واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
تأملي در فيلمهاي مستند اشراقي نويسنده: حميد خاکبازان کنت کنزاً مخفيا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکي اعرف گنجي پنهان بودم پس دوست داشتم که شناخته شوم، آنگاه خلق را آفريدم تا شناخته شوم. در ازل پرتو حسنش ز تجلي دم زد عشق پيدا شد وآتش به همه عالم زد آنگاه که آفرينش آغاز شد، رازي جز اين نداشت، اگر قلم پديد آمد و هزاران نقش گونهگون بر لوح خام عالم نوشت جز اين نبود که از نوشته به سوي قلم و از قلم بسوي دست و از دست بسوي ارادهاي که مينويسد سفري آغاز نمائيم. سير از عيان به نهان که کار هنر است و بازيابي آن گنج پنهان که خدا بود و جز او هيچ نبود و نخواهد بود. هنر الهي چهره گشايي و محو نقاب از معناي خويش و به صورت کشاندن آن معناست و هنر متعالي بشر برداشتن حجاب از جمال حقيقي است که گاه در لابلاي تاريکي جهل و يا واقعيتهايي ناباور مخفي شده است. او نقاب ميگشايد و هنرمند حجاب خرق ميکند، تجلي او براي اکتشاف از خود است و هنر بندگان چهره گشايي از تجليات الهي است. هنرمند آنگاه به هنري متعالي دست مييابد که نشانه هاي او را دريافته و به ديگران نشان دهد. از همين روي او در پس آنچه ميبيند و درک مينمايد به دنبال حقيقي است که همواره پنهان است و نشان از او دارد. و انسان به زمين تبعيد نشد مگر براي بازگشت به اصل و يافتن نشان قامت رعناي دوست، هر که پيشتر و مقامش بالاتر، حقيقت را که در پس پردهي واقعيتها و نشانهها و آيه ها پنهان مينمايد. دقيقتر و واضحتر و پر حضورتر ميبيند. آنچنانکه انسان کامل بيان ميفرمايد: ما نظرت في شيء الا ورايت الله فيه هنرمند جز چهره گشايي از زيبايي مطلق نميخواهد و آيا جز اين است که هرچه ميکوشد تا تعريفي از زيبايي بدست دهد خود را ناتوانتر ميبيند؟! چرا که تعريف ميبايد جامع و مانع و فراگير باشد و چه کسي توانسته است زيبايي مطلق را اسير قيد و بند کند؟! و اين از آن روست که زيبايي قيد نميپذيرد، چرا که به جايگاهي متصل است و ريشه در فضايي دارد که نامتناهي است. ان الله جميل، يحب الجمال همانا خدا زيباست و زيبايي را دوست دارد. حد زيبايي خداست، خداست که زيباست. و از همين جاست که ريشه پيوند تقدس و زيبايي آشکار ميشود. در طول تاريخ، هر جا هنرمندي زيبايي را به نحو مطلوب به تصوير کشيده و نگاههاي ژرف و عميق را به تجلي گاه او کشانده است، پيوندي با مذهب دارد. آيا جز اين است که هر کس هنرمندتر است عميقتر است و در عمق خويش غريبتر؟!آنچه هنرمند در هنر اشراقي جستجو ميکند بيان واقعيتها نيست! گرچه کمتر کسي است که واقعيتها را هم حتي آنچنان که هستند بيابد. همواره در پس هر واقعيتي، چه نيک و چه بد، چه زشت و چه زيبا، امري نهفته است که پيوندي با ماوراء دارد. دستي در کار است.«صورتي در زير دارد آنچه در بالاستي».و اما در اين ميان هنر غربي (1) و زميني - که از آسمان دوري ميگزيند - به دستها مينگرد و تنها صورت را بها ميدهد. هنر آسماني که به اشراق حقيقت در ظلمات نفس انساني جلوهگري کرده و نور ميافشاند، همواره دستي را در کار ميبيند که از پس پرده با نوري روشني بخش اشياء و اشخاص را به جاودانگي و تعالي ميخواند، و اشاره به امري والا دارد، چيزي که تا زمان برافتادن پردهها به زبان واقعيت نميآيد و اگر از اختفاي خود بيرون خرامد چه گنگ است و چه محدود! که همواره حرفهاي نگفتني ارزشمند که در دل انسان تلنبار ميشود به مراتب بيش از گفتههاي ارزشمندي است که بر زبان ميآورد! چه بسيار گنجينههاي گرانبها که در قلوب صاحبانشان و يا ميان لبهاي گويندگانشان بيرون نيامده دفن شدهاند و اين حاصل آن غربتي است که انسان دردمند دور افتاده از اصل را به نيايش، نياز و اعجاب ميخواند. هنر غربي و يا هنر زميني رابطهاش را با آسمان قطع کرده و حد نهايت خود را در انسان مييابد. انساني که رهاست و هيچ ارزشي در غير او و يا بيرون از او وجود ندارد، اوست که تفسير نيک و بد و خوب و زشت و زيباست، بنابراين اين غريب ناآشنا با غيرخود، با دنياي پيرامون و اشياء آن احساس خويشي و همراهي و هم سيري نميکند. ناگزير از رنج واقعيتهاي دلآزاري که گريزي از آن ندارد، به تو هماتي خلسه آور و غيرواقعي پناه ميبردو اگر رونق داستان پردازيهاي دروغ راست نما را شاهديم از فراري است که انسان بيخدا و گرفتار اومانيسم از خودش دارد. «هنر ديني» از طلوع آفتاب حقيقت در دل مومن آغاز ميشود و با اشراقي الهي دست او را ميگيرد، پا به پا ميبرد و با شمع بسيار کوچکي که تنها چند گام روبرو را براي سالک هنرمند روشن ميسازد، او را به قدر همتش و نه به قدر دوري راه، لحظه به لحظه، قدم به قدم اندک اندک راه مينمايد، و سالک هنرمند محتاج شناخت و کشف آن گنج پنهان - که همواره در شب ظلمت غربي مخفتي است - اين راه را ميپيمايد تا سرانجام به سرچشمه آن آب حياتي ميرسد که در تاريکي به امانتش گذاردهاند. در اين سير او به انتهاي غرب ميرسد جايي که خورشيد شرق در حال سر زدن است. اينک در آب زندگي بخش اين چشمه طهور تن و روح خود غسل ميدهد و تاريکي از روح خود ميشويد. لباسي از سپيده بر تن ميکند و با اذان صبح به استقبال طلوع فجر ميرود. اينک ديگري شده است و تن وجان او به بو و خوي ديگري آراسته گرديده است. لذا دست دعا بر آسمان عطا بر ميآورد که هديهاي از اين عروج به رسم سوقات براي ياران برد. و اگر ميبينيم که سالکان عاشق هنرمند از خدا طلب همت کردهاند از همين روست:همتم بدرقه راه کن اي طاير قدس که دراز است ره مقصد و من نو سفرم و اگر در ميان جمعند و از جمع بريدهاند و در خويش به جمعيتي در حضور دوست رسيدهاند از همين روست. «مستند اشراقي» گونهاي از هنر است که در ميان محسوسات و پديدههاي عالم مادي- چه خوب و چه بد - به دنبال فريادي است که او را ميخواند، و هنرمند به اشراق دل، به دنبال حقيقتي است که به گفت هر کس در نميآيد و به گوشهاي ناتوان، شنيده نميشود. اما هنر چيست؟ آيا جز سوغات عروج هنرمند در دل شبهاي ظلماني کوير دنيا، به آسماني از معاني و مفاهيم بلند؟! او مزد خويش را در افق جديدي که کشف نموده يافته است. مزد او حضور در افقي است که ديگران از ديدنش ناتوان، و از درکش عاجزند. هنر، بيان همين ديدنيهاست که ديگران نديدهاند و ترسيم و تجسم همان حقيقت واحد است که در ديد آيينههاي متفاوت سالکان به رنگها و شکلهاي متفاوت و نه متضاد، درآمده است. آنچنانکه قبلاً نيز دربارهي هنر سرودهام:... هنر توان ديدن تجلي خداست و هديه بردنش براي آنکه دور بود يا نديد اما هنر اشراقي و به تبع آن مستند اشراقي واقعيت را به گونه طرحي و بروزي از حقيقت تفسير ميکند. در اين نوع نگاه، فيلم ساز خويش را فاني در ذات دوست ميبيند. در هنر اشراقي هيچگاه ردپايي از هنرمند خالق اثر نيست. هر چه هست اوست و همه حالات و اشکال و تصاوير و يا نالهها و بانگها و اصوات همه و همه نشانهاند که او را نشانه رفتهاند. و عجيب که اين هنر هيچگاه تصوير آن حقيقت زلال نيست که هنرمند يافته است، که آن حقيقت را در پي خودي نشان ميدهند و بيخود را توان آن نيست که مصور آن صورت گردد، چه آنچه به تصوير در ميآيد درگاهي خود ديدن است، هيچ اثر هنري در بيخودي خلق نميشود. اما آن هنر متعالي که نشان از اشراق دارد تصوير به ياد ماندهي آن بيخودي است، ترجمان آن است و هيچ ترجمهاي چون اصل نيست. مستند اشراقي سالهاست که پا گرفته است و قوام يافته است. هم از آنرو که خالقان آن خود را نديدند، که از جهاد آغاز گرديد، چه در جهاد خودي را فرو گذاردهاي و «فنا» را بر «بقا» و «تکليف» را بر «تحليل» گزيدهاي و چه نزديک است طلوع آفتاب حقيقت و اشراق در فنا. محدوده مستند اشراقي موضوعاتي را پذيرفته است که به حقيقت نزديکتر، و افق آن از حصار تنگ خود پرستيهاي دنيوي و خود خواهيهاي نفساني دورتر و از دروغ و فريب و خدعه و ريا که اساس هنر و سينماي زميني است، دورتر است. پس بر آنان که در اين راه شربت شهادت نوشيدند: طوبي له و حسن ماب و بر آنان که زندهاند تا اين راه بي رهرو نماند بشارت باد که: من المومنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه و منهم من ينتظر و مابدلوا تبديلا.توضيح: و اما غرب يک محدوده جغرافيايي نيست، آنگاه که غرب در کلام عرفا مطرح ميشود دوري از آسمان و قدس و معنويت است. به عبارت ديگر جايگاه حکم فرمايي باطل است که در تضاد کامل با شرق معنويت قرار دارد و اگر طلوع خورشيد آخر الزمان از غرب است، مراد آن است که ظهور آن موعود الهي در شرايطي است که تاريکي و ظلمت جهان را فرا گرفته باشند و اين همان پر شدن زمين از ظلم و جور است که در کلام نبوي بدان اشاره شده است. از سوي ديگر شب نيز اوج حاکميت شيطان است که در تفسير و الليل بدان اشاره شده است همچنانکه در تفسير «والشمس و ضحيها و القمر اذا تليها» اشاره به پيامبر اکرم (ص) و اميرالمومنين است که فرماندهي جبهه حق در عالم به ايشان محول شده است. بدين منظور هنر اشراقي را هنر حقيقت نيز ميتوان ناميد اما نه به وجه اتم آن چرا که تنها نشاني از حقيقت را با خود دارد و هيچ جزئي چون کل نيست و هيچ شعاع نوري چون خورشيد نيست گرچه سفيرخورشيد باشد و يا از خورشيد زاده باشد.منبع: سي نما رسانه،شماره414/س
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 248]