واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: داستان مادر شوهر خوب من
پدر همسرم سالها پيش، قبل از اينكه ما ازدواج كنيم فوت كرده بود. همسرم آخرين فرزند خانواده است و مدت مديدي را با مادرش تنها زندگي ميكرده و همين مسئله سبب شده است مادر او وابستگي زيادي نسبت به همسرم داشته باشد بهطوري كه گاه از خودم ميپرسم او چهطور توانسته اجازه بدهد كه حميد ازدواج كند. اين وابستگي باعث دردسرهاي زيادي براي من ميشود مادر حميد انتظار دارد او هر روز به خانهاش سر بزند و كارهاي عقبافتادهاش را انجام بدهد. در حالي كه همسر من، تنها پسر او نيست. برادرهاي بزرگتر حميد زندگي خودشان را دارند و مادرشوهرم هرگز در كارهاي آنها دخالت نميكند. فكرش را بكنيد مادر همسرم وقت و بيوقت به خانه ما زنگ ميزند و ميگويد: به حميد بگو بپره بره براي من ميوه بخره يا بپره نون بگيره و كلي خرده فرمايشات ديگر. نميدانم اين شوهر است كه من دارم يا پرنده. مادرشوهرم هرگاه كه بيكار ميشود به نوعي مرا ميچزاند. مثلاً او ميداند كه من از خورش آلو اسفناج و آلبالو پلو متنفرم، غيرممكن است كه يكي از اين دو نوع غذا را بپزد و مرا به خانه خود دعوت نكند. خلاصه اينكه كمكم داشتم از دست اعمال و رفتار اين زن به تنگ ميآمدم و تصميم گرفتم مشكلم را با شخص باهوشتري در ميان بگذارم. از آنجايي كه خواهرم نابغه فاميل است، نخست او را براي مشاوره برگزيدم. زيرا افكاري كه به سر خواهر من ميزند، به عقل جن و پري هم خطور نميكند به منزل او رفته و سير تا پياز ماجرا را برايش بازگو كردم. خواهرم با دقت به حرفهايم گوش داد و پس از پايان درددلهايم با حالتي موذيانه گفت: - بايد مادرشوهرتو شوهر بدي! فكر كردم اشتباه شنيدم: چي؟ - گفتم بايد براي مادرشوهرت شوهر پيدا كني! - ...- ببين، مادر حميد از بس كه تنهاست و بيكار مدام تو زندگي شما سرك ميكشه و تو رو اذيت ميكنه. اگه يه همدم و يه همزبون داشته باشه سرش گرم ميشه و شما رو به حال خودتون ميذاره. شايد حق با او بود ولي من نميدانستم دراين قحطي شوهر كه دخترهاي بيست ساله روي دست پدرو مادرانشان ماندهاند، چطور ميشود براي يك زن شصت ساله شوهر پيدا كرد؟ اين مشكل نه چندان كوچك را با خواهرم مطرح كردم و او باز نبوغ خود را به كار گرفت و پس از اندكي انديشيدن گفت: بايد به آشناها و فاميل بسپاري كه هر وقت مرد مسني رو ديدن كه خيال ازدواج داره به تو معرفيش كنن. كمكم داشتم نگران ميشدم مبادا سازمان فرارمغزها خواهرم را بربايد. در هر صورت اين كار نابخردانه را انجام دادم. از فرداي آن روز فوج خواستگاران از طريق تلفن به سمت خانه ما هجوم آوردند و من فهميدم آن دخترهاي بيست سالهاي كه بيشوهر ماندهاند كافيست كمي صبر كنند تا شصت ساله شوند، آن گاه به راحتي ميتوانند ازدواج كنند. راست گفتهاند كه زمان، حلال مشكلات است. از آنجايي كه بسيار مسئوليتپذير و وظيفهشناس هستم با دقت هر چه تمامتر شرايط خواستگاران را پرسيده و يادداشت كردم تا از بين آنان شخص مناسبي را انتخاب كنم. اولويتهايي كه در نظر گرفته بودم از اين قرار بود: 1- طرف بايد از يك خانواده كمجمعيت باشد. 2- داراي شغل خوب و آبرومندي بوده يا از آن شغل بازنشسته شده باشد. 3- خوشتيپ و خوش قد و بالا باشد تا مادرشوهرم او را بپسندد. 4- به اندازه كافي مال و ثروت داشته باشد. 5- خانوادهدوست باشد. اما هيچ يك از خواستگاران همه اين شرايط را با هم نداشتند. من هم زياد آدم ايدهآليستي نيستم. بنابراين مرد شصت و پنج سالهاي را انتخاب كردم كه بازنشسته بود، سه فرزند داشت كه همگي متأهل بودند. قدش 175 و 85 كيلو وزن داشت و از وضعيت مالي متوسطي برخوردار بود. چون ميترسيدم مادرشوهرم يا فرزندانش به خاطر اينكار از دستم ناراحت شوند از آن خواستگار خواستم بگويد معرفشان يكي از همسايهها بوده كه خواسته است ناشناس باقي بماند. سپس شماره تلفن مادر حميد را در اختيار او گذاشتم تا با مادرشوهرم تماس بگيرد و منتظر ماندم ببينم عاقبت اين ماجرا به كجا خواهد رسيد. ساعتي بعد آن خواستگار به من زنگ زد و گفت: مادرشوهرت گفته من قصد ازدواج ندارم. هر چه رشته بودم پنبه شد. از آن روز به بعد مادر حميد مدام براي ما كلاس ميگذاشت كه من با اين سن و سال هنوز خواستگاران زيادي دارم و هي پز ميداد. من كه ديدم كاري از پيش نبرده و فقط باعث شدهام مادرشوهرم بيش از گذشته ازخود راضي و با اعتماد به نفس شود، دلم ميخواست بروم و خواهر نابغهام را از روي كره زمين محو و نابود كنم. پس از اين كه عقل و خلاقيت با شكست مواجه شد به سراغ تجربه رفتم. يعني با مادرم حرف زدم و از ايشان راهحلي خواستم. مادر نسخهاي را كه معمولا همه افراد باتجربه براي مشكلات خانوادگي ميپيچند، پيچيد. او به دنيا آوردن يك عدد بچه تپل مپلي را تجويز كرد و گفت: اگه بچهدار بشي، حميد بيشتر احساس مسئوليت ميكنه و مادرش هم ميفهمه كه ديگه نبايد وقت و بيوقت مزاحم شما بشه، نميدانم يك نوزاد نيموجبي چه معجوني بود كه ميتوانست همه را سر عقل بياورد. با اين حال نصيحت مادرم را گوش دادم و خيلي زود بچهدار شديم. اما تولد فرزندم نه تنها مشكلات ما را از بين نبرد، بلكه مزيد بر علت هم شد. زيرا مادرشوهرم بيش از گذشته به خانه ما رفت و آمد ميكرد و حالا حتي در بزرگ كردن بچه نيز دخالت ميكرد. او معتقد بود كه از يكماهگي بايد به بچه غذا داد. در حالي كه تمام پزشكان متفقالقول، ميگويند نوزاد نبايد تا قبل از شش ماهگي چيزي بجز شيرمادر بخورد. اما مگر من حريف اين زن ميشدم. او دائماً در حلق بچه قندآب ميريخت. او اصرار داشت طفلك بيچاره را قنداقپيچ كند و هر چه ميگفتم اين كارها قديمي شده است و ديگر كسي بچه را قنداق نميكند به خرجش نميرفت. وقتي ديدم پاي مرگ و زندگي فرزندم در ميان است يك بار براي هميشه تصميم گرفتم مقابل او بايستم و با لحني بسيار جدي و محكم به مادرشوهرم گفتم: لطفاً تو كارهاي من دخالت نكنيد! انگار تأثير اين جمله از شوهر دادن او و بچهدار شدن من بيشتر بود. زيرا از آن پس دخالتها و اظهار فضلهايش كمتر و كمتر شد. باشگاه کاربران تبيان - ارسالي از hasantaleb
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1138]