامي»، هردو مهاجر كشور آمريكا بوديم. هردو از برزيل به قصد تحصيل به آنجا آمده بوديم. من از خانهي سرشناس و ثروتمند، و تامي از خانوادهي كودكان بيسرپناه. گذشتهاش را به خوبي ميدانستم. البته آن هم به خاطر حمايت يا به قول خودش صداقتش بود. دوران كالج، باهم بوديم. با هم كه نه، پشت سرهم، من جلو ميرفتم و او هميشه پشت سرم ميدويد. مرا دوست داشت. به خوبي فهميده بودم. نه صداقت و محبتش به دلم مينشست و نه چشمهاي نگرانش. ازنظر من او لياقت مرا نداشت. - ميشل دوست داري باهم درس بخونيم؟ من ميتونم كمكت كنم. - من احتياجي به كمك تو ندارم. ولي احتياج داشتم. او پسر باهوشي بود، ولي من در درسها بسيار ضعيف بودم. من حاضر نبودم از او كمك بگيرم. - هي ميشل، عاشقت امروز نيومده كلاس نكنه رفته خودش رو بكشه. - به درك، بود و نبودش فرقي نميكنه. اصلاً، به شماها ربطي داره؟ تامي آن روز سر كلاس درس حاضر نشده بود و من هم حاضر غايب بودم. در تمام ساعت كلاس يك چشمم به در كلاس بود و چشم ديگر به صندلي خالي تامي. گاهي خودم را سرزنش ميكردم كه جالي خالي او نگاه كردن ندارد، اما بازهم نگاهم ناخواسته به آن سو ميرفت. ديگر كسي نبود كه در طول ساعت كلاس حواسش به من باشد. ديگر تامي نبود كه نگاهم كند. نيامدن آن روز تامي درس بزرگي برايم بود. به او عادت كرده بودم. البته اين هنوز به معني پذيرفتن او نبود. بعداً فهميدم كه نيامدنش به خاطر يك بيماري كوتاه بوده و همين بود كه دوباره برگشتم به حالت قبلي. نه گلهايش را ميپذيرفتم و نه محبتش را. - ميشل، حاضرم برات بميرم. - مردن تو ارزشي براي من نداره. سالها گذشت. تامي همان پسر معصوم و عاشق بود و من همان دختر مغرور و از خودراضي. سالها او عاشق ماند و من دلخوش عشق او. از زيرچشم، نگاهش ميكردم. هميشه نگرانم بود. نگران قلب بيمارم. - ميدونم كه دكترا گفتن بايد قلبت رو با يه قلب سالم عوض كنن. مطمئن باش خودم يه بيمار مغزي برات پيدا ميكنم. بيماريام كهنه شده بود و آزارم ميداد، ولي ميدانستم تامي پيگير كارهايم است. هنوز هم او را نميپذيرفتم. او هنوز هم براي من كم بود. تنهايي را تحمل ميكردم. تنهايي او را ميديدم. اما او هنوز هم كم بود. تا اينكه آن روز آن اتفاق شوم افتاد. از بيمارستان تماس گرفتند. - خانوم ميشل رابين، سريع خودتون رو به بيمارستاني «سانتيهوس» برسونيد. عجله نكردم. حتماً مثل چند روز پيش يك مرگ مغزي را براي من درنظر گرفته بودند كه هر دفعه هم اين عمل به دلايلي انجام نميشد. - خانوم رابين، يه پسر جوون مدّتييه كه تصادف سختي كرده و دچار مرگ مغزي شده. به چندجا گزارش داديم، اما خبري از خونوادهاش نيست. اين بهترين فرصته. آزماشات انجام شده. اميدوارم اين دفعه جواب بده. راستش خيلي خوشحال شدم. از اينكه ديگر نيازي نبود يك خانوادهي داغدار را راضي به اين عمل كنيم. به تامي زنگ زدم تا بگويم ديگر نيازي به كمكش ندارم. فرصت نشد تا لياقتش را نشان بدهد. گوشي را برنداشت. اولينبار بود كه چنين گستاخي ميكرد. به اتاق بيمار رفتم. دستگاهها را خاموش كرده بودند و ملافهي سفيدي روي او كشيده بودند. - اسمش تاميهيه. جوونه. تازه درسش تموم شده بوده و سركار ميرفته. برگشتم و به صورت پرستار نگاه كردم. انگار خون در تمام بدنم از جريان افتاده بود. از او خواستم ملافهي روي صورتش را كنار بزند. تامي بود. خودش بود. چند روزي بود كه پيدايش نبود. فكر ميكردم دنبال يك بيمار ميگردد تا قلبش را به من هديه كند. دستم را روي قلبم گذاشتم. چطور ميتوانستم باور كنم. - خانوم، حالتون خوب نيست؟ گفتم كه نبايد نگاهش ميكرديد، شما بهتره بريد براي عمل حاضر بشيد. نه، راضي نبودم كه قلب او در سينهي من بزند. سر در گريبان گرفتم و گريستم. - خانوم، من رييس بيمارستان هستم. ما چند تا متقاضي ديگه هم واسهي اعضاي اين فرد داريم. بهتر زودتر حاضر بشيد، ما وقت زيادي نداريم. - آخه شما كه نميدونيد. اون تامييه. شما كه نميدونيد. هيچكس نميدانست تامي كيست. عاشق و هميشه همراه من حالا روي تخت بيمارستان خوابيده بود، تا قلب مهربانش را به من هديه كند. چطور ميتوانستم قلب با سخاوت تامي را در سينهي سنگ خود جاي بدهم. انصاف نبود. دوستانم خيلي سعي كردن راضيام كنند. - ميشل، تو ميدوني كه تامي هميشه آرزوش بود كه كاري براي تو انجام بده. مگه نگفتي خودش دنبال يه بيمار مرگ مغزي ميگشت، تا قلبش رو به تو بده. او راضييه. ميدانستم كه تامي راضي است كه من زنده بمانم و زندگي كنم. كنار تختش نشستم و گريستم. به ياد تمام سالهاي جواني كه با غرور خود تباه كردم. تامي به آرزويش رسيده بود. او قربان عشق شد و من قرباني غرورم. راضي نشدم قلب تامي را در سينهام نگه دارم. من لياقت آن وجود مهربان را نداشتم و حالا سالهاست كه بر سر مزارش ميروم و با او حرف ميزنم. از كالج و كلاسهايش، از درسها، از متلکهاي بچهها، از آن روزي كه به كلاس نيامد. آنقدر حرف ميزنم كه قلب بيمارمن نيز به صدا درميآيد. قلب تامي را نگرفتم به اين اميد كه زودتر راحت شده و به نزدش بروم. از دوستانم خواستهام كه مرا در كنار او دفن كنند. من و غرورم كه زندگي نكرديم. شايد پس از مرگم، قلب بيماري كمي به رحم آيد. منبع:مجله 7 روز زندگي شماره 78
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1088]