تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 8 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):داناترين مردم كسى است كه دانش ديگران را به دانش خود بيفزايد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1813000321




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

بستانکار


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
بستانکار
بستانکار نویسنده : اکبر رضی زاده منبع : راسخون حدود پانزده دقيقه از وقت حاجي داودِ عطار کنار جوي آب سپري شده بود و اما هنوز هم وضو، کاملا به دلش ننشسته ، و ترجيح مي داد که چند مشت ديگر آب سرد- در آن هواي خشک بهاري- از جوي پر کرده، به سر و صورت و ساير قسمتهاي مشخص بدنش بريزد تا وضوي دلچسبي داشته باشد. ولي ناگهان حسّي از دورن ، او را قلقلک داد و انديشه ي اخطاري به مُخَيله اش فشار آورد: «بسه ديگه حاج داود، چقدر وقتت را صرف گرفتن وضو مي کني؟ مگر مي خواهي غسل جنابت به جاي آوردي!... اکنون بايد نمازت را هم خوانده باشي. ولي...خدا لعنت کند شيطان را که اين قدر آدمها را به شک و شبهه مي اندازد...»با اين انديشه، عزم خود را جزم کرد. از روي پله ي کنار جوي برخاست آستينهاي پيراهنش را پايين کشيد و آرام آرام پله ها را يکي يکي پيمود. نهر آب را ترک کرده، به سمت مغازه اش - که درست پشت جوي قرار داشت و در آخرين رديف دکانهاي جنوبي بازارچه واقع بود، به راه افتاد.سجاده اش را در طول مغازه به طرف قبله پهن کرد و با لهجه ي غليظ عربي شروع کرد به خواندن اذان و اقامه و بعد از گفتن چند ذکر، نيت نماز ظهر کرده و با صداي بلند تکبير گفت:اين برنامه ي هر روزه ي حاجي داود است. هميشه دقايقي بعد از شنيدن اذان ظهر، در دخلش را قفل کرده، کليدش را در جيب شلوارش مي انداخت و سپس در پليتي مغازه را که به طور محدب و مقعر شکل گرفته بود، تا نصفه پايين مي کشيد ، آن گاه به کنار نهر آب پشت مغازه- که آب زلال و خنکي داشت- مي رفت. کت و جورابهايش را بيرون آورده، به شاخه ي درخت کنار جوي آويزان مي کرد و بعد سر صبر و با حوصله ي کافي وضو مي ساخت و سرانجام به مغازه برگشته در طول آن سجاده اش را پهن کرده، به نماز مي ايستاد و با طمأنينه و دقت زياد شروع به خواندن نماز مي کرد.در صحت قرائت حمد وسوره و رعايت دقيق ترتيب و موالات نيز کمال دقت وتوجه را ابراز مي داشت و مبادا نماز ظهر و عصرش را با صداي بلند بخواند. يا زبان و بدنش تواما در حرکت باشند. يا سرش به چپ يا راست منحرف شود. يا ...در قرائت حمد و سوره اش نيز مراقبت زياد داشت .حتي الامکان حروف «ح» و «غ» ها را از ته حلقش اداء مي کرد و صداي سوتش هنگام تلفظ حرف «ص» بخوبي مشهود بود. اگر زماني هم نحوه ي تلفظ «ح» يا «غ» يا «ص» صد در صد به دلش نمي نشست ، مجدداً آن کلمه را تکرار مي کرد. و چنانچه مرتبه ي دوم هم باب طبعش نبود ، براي بار سوم نيز کلمه ي مشکوک را بر زبان جاري مي کرد.تا چند ماه پيش حاجي داود، اساساً يک شکاک به تمام معنا بود وگاهي اتفاق مي افتادکه کلمه اي را پنج، شش مرتبه تکرار مي کرد .آخر الامر هم صد در صد مطابق ميلش ادا نمي شد، واگر حاجي آقا قوام، واعظ محل و پيش نماز مسجد زير بازارچه ، به داد او نرسيده و هشدار نداده بود که: «بزودي رواني خواهي شد!» اکنون حاج داود دچار بحران شديد روحي شده بود.به هر حال حاجي داود رکعت اول نماز ظهرش را بدون هيچ گونه دغدغه ي خاطري بجاي آورد ولي همين که براي رکعت دوم قيام کرد، صداي سلام بي بي خانم - که از مشتري هاي قديمي حاجي بود- حواسش را پرت کرد.حاجي داود در پاسخ به سلام بي بي خانم گفت: «سلام عليکم» وبعد شروع به خواندن سوره ي حمد کرد.بي بي خانم به تصور اينکه رکعت آخر حاجي است . کمي اين پا و آن پا کرد تا نمازش تمام شده ، با او صحبت کند، امام وقتي که ديد حاجي بعد از خواندن تشهد دوباره براي رکعت سوم مهيا شد، ديگر بيش از اين تحمل را جايز نديد و درحين نماز خطاب به جاجي داود گفت:«خيلي بايد ببخشيد حاجي آقا، عجله دارم، مي خواهم به نماز جماعت حاج آقا قوام برسم. اومده بودم خدمتتون تا هزار توماني را که به شما بدهکار هستم به اتون بدم. گذاشتمش توي کفه ي ترازو. خيلي بايد ببخشيد . فعلاً مرحمت شما زياد. با اجازه !... التماس دعا...».حاج داود بي خيال به آنچه شنيد، کما في السابق، با خونسردي تمام، شمرده شمرده و سر صبر به خواندن تسبيحات اربعه ادامه داد و با تأني و دقت تمام نماز ظهرش را به پايان رساند. دو، سه دقيقه هم با تسبيح چند ذکري زير لب زمزمه کرد و آن گاه به سراغ ترازو و اسکناس هزار توماني بي بي خانم رفت.، اما با کمال تعجب، آن را در کفه ترازو نديد. ناگهان رنگش پريد، اعصابش خرد شد و با غيظ و عصبانيت زير لب راند:«خوب زن حسابي!.. دو دقيقه صبر مي کردي تا من اين دو رکعت نماز رو به کمر بزنم بعد... اون قدر عجله داره که انگار الان همه ي درهاي بهشت رومي بندند. خانم با همه ي ديانتش، معلوم نيست هزارتوماني زبون بسته ي مرا کجا انداخته که چي ؟! .... مي خواد به نماز جماعت آقا برسه!... اي به کمرت بزنه اون نماز! حالا تکليف هزاري من بينوا چي مي شه؟!...همين طور که حاجي داود نُق مي زد، اين طرف وآن طرف تراوز، زير پيشخوان اين گوشه و آن گوشه ي مغازه، به داخلِ دخل و حتي تا چند متري جلو مغازه را به دقت وارسي کرد، بلکه گمشده اش را در گوشه اي بيابد. ولي پول آب شده و در زمين فرو رفته بود.اواسط نماز، حاجي، سردي نسيم ملايم بهاري را که از جوي باريکه ي پشت مغازه مي وزيد برپشت خود احساس کرده بود، اما حتي فکرش را هم نمي کرد که نسيم به اين سبکي قادر باشد اسکناس هزاري را غيب کند.بهر حال کار از کار گذشته بود. تأمل وجستجوي بيشتر از اين فايده اي نداشت وحاجي مجبور بود تسليم را بپذيرد ودستها را بالااي سر ببرد. بناچار با اينکه هنوز زير لب غر غر مي کرد، به سمت جانماز رفت و قيد پول را زده، دوباره شروع کرد به اذان و اقامه گفتن و بعد نيت کرد و با صداي بلند تکبير گفت و نماز عصر را شروع کرد.رکعت اول را خواند ولي اين بار سه دانگ حواسش در نماز بود. سه دانگش پيش اسکناس برباد رفته! همين که براي اداي رکعت دوم قيام کرد ناگهان از جلو مغازه صدايي شنيد که به اوسلام مي داد.حاجي داود خيلي زود صاحب صدا را شناخت. يحيي خان از همسايگان حاجي بود که باورودش او را خيلي خوشحال کرد. زيرا بعد از يکسال تأخير، سرانجام امروز سروکله اش پيدا شده، ولي از بدي اقبال ميان نماز!يحيي خان حدود ده هزار تومان به حاجي بدهکار بود و حالا که حاجي مي ديد اگر از هزار تومان بي بي خانم بي نصيب شد، لااقل به اين ده هزار تومان برباد رفته، دست مي يافت، آن هم بعد از صدها پيغام و پسغام، بي نهايت شاد شد. لذا در حين نماز - وسط قرائت حمد- با حرکت دست به يحيي خان تعارف کرد که مثلا «بفرماييد داخل، بنشينيد روي آن صندلي گوشه دکان!» اما پنداري يحيي خان هم مانند بي بي خانم عجله داشت، زيرا در جواب تعارف حاجي شتابزده پاسخ داد: «اشکالي ندارد حاج آقا، شما نمازتون رو سرصبر ادامه بديد. بنده به ياري خدا شب خدمتتون شرفياب مي شم. عجله اي در کار نيست! عجالتاً مرحمت عالي زياد». حاجي داود که با شنيدن اين حرف احساس کرد که اين ده هزار تومان هم دارد مي رود پيش آن هزار تومان، سخت بر آشفت و در حين نماز، به عنوان اعتراض با صداي بلند به يحيي خان گفت:«ا.... و اکبر!»و دوباره با حرکت دست راست صندلي داخل مغازه را نشان داد.يحيي خان با نهايت بي خيالي به طوري که انگار ککش هم نمي گزد و قند در دلش آب انداخته بود، دوباره گفت:«نه حاج آقا مصدع اوقات شريف نمي شوم. همان طور که عرض کردم شب حتما خدمت مي رسم. عجالتاً عزت زياد. ملتمس دعا!»حاجي داود که بعد از يک سال پيغام و پسغام يحيي خان را يافته بود، حالا که مي ديد چه راحت او را ترک کرده و بدون هيچ گونه توجهي به بدهي اش ، سرش را زير انداخته و فرار را برقرار ترجيح مي دهد، سخت برآشفت و با دق دلي که از بي بي خانم داشت، ديگر طاقتش طاق شد و اختيار از کفش رفت، زيرا که مي ديد اگر يحيي خان برود ديگر به اين زودي ها به او دسترسي پيدا نخواهد کرد، لذا بلا درنگ با گفتن: «لعنت خدا برشيطان!»نماز را بريده و او را که حالا چند قدم از جلو مغازه دور شده بود؛ با صداي بلند فرا خواند.يحيي خان به عقب برگشت و ديد که حاجي داود با آن همه ديانت و خدا مداري نمازش را به خاطر او قطع کرده است.لذا با لبخند تمسخر گونه اي که زير لب داشت و با خونسردي تمام، طوري که گويي هيچ اتفاق مهمي نيفتاده است به طرف او آمده و گفت: «واي! ... خاک عالم برسرمن. حاج آقا شما نمازتون را بريديد؟... گناهش گردن منِ رو سياه...»حاجي داود که از زورخشم کاردش مي زدي خونش درنمي آمد، به طوري که مي خواست خرخره ي يحيي خان را بجود ، تبسم خشکي بر چهره آورد و گفت: «خب!... يحيي خان کجا با اين عجله؟ چه عجب از اين طرفها؟ خب تشريف مي آورديد داخل، الان نماز من تموم مي شد!...»يحيي خان در نهايت بي تفاوتي شانه هايش را بالا انداخت و گفت: «بايد ببخشيد حاج آقا.آخه دارم مي رم خارج از شهر ، ترسيدم از اتوبوس جا بمانم.»حاج داود که با نگاه پر غيظش مي خواست بگويد:«خب حالا جانت بالا بيايد، اين خزعبلات را بريز دور و اين قدر طفره نرو و بعد از چندين ماه، پول منو بده و شرت را از سر من کم کن!...»اما ناچار بود که کوتاه بيايد و با لبخند زورکي بگويد:«خب اوس يحيي خان چه عجب از اين طرفها؟... هر که پارسال دوست، امسال آشنا!»يحيي خان که دستهايش را به طوري عمودي حرکت مي داد، گفت:«اختيار دارين حاجي آقا داود. من تا حالا دو، سه مرتبه خدمتتون رسيده ام ولي متاسفانه شما تشريف نداشتيد.»حاجي آهسته زير لب زمزمه کرد:«آره ارواح بابات!»يحيي خان حالا که سينه به سينه ي حاجي داود قرار گرفته بود ضمن رديف کردن حرفهاي سيصد من يک غاز، گفت:«...راستي حاج آقا داود پيغوم داده بوديد راجع به اون مبلغ ناچيزي که از بنده طلبکارين، مي خواستم به عرضتون برسونم که ...»- خب! ...که چي؟!- هيچي، آخه...آخه مي دونين با اين اوضاع آشفته وگروني بي حد و اندازه که ...حاجي داود که مثل ديوانه ها مات و مبهوت يحيي خان شده بود گفت: «که چي؟!»يحيي خان که مظلوم نمايي را بهترين راه حل مي ديد، در حالي که به سنگفرش کف بازارچه زل زده بود ، گفت:«حاج آقا شما به هيچ وجه ناراحت نباشيد. خيالتون تخت تخت باشه، هر طور که شده تا آخر برج آينده براتون جورش مي کنم و از خجالتتون در مي يام!روسياهم حاج آقا. خب خيلي بايد ببخشين مزاحم نمازخوندنتون شدم، شرمنده ام! عجالتا مرحمت عالي زياد. خونواده ي محترم را سلام برسونيد. با اجازه!...»حاج داود با شنيدن اين سخنان يکه خورد. انگار تاق مغازه روي سرش پايين آمده بود.ناگهان سرش تير کشيد. احساس کرد برقي قوي تمام بدنش را لرزاند. عرق سردي بر پيشناني اش نشست و منگ و مات ، به کلي گيج شده بود و نمي دانست چه بگويد وچه کار بکنند!مبهوت و ملتهب، با چشمان ثابت و بي حرکت، يحيي خان را تا انتهاي بازارچه، تا ايستگاه اتوبوس تعقيب کرد./ن
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 565]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن